/ تنها برایم پوشش سهیلا مهم بود ، غافل از اینکه مسائل مهم دیگری هم برای زندگی مشترک وجود داشت...
/ اگر بخواهم روزی دوباره ازدواج کنم، با چشمانی باز و کلی تحقیق همسر آیندهام را انتخاب میکنم
قدی بلند دارد و به یکی از دیوارهای دادگستری تکیه زده. برای مصاحبه که دعوتش میکنم، بدون درنگ میپذیرد، روی صندلی مینشیند و شروع میکند به حرفزدن:
در خانواده فقیری به دنیا آمدم، به طوری که حتی گاهی به نان شب محتاج بودیم. پدرم کارگری بود که اگر یک روز سر کار میرفت برای همان روز داشتیم و اگر نمیرفت نه. مادرم برای این و آن نان میپخت و گاهی میوهچینی میکرد. من و برادرها هم همینطور، از ١١-١٠ سالگی کار میکردیم تا باری از روی دوش خانواده برداریم، اما با این حال به خاطر لقمه نان حلال سرِ سفرهامان، خوب تربیت شدیم. سرگرمیامان مسجد بود و مدرسه؛ اما تنها مشکل من از همان دوران کودکی کمبود اعتمادبهنفس بود و همین باعث میشد در اکثر مواقع دچار انتخاب و تصمیمهای اشتباه شوم. نه اهل سیگار بودم، نه قلیان و نه دوست دختر؛ با این وجود اما از همان نوجوانی عاشق مرجان دختر یکی از اقواممان شدم. کمروتر از آن بودم که حرف عاشقانهای بزنم اما نگاهها و رفتار مرجان باعث شد تا بدانم او هم به من بیمیل نیست. مرجان را با جان و دل دوست داشتم اما هنوز ٢٠ سالم نبود که به اصرار خانوادهاش به یکی از خواستگاران جواب مثبت داد و مرا با دنیایی از غم تنها گذاشت. بعد از ازدواج مرجان دچار بحران روحی شدم و برای مدتی قید زندگی را زدم تا اینکه در دانشگاه دولتی قبول شدم.
دوری از خانواده و تنهایی، واقعاً سخت بود. از همین رو برای فرار از گناه، تصمیم به ازدواج گرفتم و از مادرم خواستم دختری را برایم در نظر بگیرد.
با خانواده سهیلا هیچ آشنایی قبلی نداشتیم. یک نفر او را به مادرم معرفی کرده بود و تنها میدانستم که از نظر طبقاتی در سطح خودمان هستند.
یکی دو جلسه بیشتر با هم صحبت نکردیم و در همان دو جلسه، بیشتر از چند سؤال کلیشهای بینمان رد و بدل نشد. برای من تنها حجاب و پوشش سهیلا مهم بود که او همه چیز را رعایت میکرد، غافل از اینکه مسائل مهم دیگری هم برای زندگی مشترک وجود داشت...
به یک هفته نرسید که مراسم عقد برگزار شد و از همان روزهای اول بحثهای ما شروع شد. دوران عقد خیلی بد گذشت. مدام حرفهای خالهزَنکی و قهرهای پیدرپی سهیلا... چرا مادرت این حرف را زد؟ چرا رفتار خواهرت اینطور بود؟ چرا تو فلان کار را انجام ندادی و... از آن طرف من هم به خاطر نداشتن اعتماد بهنفس مدام تحتتأثیر اطرافیان بودم و هرکس هر چه میگفت قبول میکردم. سهیلا هم به جای اینکه سعی کند مرا آرام کند کار را بدتر میکرد. رفتارهایش به شدت تنشزا بود و به جای اینکه آبی روی آتش بریزد، هیزم آن را زیاد میکرد.
یک روز خوش نداشتم توی زندگی. اینجا که بودم مدام غر میزد و ایراد میگرفت. به دانشگاه هم که میرفتم زنگ میزد و با گله و شکایتهایش مرا پشت تلفن به هم میریخت؛ به طوری که گاهی آنقدر عصبانی میشدم که بین حرفهایش گوشی را قطع میکردم.
رفتیم پیش مشاور و او تأکید کرد که هرکس باید خودش را اصلاح کند و من شروع کردم به اصلاح کردن خودم اما سهیلا که مغرورتر از این حرفها بود و خودش را خیلی قبول داشت، میگفت من هیچ ایرادی ندارم.
یک سال عقد بودیم تا اینکه رفتیم سر خانه و زندگیامان... گفتم ازدواج کنیم بهتر میشود اما نشد. هر چه بیشتر سهیلا را میشناختم، بیشتر از او متنفر میشدم. بیشترِ مسائل را از من پنهان میکرد و به هیچوجه اهل گذشت و ایثار در زندگی نبود. با اینکه از نظر ظاهری متوسط و حتی از من پایینتربود، مدام به ظاهر من و خانوادهام ایراد میگرفت. بحث و جدل یک چیز عادی شده بود در زندگیامان. انگار اگر یک روز دعوا نمیکردیم، روزمان شب نمیشد. کار به جایی رسید که دیگر هیچ حسی به او نداشتم و دیدم فقط دارم او را تحمل میکنم. آخرین بار وقتی با هم بحثمان شد و سهیلا گفت باید در حضور همه از من عذرخواهی کنی تا تو را ببخشم، دیگر طاقت نیاوردم. یک زمانی فکر میکردم طلاق حرام است و محال است اجازه دهم مُهر طلاق به پیشانیام بخورد اما دیدم اگر جدا نشوم باید تا آخر عمر این زندگی پر از جنگ و جدل را تحمل کنم و من این زندگی را نمیخواستم. من آرامش میخواستم. کسی را میخواستم که برایش مهم باشم و به خاطر من فداکاری کند و سهیلا این خصوصیات را نداشت.
سهیلا موضوع طلاقمان را که شنید، اول باور نکرد؛ اما وقتی دید تصمیم من جدی است، از طریق چند واسطه ابراز پشیمانی کرد اما من دیگر نمیتوانستم با او کنار بیایم. میخواستم اگر به خانمم میگویم دوستت دارم، قلباً این جمله را بگویم نه فقط آن را به زبان بیاورم. حتی مشاور هم توصیه کرد در این شرایط از هم جدا شویم بهتر است. در حال حاضر هم دارم مهریهاش را به طور کامل پرداخت میکنم.
پسر از جایش بلند میشود و میگوید: اگر بخواهم روزی دوباره ازدواج کنم، با چشمانی باز و کلی تحقیق همسر آیندهام را انتخاب میکنم و نهایت سختگیری را در این مورد به کار میبرم. به نظرم انتخاب درست، مهمترین گزینه است.