دیروز ساعت پنج صبح از خواب بیدار شدم و تا آبی به سر و صورتم زدم و نیایشی کردم و صبحانهای خوردم، دیدم ساعت ٦ را مثل برق و باد رد کرده! آخر میدانید که، مدتی است ساعت شروع کاری شده ٦ و نیم!!!
خلاصه هول هولکی و نیمه شلخته در حالی که پیرهنم را نصف و نیمه بین راه داخل شلوارم زدم و بندهای کفشم را شش تا کوچه آنطرفتر بستم و آخرش متوجه شدم کمربندم را یادم رفته ببندم و جورابم هم اشتباهی یکی سرمهای و یکی مشکی است، به طرف محل کارم رفتم!!!
در آن ساعت صبح که هنوز خورشید پشت کوه بود، توی کوچه و خیابان من بودم و دوتا گربه و چند تا سگ ولگرد و تعدادی گنجشک! ناگهان یک پیرزن عصبانی در حالی که با صدای بلند فریاد میزد: «هالیشان میکنم» و «حقشان را کف دستشان میگذارم» خواست که از خانه خارج شود ولی چند نفر از داخل خانه از پشت لباسش را گرفته بودند و به زور او را داخل میکشیدند! او فریاد میزد: ولم کنید ولم کنید و اهل خانه با صدای آهسته میگفتند: واااای زشته! عیبه! تو رو خدا آبروریزی نکن! این وقت صبح کله سحر همسایهها توی حیاط خوابن! ولی پیرزن از شدت عصبانیت آمپرش حسابی چسبانده بود و ول کن نبود!
او فریاد میزد: بابا! دکتر خدادوست هم با اون همه دبدبه و کبکبه نوبت یک سال و نیمه نمیداد! برای رفتن به مریخ هم اگه الان اسم بنویسی زودتر از یک سال جوابت رو میدن!!! من که حسابی کنجکاویم تحریک شده بود علیرغم این که داشت دیرم میشد بیخیال شدم و سرعتم را کم کردم و به بهانههای مختلف مثل بستن بند کفش و پیدا کردن چیزی داخل کیفم الکی ایستادم تا بالاخره آن پیرزن از خانه بیرون زد!
نزدیک من که رسید بدون اینکه بفهمم اصل قضیه چیست رو کردم به او و الکی برای اینکه باب سخن را باز کنم گفتم: حق با شماست! دکترها خیلی نوبتهای طولانی میدهند! عصبانیت شما بجاست!!!
با عصبانیت نگاهی کرد و گفت: زر زیادی نزن! قشنگ معلومه فضولیت گل کرده و میخوای بدونی چه مرگم شده!!!
من که در آن ساعت خلوت صبح ، در یک خیابان بدون موجود زنده، کمی ترسیده بودم ساکت شدم و دوتایی در یک مسیر مشترک راه افتادیم!!!
چند متری که رفتیم گفت: حاجی شرمنده؛ لطفاً به دل نگیر، عصبانی هستم، حالم دست خودم نیست!!!
من هم دوباره از فرصت استفاده کردم و خودم را صمیمی نشان دادم تا بلکه بر آتش کنجکاویم آبی بریزم!
پیرزن عصبانی سفره دلش را باز کرد و گفت: چند روز دیگر عروسی بچههای فامیل است! عروسم رفته آرایشگاه سر خیابان نوبت گرفته برای تتوی ابروهاش!!! خانمه براش نوبت زده اسفند سال آینده! مردم روی پای خودشون در رفتن!!! اگه از آمریکا اومده بود دلم نمیسوخت! دختر همین مش قربون خودمونه!!! بچه که بود صداش میزدیم سوزو!!! الان باید صدبار بگی سوزان خانم تا جواب سلامت را بده!!! وااااای خدایا توبه! برای چهارتا نخ ابرو ١٨ ماه باید بری توی نوبت !!! مردم خیلی زود خودشون رو گم میکنند!
با تعجب گفتم: برای تتوی ابرو داری میری دعوا! من فکر کردم بیمار دم مرگ دارید دور از جون!
با عصبانیت گفت: فوضولیش به تو نیومده! هر چیزی باید به جای خودش و به قاعده خودش باشه! اصلاً مرد رو چیکارش به دخالت توی کارهای زنونه!!!
این را گفت و به سمت آرایشگاه سر خیابان راهش را کج کرد!
بین راه برای مظلومیت و صبوری خودم دلم سوخت! آخر دیروز رفتم دکتر گفتم: آقای دکتر! بنده اختلال دو قطبی دارم و گاهی هم به حملات پانیک دچار میشم. دکتر برگشت زل زد توی چشمهایم و گفت: چه غلطا...! بعد دوتا شیاف توی دفترچهام نوشت گفت: برو بیرون!!
حقم بود نه؟!!! تا من باشم دیگه بالاتر از تخصص یه پزشک محترم حرف نزنم!
قربانتان غریب آشنا
توضیح واضحات:
١- حملات پانیک به معنای هجوم ناگهانیِ نگرانی و ترس بسیار شدید است. در این حالت قلب شما به شدت میزند و نمیتوانید نفس بکشید. حتی شاید احساس کنید در حال مردن یا دیوانه شدن هستید.
٢- اختلال دوقطبی یا افسردگی شیدایی نوعی اختلال خلقی و بیماری روانی است. افراد مبتلا به این بیماری دچار تغییرات شدید خلقی میشوند.