/ سربازان عراقی هر روز با کابل، شیلنگ و باتوم از ما پذیرایی میکردند
/ سهمیه جا برای هر نفر به اندازه ٢ موزائیک بود و ٤ عصر تا ٨ صبح یکسره پپشت درهای قفل زده یسر میبردیم.
/ یک روزبه جای نمک داخل خورشت پودر لباسشویی ریخته بودند
/ هر اسیر در هر ١٥ روز ٤و نیم دقیقه سهمیه حمام داشت
/ بعد از عبور ازکوچه مرگ و کتکخوردن روزی دوبار، در آسایشگاه میگفتیم
/ جواب هر نامهای که میفرستادیم بعد از ٧ یا ٨ ماه به دستمان میرسید.
/ زیارت کربلا و نجف اشرف چه زیبا سفری بود در آن دوران سخت
/ پس از ورود به ایران، بچهها خاک وطن را به چشمشان مالیدند
/ مردم و مسئولین حرمت شهدا، جانبازان و اسرا را نگه دارند.
۲۶ اَمرداد هرسال، یادآور روزی است که پرستوهای مهاجر از سفر برگشتند. روزی که دوران هجران و انتظار به پایان رسید و آزادگان وارد کشور شدند. دلاورانی که سالهای سال، درد سخت دوری از وطن را در زندانها (سیاهچالهای) عراق گذراندند و زینبگونه سختیها را به جان خریدند.
یکی از این بزرگمردان ابوالقاسم پورپاریزی است که در ٢٤ اردیبهشت سال ١٣٦٥ خورشیدی توسط نیروهای متجاوز بعثی عراق به اسارت درآمد و مدت چهار سال و سه ماه درد هجران را به جان خرید. وی پس از بازگشت از اسارت تحصیل را ادامه داد و اکنون بازنشسته آموزش و پرورش است. او در سال ١٣٧٣ ازدواج کرد و حاصل ازدواجش ٢ فرزند است.
در آستانه سالروز بازگشت آزادگان به میهن اسلامی، گفتگویی با وی انجام دادیم که میخوانید.
آرام و شمرده صحبت میکند و با شوق و ذوق از کودکی خود و از روزیکه تصمیم گرفت به جبهه برود میگوید: «متولد سال ١٣٤٨ شهر قطرویه هستم. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را که تمام کردم، به دلیل نبود رشته کشاورزی و مقطع دبیرستان در قطرویه، برای ادامه تحصیل به سعادتشهر رفتم و همان جا در رشته کشاورزی دیپلم گرفتم.»
سفر ٥١ ماهه بدون خداحافظی
فروردینماه سال ١٣٦٥ بود که زمزمهای بین دانشآموزان برای رفتن به جبهه بود. من هم دلم میخواست به جبهه بروم؛ اما به خاطر سن کمی که داشتم، خانوادهام بهشدت مخالفت میکردند.
عضو بسیج سعادتشهر شدم. روزهایی که رزمندگان به جبهه اعزام میشدند، من هم به بهانه رفتن به پایگاه، به محل اعزام رزمندگان میرفتم تا شاید بتوانم به جبهه بروم. اما از کوتاهی قدم میفهمیدند سن و سالم کم است و به من اجازه رفتن نمیدادند. خلاصه بعد از چندبار مراجعه مرا اعزام کردند. آن روز، با خانوادهام خداحافظی هم نکردم و بعدها برایشان نامهخداحافظی را فرستادم.
نگاهش را به سالهای دور میبرد و از اولین عملیاتش میگوید: «اولین و آخرین عملیاتی که در آن شرکت کردم، عملیات ایذایی فکه بود. من جزء لشکر ١٩ فجر از گردان امام حسین بودم که فرماندهی آن برعهده مرحوم حسین معصومی بود.
شب ٢٤ اردیبهشت نیروهای عراقی تکی را در محور شرهانی آغاز کردند. همه بچهها مردانه میجنگیدند. ساعت ٥ صبح بود که عراقیها ما را به محاصره خود درآوردند. به علت حجم سنگین آتش، مهمات و نیروی کمکی به ما نرسید. تعداد زیادی از همرزمان شهید و مجروح شده بودند و مهمات رو به اتمام بود. عراقیها متوجه ما شده بودند؛ به طوری که ما نه راه پیش داشتیم و نه راه پس. همانلحظه فرمانده گفت اگر فرار کنیم، همه کشته میشویم و این یک نوع خودکشی است؛ پس چارهای جز تسلیم نداریم. همین شد که من به همراه ٣٠ نفر دیگر از همرزمان توسط نیروهای بعثی عراق اسیر شدیم. از همان لحظه، ضرب و شتم ما شروع شد. سپس دستان ما را از پشت بستند و با خودرو به سمت عراق بردند.»
لذت آب گرم در تابستان
پورپاریزی ادامه میدهد: «بعد از ١٢ ساعت ما را به کوت عراق منتقل کردند، سپس به شهر بدره بردند و در کویری سوزان پیاده کردند. تشنگی امانمان را بریده بود. از شدت گرما همه لباسهایمان خیس عرق شده بود. آنجا اسامی ما را نوشتند و بعد از ساعتهایک لیوان آب گرم به ما دادند. شاید باورتان نشود؛ آن لیوان آب گرم در تابستان جان تازهای به ما داد.
آن شب خیلی وحشتناک بود. ٣٠ نفرمان را با آمبولانس به بغداد بردند. هوای داخل آمبولانس غیر قابل تحمل بود. سپس با ضربات کابل ما را به داخل زندانها هدایت و بعد از سه روز به زندان ناصریه منتقل کردند. در این مدت، مرتب بازجویی میشدیم. در بازجوییهایشان سراغ فرمانده را میگرفتند که فرمانده شما کیست؟ چهکاره هستید؟ بسیجی هستید؟ ارتشی هستید؟ ... بعد از آن چشمانمان را بستند و به اردوگاه شماره ٩ بردند.
هر روز برای رفتن به اردوگاه باید از راهرویی رد میشدیم که در دو طرف آن سربازان عراقی ایستاده بودند و با کابل، شیلنگ و باتوم از ما پذیرایی میکردند. آنها به هیچ کس رحم نداشتند. فشار و شکنجهها به حدی بود که در آن لحظه، هیچ کدام امیدی به زنده ماندن نداشتیم. بعد از آنجا ما را به آسایشگاه بردند و افسران را از نیروهای بسیج و سپاه جدا کردند. »
خورشت با طعم پودر لباسشویی
این آزاده نگاه نگرانش را به سالهای دور میبرد و خاطره یک شبانهروز زندگی در زندانها را زنده میکند. میگوید: «ساعت ٤ عصر تا ٨ صبح ما را به داخل آسایشگاه میبردند و پشت در را چند قفل میزدند تا کسی نتواند بیرون برود. سهمیه جا و مکان برای هر نفر اندازه ٢ موزائیک بود که هم محل نشستن بود و هم جای خواب. بعضی شبها اینقدر خوابیدن سخت میشد که به حالت نشسته خوابمان میبرد.
در وعده صبحانه هر روز آش میدادند؛ دو عدد نان و یککاسه آش. نانی که وسطش خمیر بود و بیشتر اوقات قابل خوردن نبود. برای ناهار نصف لیوان پلو میدادند که اکثر مواقع خورشت نداشت و در وعده شام هم آب هویج میدادند؛ البته یک لیوان برای ده نفر؛ و یا بادمجانی که با پوست پخته بودند.
کیفیت غذا خیلی بد بود. یادم نمیرود در یکی از روزها به جای نمک داخل خورشت پودر لباسشویی ریخته بودند که خیلی از بچهها اسهال گرفتند.
میوه هر چندماهی یکبار برایمان میآوردند. مثلاً در یکی از روزها انار کوچکی به ما دادند که برای تقسیمکردن آن بین بچهها، دانههایش را میشمردیم.
امکانات دارویی و بهداشتی واقعاً ضعیف بود. برای حمام رفتن خیلی سخت میگرفتند هر دو هفتهای یک بار به حمام میرفتیم. آن هم دهنفری با یکدوش و یکصابون که باید در مدت ٤٥دقیقه خودمان را میشستیم. باور کنید خیلی از بچهها سرشان شپش زده بود.
هر شش ماه یک بار یک دست لباس به ما میدادند که با همان لباس زیر دوش میرفتیم تا تمیز شود و بعد هم در آفتاب راه می رفتیم تا خشک شود؛ لباسهایی که همیشه از هموارفته و پر از وصله بود.
وسایل شخصی نداشتیم. تنها وسایل شخصی ما یک دست لباس، دو پتو برای خوابیدن، یک دمپایی و یک کفش کتانی بود.»
ایثار وگذشت رزمندگان
این معلم ایثارگر و آزاده به صمیمت بین بچهها اشاره میکند و میگوید: «خیلی وقتها بعد از کتکخوردن، خودمان مینشستیم و از نحوه شلاقزدنشان میگفتیم و میخندیدیم. انگار نه انگار که دردی داشته باشیم. بچهها گذشت و ایثار زیادی داشتند. بعضیوقتها نان خود را نمیخوردند و به دیگری میدادند. یا این که نمیخوابیدند تا بغل دستیشان راحتتر بخوابد. اردوگاه را با سیم خاردار جدا کرده بودند. آنقدر سیم خاردار دور و برش بود که هیچ گاه فکر فرار از ذهن کسی عبور نکرد.
در آسایشگاهی که من بودم، هیچ نیریزی نبود. اما در دو آسایشگاه دیگر آقای مروت، شیرزاد عابدی و در یکی دیگر چراغعلی مرادی نگهداری و محمود پورقاسم بودند که هر ششماهی نیمساعت همدیگر را میدیدیم؛ آن هم فقط از راه دور و در حد یک دست بلند کردن برای هم.
درِ آسایشگاهها ساعت ٨ تا ٩:٣٠ و ١٤ تا ١٦:٣٠ برای هواخوری باز میشد و دوباره برای صرف صبحانه و ناهار وارد آسایشگاه میشدیم. هر بار که وارد آسایشگاه میشدیم، کار شمارش و سرشماری را انجام میدادند و باید همانلحظه به سربازان عراقی احترام میگذاشتیم و پا به زمین میکوبیدیم. اگر هم کسی کوتاهی میکرد، با کابل و شیلنگ به جانش میافتادند. »
مهمان ناخوانده روز عید
این معلم آزاده به برگزاری مراسم در آسایشگاه نیز اشاره میکند و میگوید: «در ایام محرم هر شب یک ساعت، در آسایشگاه عزاداری میکردیم و زیارت عاشورا میخواندیم. گاهی هم نوحهخوانی داشتیم؛ البته مخفیانه و به دور از چشم عراقیها. به روحانیون که اصلاً رحم نمیکردند. یادم نمیرود در یکی از روزهای سرد زمستان، سطل آب یخ را روی سر حاجآقا سیدعبدالرسول میری خالیکردند. یکبار نیز بچهها به خاطر کیفیت بد غذا اعتصاب کردند. در آن اعتصاب آقای حسینزاده (مترجم زبان انگلیسی بچهها) را به حدی کتک زدند که تمام دندانهایش شکست. »
میخندد و ادامه میدهد: «در یکی از سالها، روز تحویل سال نو، تمام اسرای اردوگاه دور هم نشستیم و با ماهیانه یک و نیم دیناری که به ما میدادند، آرد و شکر خریدیم و شیرینی درست کردیم. در همان لحظه افسر اردوگاه آمد و گفت: «من هم میخواهم از شیرینیهای عید شما بخورم.» ما با کمال میل این افسر را در جمع خودمان پذیرفتیم و از او پذیرایی کردیم. »
سرش را تکان میدهد، خدا را شکر میکند و میگوید: «دوران سختی بود. دو سال اول خیلی سخت گذشت. کوچه مرگ و کتکزدن روزی دو بار، تا ٢ سال حکمفرما بود. اما سال ١٣٦٧ و پس از آتشبس، کم کم فضای حاکم بر آنجا بهتر شد. ٧ ماهی از اسارتمان در اردوگاه گذشته بود که از طرف صلیب سرخ برای نامنویسی آمدند و بعد از آن بود که توانستیم به خانوادههایمان نامه بنویسیم. در نامهها فقط ٥ خط مینوشتیم. قبل از ارسال به ایران، نامهها را در عراق بازبینی و به سوئیس منتقل میکردند و از آنجا به ایران ارسال میشد. جواب هر نامهای که ما مینوشتیم، بعد از ٧ یا ٨ ماه به دستمان میرسید. »
آزاده ٨ سال دفاع مقدس از زیباترین سفرش به کربلا میگوید: «در یکی از روزها یک افسر عراقی آمد و گفت قرار است نوبتی به کربلا بروید. قند توی دل بچهها آب شده بود. در اردوگاه ٤٠٠ نفر بودیم که بار اول ٢٥٠ نفر و سری بعد ١٥٠ نفر را به نجفاشرف و کربلا بردند. دفعه اول بچهها التماس میکردند کار خطایی انجام ندهید تا سری بعد هم ما را ببرند و چه زیبا سفری بود در آن دوران سخت. در بینالحرمین وقتی رزمندهها به طرف حرم میرفتند، صلوات میفرستادند و افسران عراقی پشت سر آنها ضربدر میزدند تا به محض ورود به آسایشگاه آنها را کتک بزنند.»
خبر رحلت امام
او میگوید: «بیخبری از خانواده و اخبار ایران برایمان واقعاً سخت بود. در اردوگاه سه تلویزیون داشتیم که نوبتی برایمان میآوردند و هر چند شبی یک بار برایمان روشن میکردند. البته بیشتر، اخبار مجاهدین خلق را پخش میکردند. یادم نمیرود چهاردهم خرداد سال ١٣٦٨ خورشیدی مشغول خوردن شام بودیم که تلویزیون عراق خبر درگذشت حضرت امام(ره) را اعلام کرد. با شنیدن آن خبر جانکاه، دست از غذا کشیدیم. هر کس گوشهای کِز کرد. تا یک ساعت، سکوت محض بر آسایشگاه حاکم بود و از شدت مصیبت، همه ماتم زده بودیم. بچهها زانوی غم بغل گرفته بودند و عزاداری میکردند.
روز بعد سربازان عراقی متوجه شدند و دیگر به ما اجازه عزاداری ندادند. این بدترین خبری بود که از تلویزیون عراق شنیدیم و بهترین خبر هم، خبر آزادی اسرا بود. آن لحظه از خوشحالی خواب به چشم بچهها نمیرفت.»
میخندد و میگوید: «یادش بخیر. فکرش را هم نمیکردیم. با این که سوار اتوبوس بودیم و به طرف ایران میرفتیم، باورمان نشده بود آزاد شدهایم تا این که به مرز ایران رسیدیم. بچهها مرتب صلوات میفرستادند، خودشان را روی زمین میانداختند و سجده شکر به جا میآوردند. بعضیها هم خاک ایران را به چشمشان میمالیدند.
دوم شهریور سال ١٣٦٩ خورشیدی بود که به خاک ایران رسیدیم. دو روز در اصفهان قرنطینه بودیم و بعد از آن به شیراز آمدیم. خبر ورودمان را به خانوادههایمان داده بودند. خانوادهام با دیگر همشهریان تا استهبان به استقبالمان آمده بودند. آنهایی که روزی از بیخبری برایم مراسم یادبود گرفته بودند و پدر و مادری که درد انتظار من آنها را پیر کرده بود، آن لحظه از خوشحالی سر از پا نمیشناختند.
دود اسپند و صدای صلوات از گوشه وکنار میآمد. بوی گل و گلاب فضا را معنوی کرده بود و نقل و شیرینی به طرفمان پرتاب میکردند. وقتی استقبال گرم همشهریان را دیدم خستگی اسارت از تنم بیرون رفت.»
ایثارگران به دنبال مادیات نبودند
از برخورد مردم که میپرسم، کمی مکث میکند و سرش را میاندازد پایین. میگوید: «بعضی از مردم برخورد خوبی ندارند و همه حرفی میزنند. میگویند هر چه هست برای خانواده شهدا، جانبازان و رزمندگان است؛ اما نمیدانند که هیچ کدام از آنها به دنبال مادیات نبودند و نیستند.»
پورپاریزی از مسئولان هیچ توقعی ندارد؛ اما دوست دارد حرمت شهدا، جانبازان و اسرا را نگه دارند. میگوید: «به جانبازی نگاه کنید که نمیتواند از خیابان رد شود و یا قطع نخاعی که نفس کشیدن برایش سخت است و یا آزادهای که به دلیل وضعیت غذایی دوران اسارت، به بیماریهای گوارشی مبتلا شده است. هیچ کس نمیتواند خود را جای آنها بگذارد. »
قرعهای که مرا به یک سفر برد
پورپاریزی به خاطره قبل از اسارتش اشاره میکند و میگوید: «در اولین ماه ورودم به جبهه، کمکهای مردمی که میرسید، با بچهها قرعه میزدیم که سهم هر کس چیست. بچهها به شوخی کلمه اسیر، شهید و جانباز را هم اضافه میکردند. یک بار بعد از قرعهکشی، کلمه اسارت بر روی من افتاد و از همان لحظه، اسارتم به من الهام شد. بدترین خاطره هم برمیگردد به زمانی که دوستان و همرزمانمان را جلوی چشمانمان شکنجه میکردند و ما جرأت سخن گفتن نداشتیم. شبها در آسایشگاهها دوستان از بیماری و درد، رنج میبردند؛ ولی کاری از دستمان ساخته نبود.»
وقتی از وی میپرسم اگر دوباره به آن روزها برگردی، باز هم در جنگ شرکت میکنی؟ میگوید: «چه بسا بهتر از آن روزها؛ اینبار با کارایی بیشتری شرکت میکنم. درست است شرایط در طول این مدت تغییر زیادی کرده، ولی حتماً شرکت میکنم. اسارت برای من تولدی دوباره بود.»
اردوگاه شماره ٩ اسرای ایرانی/ ابوالقاسم پورپاریزی نفر سوم نشسته از چپ