همانطور که از در مطب بیرون میآمدیم بیبی گفت...
- ننه دکترو گفت من چیچی دَرَم؟
- غلظت خون بیبی... غلظت خون.
- ووووووی روم سیا، نَمیرم ننه!
- نه بیبیجون، فقط برا اینکه بهتر شین باید برین خون بدین...
- هوووووم...کجا ننه؟ پولیه؟
- سازمان انتقال خون بیبی... نه، گمون نکنم پولی باشه!
بیبی فکری کرد...
- هااااااا... اگ پولی نباشه خو خیلی خوبه!
- حالا کی بویه بیریم؟
- امروز پنجشنبهاس بیبی. انتقال خون چهارشنبهها کار خونگیری رو انجام میده یعنی تقریباً شیش هفت روز دیگه...
- ووووووی آخرت! شیش هف روز؟ اومدی و من تا او موقع یَی باکیم شد، کی میخوا جواب مشموسی رِ بده؟ ها؟
- چه ربطی به مش موسی داره آخه بیبی؟
- میگم یعنی ننه!
- ایشالا که چیزی نیس...
******
بیبی به درِ بستهی سازمان انتقال خون نگاهی انداخت...
- ای خو دَرُش تختهاس... میه نگفتن چهارشنبه؟
- تازه ساعت هفت و نیمه بیبی. گفتم که زود اومدیم...
- خیلِ خو زِر مفت نزن دختر از بس رو پا ویسیدم، پام دَره میپُکه.
- میخواین یه کم بشینین بیبی؟ فک نکنم حالا حالاها بیانا...
- کجا بیشینم؟ رو سر تو؟! یکی نیس بگه اَقَلَکاً یَی صندلی، نیمکتی، کپهی آجری، دونه داغی بذَرین اینجو تا یَی خدازدهی که میا، رو پا وِینَسه!
******
یک ساعتی گذشته بود و چند نفری پشت در انتقالخون منتظر ایستاده بودند که بالاخره تیم سیار خونگیری از راه رسیدند...
بیبی همانطور که حسابی عرق کرده و اعصابش به هم ریخته بود رفت جلو و رو به آنان گفت:
- خوش به حالوتون... بد نگذره، حالام دیه نییَیین! اَ صب تا حالا مردُمه یه لِنگ پا پشت در وِیسونّین!
کارمند انتقال خون لبخندی زد و مردم سرازیر شدند داخل...
تا رفتیم تو، بیبی شروع کرد به سر و صدا کردن...
- هوووووی چه خبرتونه؟ اولین نفر خودوم اومدما.
نگاهی به دور و برش انداخت...
- ای همه آدم با سه تا تخت؟ خدا بَرَتون دُرُس کنه. خو میگفتین لنگه تخت چوغی تو حیاطُمِ برتون بییَرم...
نگاهی به یکی از پرسنل انداخت...
- من بویه کجا بیشینم؟
مرد نگاهش کرد...
- حاج خانوم میبینین که اتاق خانوما تجهیزاتش کامل نیس. در حال حاضر فقط از آقایون خونگیری انجام میشه...
بیبی ابروهایش رفت توی هم و صورتش سرخ شد...
- خوشوم باشه! خوشوم باشه! اَمن خون نیگیرین؟ مادر نزِییده کسی که منِ خون نگرفته بفرسه خونه! میه مردم مسقره دسِّ شوما هسن؟ یَی هفته صب کردم که حالا بیگین نیگیرین؟ اگ زبونُت لال، زبونُت لال، ناخون من زخم بشه کی میخوا جواب بده؟ ها؟
چادرش را درآورد و پیچید دور کمرش...
- میگیری یا بزنم با همی عصا صافُت کنم؟ ها؟
مرد با تعجب نگاهی به بیبی انداخت و آب دهانش را به سختی قورت داد...
- چی بگم حاجخانوم؟ والا هر چی شما بگین. من گفتم شاید شما بین این همه مرد، بخواین رو تخت دراز بکشین اذیت بشین...
- لازم نکرده تو جوش منِ بزنی... کارُته بکن تو...
نگاهی به من کرد و قبل از اینکه دراز بکشد، صدایم زد...
- ننه گلاب، بیا ای چادُرو رِ اینجو بیگیر پَنا کن!
چادر را گرفتم که صدایش در آمد...
- ناله زده اَ یَی چوغ لباسیام کمتری... دُرُس بیگیر سرُته بخوری به حق علی!
*****
خونگیری بیبی که تمام شد بلند شد ایستاد...
- چرا وایسادی بیبی؟ یه کم دیگه دراز بکشین، حالتون به هم میخورهها...
- تو یکی ور نزن. خودوم حال خودومه بهتر میفهمم!
و ناگهان حالت تهوع به او دست داد...
- وووووی... ووووی ننه! دسشوری کجائه؟ دره حالوم بد میشه!
- نگاهی به پرسنل آنجا انداختم که یکی از آنها گفت...
- اینجا دسشویی نداره، باید برین زیرزمین...
بیبی دوباره جوش آورد...
- آخه من چیطوری با ای پوی لنگ و حال خرابوم برم پویین؟ اَی خدااااا، هیچی ای شهر نبویه صاحاب داشته باشه؟
همانطور که تند تند به سمت زیرزمین میرفت و دستش را گرفته بود جلوی دهانش گفت:
- خواسی آبمیوه بوسونی، بری من با طعم هلو بوسون!
گلابتون