چه چیز این وَلایت مرا اینجا نگه داشته، نَمیدانم. همه موهاجرت مَیکونند، ما هم موهاجرت مَیکونیم. همه بی اروپا مَیروند؛ ما بی ایران آمدیم. آمدیم که وضع و حالَمان بهتر شود؛ اما دمار از روزیگارمان در آمد.
دیگر این وَلایت برای ما نَمیصرفد. وقتی ١٥ هزار ریال ایران تنها ٩ افغانی ارزش دارد که با آن یَک توخم مرغ هم در افغانیستان نَمیدهند، همان بهتر که بی دل طالَبان برگردیم و در وَلایت خود زیندَگانی کونیم.
زمانی که من موجرد بودم و بی ایران آمدم، کندَهکاری در این وَلایت مَثال بهشت بود. اما حالا که دالِر و قَیمت اجناس بالا رفته، چَنان پول این وَلایت بی ارزش شده که کارگران ایرانی هم دوست مَیدارند بروند افغانیستان کندَهکاری کونند.
همین پرویز شاگرد من هر روز مَیگوید: نجیب نامردی اگر تنها بی افغانیستان روان شوی. مرا هم با خودت ببر. مَیخواهم آنجا کندَهکاری کونم و برای مادر پیرم در وُلسوالی نَیریز پول بَفرستم.
هر چَه بی او مَیگویم آنجا بی ایرانی کار نَمیدهند، قبول نمیکوند. حالا چند مدتی است روی لهجَهاش کار مَیکونم تا شاید بَتوانم او را جای یَک قوندوزی جا بیزنم.
پرویز حالا آن قدر شور و ذوق موهاجرت بی افغانیستان دارد که هر روز سر کار این ترانَه داوود سرخوش را زَمزَمه مَیکوند:
از راه دور آمدی، چَه ناصبور آمدی
خستَه نباشی ماندَه نباشی
مشکَ خوتَن برتنت، بویَ وطن بر تنت
خستَه نباشی ماندَه نباشی
من هم برای او خواندَه مَیکونم:
موسافر یاسمن دارد تنی تو
هوای شهر من دارد تنی تو
بیا تا بارها دَورت بَگردم
وای هنوز بویَ وطن دارد تنی تو
نجیب