آن زمان که ما دانشآموز بودیم معلمها و والدین در درس و مشق خیلی سختگیری میکردند!
الان دختر من میخواهد برود کلاس پنجم، ولی جدول ضرب را اصلاً بلد نیست. در حالی که درسهایش خیلی هم خوب است!!! وقتی هم به او غر میزنم که چرا جدول ضرب را بلد نیستی میگوید: تو چیکار داری به کار من؟! من نمره اول کلاسم!
نمیدانم والله به خدا... یا از ما توقع زیادی داشتند یا اینها را زیادی ول کردهاند!!!
بگذریم...
اسم مدرسه و تحصیل آمد یاد خاطرات آن زمان افتادم! یک ماه قبل از امتحانات مطالعه آزاد میدادند و ما هم آی میخواندیم... آی میخواندیم...
یه روز به پدرم گفتم لطفاً صدای رادیو را کم کن من فردا امتحان دارم! او صدای رادیو را کم کرد و از خانه زد بیرون! با خودم گفتم نکند از دستم ناراحت شده باشد! چند دقیقه بعد با یک کیسه بزرگ هویج به خانه برگشت و هویجها را جلوی من گذاشت و رفت!
گفتم: ببخشید بابا! این هویجها برای چیه؟!!!
پدر نگاه ترحمآمیزی به من انداخت و گفت: هویجها را آب بگیر بخور پسرم! فردا امتحان داری!
این اولین باری بود که مورد محبت و لطف پدرم قرار گرفته بودم و به من و تحصیل من اهمیت میداد.
از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم. با صدای بلند فریاد زدم: ممنونم باباجون!!!
پدرم که متوجه توهم و تصور اشتباه من شده بود، نگاهی تحقیرآمیز به من انداخت و گفت: آب هویجها را بگیر بخور ... تو که هیچی بارت نیست! حداقل ببینی بغل دستیت چی نوشته!!!
پدر که نیست! کوه احساس است به خدا!!!
بیاختیار یاد مهر و محبت و عشق و علاقه مادرم به پدر افتادم!!!
یادم میآید یک روز مادر، پدر را فرستاد مرغ بخرد! نیم ساعت بعد زن همسایه با نفس آخر آمد به خانه ما و با حالتی وحشتزده گفت: وای! شوهرت تو خیابون با یه پلاستیک مرغ داشت میرفت که یه موتوری بهش زد و در رفت. سریع بردنش بیمارستان.
مامانم هاج و واج نگاهش کرد! زن همسایه به مامانم گفت: حالا میخوای چیکار کنی؟! مامانم گفت: نمیدونم ... خودمم شوکه شدم! شاید ماکارونی درست کنم!!!
قربانتان غریب آشنا