تعداد بازدید: ۱۴۴۸
کد خبر: ۴۶۸۱
تاریخ انتشار: ۳۱ خرداد ۱۳۹۷ - ۰۸:۱۰ - 2018 21 June

با بی‌بی در آن شب تابستانی روی تخت توی حیاط دراز کشیده بودیم که صدای ممتد زنگ در میخکوبمان کرد... 


بی‌بی بدون اینکه دمپایی‌هایش را بپوشد با قیل و قال و غرولند دوید به سمت در ...


- اَی گولّه، زهر مار، میه سرآوردی؟ اومدم خو...


و بعد با دیدن دو تا مأمور توی کوچه چشمهایش گرد شد! یکی دو  دقیقه همانطور گیج و منگ ایستاد و بعد از اینکه کمی به خودش آمد گفت:


-ها؟ فرمایش؟ چتونه ایوخته شو؟ چه مِخِین اَ من پیرزن؟


دو مأمور نگاهی به هم انداختند و یکی از آنها گفت:


- منزل بلقیس خانوم همینجاس مادر؟


- ها، که چی؟


- والا، چطوری بگم! به ما گزارش دادن تو این خونه مواد مخدر وجود داره، مام مجبوریم بیایم تو برا بازرسی...


بی‌بی نگاهشان کرد...


- مواد مخدل چیه دیه؟


- تریاک، شیره! از این چیزا...


بی‌بی زد توی صورتش...


- ووووی روم سیا! تف تو روم! چیطو شده؟ چی‌چی تو خونه‌ی  منه؟ من و ای حرفا؟! شوما اَ گیس سفید من خَجِلت نیکشین ایطو میگین؟ من بووِی بچه‌هام یَی عمری با سیلی رو خودوشه سرخ کرد، یکی صداشِ نشنفت، حالا بویه ایطو بیگین؟


مأمور سرش را انداخت پایین...


- چکار کنیم حاج خانوم؟ مام مأموریم و معذور...


بی‌بی سری تکان داد و از جلوی در کنار رفت...


- خیل خو، اصلاً طلا که پاکه، چه منتُش به خاکه؟! بییِن تو... ولی اگه چی پیدا نکردین من میدونم و شوما...


دو مأمور یاا... گویان وارد شدند و من و بی‌بی به دنبالشان روانه شدیم... از این در به آن در، از این اتاق به آن اتاق... بی‌بی با حالت طلبکارانه‌ای دست به کمر زده و به آنان خیره شده بود و من داشتم فکر می‌کردم کدام دیوانه‌ای این خبر را به پلیس گزارش کرده که ناگهان با بازشدن رختخوابهای قدیمی بی‌بی و دیدن پلاستیک تریاک،  دهان همه از تعجب باز ماند!


با دهان باز به بی‌بی که پاهایش شل شده بود و قدرت ایستادن نداشت، خیره شدم که یکی از مأموران گفت:


- این چیه حاج خانوم؟


بی‌بی زبانش باز شد...


- والا نیدونم، بِلا نیدونم... به حرضت عباس دَرم پس میفتم. 


مأمور دوباره به حرف آمد...


- ببخشین حاج خانوم، لباس بپوشین باید با ما بیاین کلانتری...


بی‌بی شروع کرد به داد و فریاد...


- میه چکار کردم که بیام کلانتری؟ میه اَ دیوار مردم بالا رفتم؟ میه دزدی کردم؟ میه هیزی کردم؟ میه شوما مسلمون نیسین؟ میگم نیدونم اینا کجا بوده! 


- بهتره اینا رو تو کلانتری توضیح بدین...


بی‌بی نگاهی به من انداخت...


- دیدی گلاب؟ دیدی آخر عمری چیطو الک‌الکی آبروم رف؟   


دستش را از دست من کشید بیرون و با چشمی گریان به سوی در روانه شد. 


همه همسایه‌ها با کنجکاوی بیرون ایستاده بودند!


بی‌بی که رفت انگار قلبم خالی شد... یعنی آن مواد لعنتی کجا بوده؟ آخر بی‌بی و این حرفها؟ تا صبح فردا پلکهایم روی هم نیامد... صبح بود که به پدرم و عموها و عمه‌ها زنگ زدم و موضوع را گفتم، اما نمی‌دانستم جواب همسایه‌های فضول بی‌بی را که سؤالاتشان تمامی نداشت چه بدهم!


*******
یک ساعتی از صبح گذشته بود که بابا زنگ زد و خبر از آزادی بی‌بی داد... هر چه پشت تلفن اصرار کردم موضوع مواد را بگوید گفت حالا بعد... قرار بود بی‌بی ساعت ١١ به خانه بیاید و نمی‌دانم از حس کنجکاوی همسایه‌ها بود یا نگرانی‌شان، که رأس ساعت ١١ همه منتظر پشت در خانه بی‌بی آینه قرآن به دست ایستاده بودند... و بالاخره لحظه موعود فرا رسید و بی‌بی با شکوه خاصی، در میان خیل جمعیت از ماشین پدرم پیاده شد...


همسایه‌ها ریختند دور و بر بی‌بی که بی‌بی گفت:


- وااااااای ننه؛ چقد همه چی عوض شده! ای درِ کی رنگ زدین؟
نگاهش کردم...


- خوبی‌ بی‌بی؟ کدوم در؟ تو یه نصف روز چی عوض شده؟

 

بی‌بی نگاهش را از من گرفت و رو به همسایه‌ها گفت: 


- سلامتی همتون، خصوصاً سلامتی سه تن: ناموس و رفيق و وطن... سلامتی سه کس: زندونی و سرباز و بی‌کس؛ سلامتی آزادی... سلامتی زندونيای بی‌ملاقاتی...  سلامتیِ...
اشاره‌اش کردم...


- بی‌بی جون معلومه چی میگی؟ بریم خونه دیگه...


زینت خانم گفت: خونه؟ گلاب جون همه اینجا جم شدن ببینن ماجرا از چه قرار بوده! خونه چکار؟
بی بی به حرف آمد...


- من حرفی ندارم زینت، چون با حرف‌زدن من آبروی بعضیا میره، فقط اینو بدونین بی‌بی بیگناه بود!


*******


آخر شب بود و مهمانها که رفتند نشستم کنار بی‌بی...


- بی ‌بی...


- ها؟


نمیخواین بگین اون مواد کجا بوده؟ 


- نع!


- بی‌بی جون خواهش می‌کنم...


- دری می‌پکی از فضولی، نه؟


- خیلی کنجکاوم، بگین توروخدا...


- صفیه ره یادته؟ دخترخاله آقاجونوت خدابیامرز که او دفعه اومده بود خونمون و من خیلی تعجب کردم...


- خب؟


- ای جونِمرگ شده از همون جوونی چشَُش دنبال آقات بوده تا ای که آقات میا منِ میسونه، یادُمه هیشوخت چیش نداشت منِ بینه‌ و آخرُشم زهرُشه رِخت. اودفعه که اومده بود خونمون من که رفتم تو حیاط تریاکارِ گذشته تو رختخوابا تا منِ پیرزنِ ٩٠ سالِ رِ کنفت کنه! 


دیشو خو آقاته می‌بینه و پشیمون میشه و میا همه چی‌رِ می‌گه!


- عجب! ولی خوب کردین بی‌بی، که آبروشو نبردین و چیزی به بقیه نگفتین!


- خوب کردم؟ حالا درَم برش! نگفتم که اگه یهو بلاملایی سرُش اومد کسی به من شک نکنه! بله!!! 
گلابتون


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها