با بیبی در آن شب تابستانی روی تخت توی حیاط دراز کشیده بودیم که صدای ممتد زنگ در میخکوبمان کرد...
بیبی بدون اینکه دمپاییهایش را بپوشد با قیل و قال و غرولند دوید به سمت در ...
- اَی گولّه، زهر مار، میه سرآوردی؟ اومدم خو...
و بعد با دیدن دو تا مأمور توی کوچه چشمهایش گرد شد! یکی دو دقیقه همانطور گیج و منگ ایستاد و بعد از اینکه کمی به خودش آمد گفت:
-ها؟ فرمایش؟ چتونه ایوخته شو؟ چه مِخِین اَ من پیرزن؟
دو مأمور نگاهی به هم انداختند و یکی از آنها گفت:
- منزل بلقیس خانوم همینجاس مادر؟
- ها، که چی؟
- والا، چطوری بگم! به ما گزارش دادن تو این خونه مواد مخدر وجود داره، مام مجبوریم بیایم تو برا بازرسی...
بیبی نگاهشان کرد...
- مواد مخدل چیه دیه؟
- تریاک، شیره! از این چیزا...
بیبی زد توی صورتش...
- ووووی روم سیا! تف تو روم! چیطو شده؟ چیچی تو خونهی منه؟ من و ای حرفا؟! شوما اَ گیس سفید من خَجِلت نیکشین ایطو میگین؟ من بووِی بچههام یَی عمری با سیلی رو خودوشه سرخ کرد، یکی صداشِ نشنفت، حالا بویه ایطو بیگین؟
مأمور سرش را انداخت پایین...
- چکار کنیم حاج خانوم؟ مام مأموریم و معذور...
بیبی سری تکان داد و از جلوی در کنار رفت...
- خیل خو، اصلاً طلا که پاکه، چه منتُش به خاکه؟! بییِن تو... ولی اگه چی پیدا نکردین من میدونم و شوما...
دو مأمور یاا... گویان وارد شدند و من و بیبی به دنبالشان روانه شدیم... از این در به آن در، از این اتاق به آن اتاق... بیبی با حالت طلبکارانهای دست به کمر زده و به آنان خیره شده بود و من داشتم فکر میکردم کدام دیوانهای این خبر را به پلیس گزارش کرده که ناگهان با بازشدن رختخوابهای قدیمی بیبی و دیدن پلاستیک تریاک، دهان همه از تعجب باز ماند!
با دهان باز به بیبی که پاهایش شل شده بود و قدرت ایستادن نداشت، خیره شدم که یکی از مأموران گفت:
- این چیه حاج خانوم؟
بیبی زبانش باز شد...
- والا نیدونم، بِلا نیدونم... به حرضت عباس دَرم پس میفتم.
مأمور دوباره به حرف آمد...
- ببخشین حاج خانوم، لباس بپوشین باید با ما بیاین کلانتری...
بیبی شروع کرد به داد و فریاد...
- میه چکار کردم که بیام کلانتری؟ میه اَ دیوار مردم بالا رفتم؟ میه دزدی کردم؟ میه هیزی کردم؟ میه شوما مسلمون نیسین؟ میگم نیدونم اینا کجا بوده!
- بهتره اینا رو تو کلانتری توضیح بدین...
بیبی نگاهی به من انداخت...
- دیدی گلاب؟ دیدی آخر عمری چیطو الکالکی آبروم رف؟
دستش را از دست من کشید بیرون و با چشمی گریان به سوی در روانه شد.
همه همسایهها با کنجکاوی بیرون ایستاده بودند!
بیبی که رفت انگار قلبم خالی شد... یعنی آن مواد لعنتی کجا بوده؟ آخر بیبی و این حرفها؟ تا صبح فردا پلکهایم روی هم نیامد... صبح بود که به پدرم و عموها و عمهها زنگ زدم و موضوع را گفتم، اما نمیدانستم جواب همسایههای فضول بیبی را که سؤالاتشان تمامی نداشت چه بدهم!
*******
یک ساعتی از صبح گذشته بود که بابا زنگ زد و خبر از آزادی بیبی داد... هر چه پشت تلفن اصرار کردم موضوع مواد را بگوید گفت حالا بعد... قرار بود بیبی ساعت ١١ به خانه بیاید و نمیدانم از حس کنجکاوی همسایهها بود یا نگرانیشان، که رأس ساعت ١١ همه منتظر پشت در خانه بیبی آینه قرآن به دست ایستاده بودند... و بالاخره لحظه موعود فرا رسید و بیبی با شکوه خاصی، در میان خیل جمعیت از ماشین پدرم پیاده شد...
همسایهها ریختند دور و بر بیبی که بیبی گفت:
- وااااااای ننه؛ چقد همه چی عوض شده! ای درِ کی رنگ زدین؟
نگاهش کردم...
- خوبی بیبی؟ کدوم در؟ تو یه نصف روز چی عوض شده؟
بیبی نگاهش را از من گرفت و رو به همسایهها گفت:
- سلامتی همتون، خصوصاً سلامتی سه تن: ناموس و رفيق و وطن... سلامتی سه کس: زندونی و سرباز و بیکس؛ سلامتی آزادی... سلامتی زندونيای بیملاقاتی... سلامتیِ...
اشارهاش کردم...
- بیبی جون معلومه چی میگی؟ بریم خونه دیگه...
زینت خانم گفت: خونه؟ گلاب جون همه اینجا جم شدن ببینن ماجرا از چه قرار بوده! خونه چکار؟
بی بی به حرف آمد...
- من حرفی ندارم زینت، چون با حرفزدن من آبروی بعضیا میره، فقط اینو بدونین بیبی بیگناه بود!
*******
آخر شب بود و مهمانها که رفتند نشستم کنار بیبی...
- بی بی...
- ها؟
نمیخواین بگین اون مواد کجا بوده؟
- نع!
- بیبی جون خواهش میکنم...
- دری میپکی از فضولی، نه؟
- خیلی کنجکاوم، بگین توروخدا...
- صفیه ره یادته؟ دخترخاله آقاجونوت خدابیامرز که او دفعه اومده بود خونمون و من خیلی تعجب کردم...
- خب؟
- ای جونِمرگ شده از همون جوونی چشَُش دنبال آقات بوده تا ای که آقات میا منِ میسونه، یادُمه هیشوخت چیش نداشت منِ بینه و آخرُشم زهرُشه رِخت. اودفعه که اومده بود خونمون من که رفتم تو حیاط تریاکارِ گذشته تو رختخوابا تا منِ پیرزنِ ٩٠ سالِ رِ کنفت کنه!
دیشو خو آقاته میبینه و پشیمون میشه و میا همه چیرِ میگه!
- عجب! ولی خوب کردین بیبی، که آبروشو نبردین و چیزی به بقیه نگفتین!
- خوب کردم؟ حالا درَم برش! نگفتم که اگه یهو بلاملایی سرُش اومد کسی به من شک نکنه! بله!!!
گلابتون