/ اصغر جزءاولین دسته از شهدای شهرستان بود
/ تا مدت ها در خانه را قفل نمیکردیم که مبادا پسرم بیاید و پشت در بسته بماند
/ هنوز به زنده بودنش امیددارم،تهدلم گرم است که برمیگردد
/ جوانهای امروز باید از جوانهای دیروز یاد بگیرند ونسبت به وطن وناموس خود حساس باشند
/ مسئولان ادارات خداپسندانه کار کنند و به مشکلات مردم رسیدگی نمایند
صدای بال و پر زدن کبوتران را دوست دارم. حس میکنم صدای قدمهای پای اصغرم است. هر بار کبوتری را میبینم، ناخودآگاه دلم هوایش را میکند.
این را فاطمه محمودی مادر شهید علیاصغر قادرپناه میگوید. او ٨١ ساله و اهل کوچه مشهدیمهدی (لالهها) میباشد. همسرش مرحوم غلامرضا قادرپناه آذرماه سال ١٣٩٢ خورشیدی به رحمت خدا رفت.
خوشصحبت است و مهربان؛ میگوید: «هفت تا بچه قد و نیمقد داشتم. دو دختر و پنج تا پسر. اصغر شهریورماه سال ١٣٣٦ به دنیا آمد؛ اولین بچهامان بود و نورچشممان.
از همان بچگی باهوش و درسخوان بود. در اخلاق و رفتارش آرام و متین بود و دلی مهربان داشت. آنقدر خوب بود که بقیه فرزندانم او را الگوی خود قرار دادند. »
علیاصغر قبل از انقلاب دیپلمش را در دبیرستان احمد گرفت و اسمش را برای سربازی نوشت. دوران خدمت سربازیاش همزمان با پیروزی انقلاب بود؛ اما بعد از چند ماه معاف شد. او در دوران چندماهه سربازیاش در تهران، مبارزات مردم را دیده و با امام و اهدافش آشنا شده بود و همیشه در این فکر بود که چنین شوری نیز در نیریز ایجاد کند. از همان موقع تا پیروزی انقلاب یک لحظه آرام و قرار نداشت. در فعالیتهای سیاسی حضور مؤثری داشت و دو هدف را سرلوحه کارهایش قرار داده بود؛ یکی کمک به پیروزی انقلاب در نیریز و دیگری کمک به قشرهای ضعیف و مستضعف.
مادر شهید میگوید: «بعد از پیروزی انقلاب، عضو فعال بسیج شد و تا شنید که جنگ شروع شده، دلش هوای رفتن به جبهه را کرد. دوستانش یک به یک جبهه میرفتند و او ناراحت بود که چرا نمیتواند به جبهه برود. بمیرم برای بچهام؛ از ترس این که ناراحت شوم و مخالفت کنم، به من چیزی نمیگفت؛ اما تا دور هم جمع میشدیم، میگفت فلانی و فلانی رفتهاند جبهه.
از نحوه حرفزدن و تعریفهایش و از کلافگی رفتارش میفهمیدم در سرش چه میگذرد؛ اما دلم رضایت نمیداد به او بگویم برو. از طرفی پدرش ایران نبود و اصغر مرد خانهام بود. اما ته دلم شک داشتم که برود یا نه، چیزی نمیگفتم.»
مادر شهید ادامه میدهد: «با وجودی که ٢٣-٢٢ سال بیشتر نداشت، خیلی فهمیده و عاقل بود. او بار مسئولیت خانه را به دوش میکشید و نمیگذاشت کمبودی داشته باشیم.»
آه عمیقی میکشد و میگوید: «بالاخره آنچه نگرانم میکرد، رسید. عصر زمستان بود، قابلمه آش را روی بخاری نفتی گذاشته و پای آن نشسته بودم. همان موقع اصغر لباس بسیجی در دستش بود و به خانه آمد. دنبال شناسنامهاش میگشت. متوجه شدم که شناسنامه را برای چه کاری میخواهد؛ اما صبر کردم تا خودش بگوید. فردای آن روز از همسایهها شنیدم که اصغر رفته که به جبهه برود. چادرم را سر کردم و از خانه زدم بیرون. نمیدانستم باید کجا بروم. سر میدان فضل اتوبوس را دیدم. تا اصغر چشمش به من افتاد، از اتوبوس پیاده شد. گریه کردم که چرا بیخبر میروی؟ دستم را بوسید وگفت اگر به تو میگفتم، مخالفت میکردی. بعد هم برای این که من ناراحت نشوم، گفت من یک هفته تا ده روز برای آموزش نظامی میروم شیراز و برمیگردم.»
حاجیه فاطمه همان طور که اشک چشمش را پاک میکند، میگوید: «همان موقع رفت. نه یک دل سیر بوسیدمش و نه زیر قرآن ردش کردم. آذرماه سال ١٣٥٩ خورشیدی بود. همان شد آخرین دیدارمان و بعد از این همه سال دیگر ندیدمش.»
چند باری برایم نامه فرستاد. در نامههایش نوشته بود که کرمانشاه است. جواب نامههایش را نوشتیم و با مقداری آجیل و انجیر برایش فرستادیم. هنوز دو ماه از رفتنش نگذشته بود که از طریق بنیاد شهید به ما خبر دادند اصغر و دوستانش همین روزها برمیگردند.
یادم نمیرود، صبح سردی بود و هنوز آفتاب نزده بود. روپوش بچهها را تنشان کرده بودم و میخواستم راهی مدرسهاشان کنم که زنگ خانه را زدند. در را باز کردم، برادرم بود. خودش را در آغوشم انداخت و شروع کرد به گریه کردن. دلم هُری ریخت پایین. یعنی چه شده؟ خدای ناکرده بلایی سر حاجی پدر بچهها آمده بود؟ یا برای علیاصغر اتفاقی افتاده؟
تا برادرم شروع کرد به حرف زدن، دلم هزار راه رفت. بعد هم گفت: علی احمدزاده پسر عمه بچهها شهید شده، اما اصغر زنده است و تا چند روز دیگر میآید.
بچهها را روانه مدرسه کردم؛ خودم بودم و برادرم. کمکم همه فک و فامیل آمدند. یعنی چه خاکی بر سرم شده بود؟ اگر پسرعمه بچهها شهید شده، پس چرا همه خانه ما جمع شدهاند؟ همان روز مرحوم آیتا... سیدمحیالدین فالاسیری هم آمد. چون اصغر جزء اولین دسته شهدای شهرستان بود، از طرف سپاه و بسیج نیریز، استهبان و جهرم هم آمدند. آقای بزرگ (آیتا... فال اسیری) گفت: به پدرش زنگ بزنید تا بیاید. نمیدانم آن روز چه کسی رفت و از مخابرات به پدر بچهها زنگ زد که مادر اصغر مریض است و هر چه زودتر خودت را برسان.
هنوز یک هفته نگذشته بود که شوهرم آمد. آن روز حالم خوب نبود. دو تا آمپول دستم بود؛ گفتم میروم سازمان شیر خورشید یا درمانگاه ولیعصر آمپولم را بزنم. یکباره دیدم پدر اصغر از ماشین پیاده شد. تا من را دید، همان جا وسط خیابان دستانش را بالا برد، خدا را شکر کرد و گفت: چقدرخوشحالم که حالت خوب شده. نذر کردم اگر تو را سالم دیدم، گوسفندی قربانی کنم.
با هم رفتیم و برگشتیم. قبلش به همه گفته بودم به شوهرم راجع به شهیدشدن علیاصغر چیزی نگویند؛ چون میدانستم این غم برایش بزرگ است و طاقتش را ندارد. روز اولی که سراغ علیاصغر را گرفت، نامههایش را آوردم. آنها را که خواند، دلش آرام گرفت. خوشحال بود؛ چون فکر میکرد اصغر هم شب عید میآید و همه دور هم جمع میشویم.
حاجیهخانم اشکهاش جاری میشود. یادش به ٣٨ سال پیش میافتد و میگوید: «قربان خدا بروم. الان که فکرش را میکنم، میگویم چه صبری خدا به من داد. سه روز اولی که شوهرم آمده بود، اصلاً گریه نکردم. دلم که میگرفت، نماز میخواندم و برای این که شوهرم متوجه نشود، سر سجاده و یا وقتی همه خواب بودند، در خلوت خودم گریه میکردم. ظاهراً میخندیدم تا پدر بچهها به چیزی شک نکند. بچههایم نیز مانند خودم، بین غم و شادی مانده بودند.
مرحوم حاجی از همهجا بیخبر بود و مرتب به برادرش یادآوری میکرد برای عید نوروز خودشان هر چه مواد غذایی، میوه و شیرینی میخرند، برای ما هم بخرند. به او گفت: «گوسفند را هم زودتر بخر که میخواهم نذرم را ادا کنم و بتوانیم شب عیدی به چند خانواده نیازمند گوشت بدهیم.»
مادر علیاصغر همان طور که اشکهایش را با گوشه چادرش پاک میکند، ادامه میدهد: «بعد از سه روز کمکم به او گفتیم که چراغ خانهامان خاموش شده و دیگر اصغری نیست.»
حبیبه قادرپناه خواهر شهید در حال گریه، مادر را دلداری میدهد و میگوید: همرزمانش علی احمدزاده، حسین و محمدآقا نصیرزاده، فرامرز کشاورز کارمند آموزش و پرورش، محمد مختاری، سردار اصغر ماهوتی، علی زارع از مرودشت و چند نفر دیگر بودند. یکی از آنها تعریف کرد در عملیات علیه متجاوزان بعثی در ارتفاعات پربرف و یخبندان منطقه نوسود که در ٥ بهمن انجام شد، ترکشی به فک علی اصغر خورد و عقبنشینی کردند. پس از عقبنشینی از آن منطقه، دیگر کسی علیاصغر قادرپناه، فرامرز کشاورز و علی زارع را ندید.»
مادر شهید میگوید: «همان وقت به ما گفتند پسرم اسیر شده؛ بعدها که پیگیری کردیم، متوجه شدیم در آن عملیات فرامرز کشاورز و علی زارع نیز مانند اصغر مفقودالاثر شدهاند و خانواده آنها هم خبری از پسرانشان ندارند. »
خواهر شهید میگوید: «شاید باورتان نشود؛ تا مدتها مادر اجازه نمیداد در خانه را قفل کنیم. میگفت ممکن است اصغر بیاید و پشت در بماند. سالهای سال ما یک لحظه رادیو را از خودمان دور نمیکردیم تا شاید رادیو عراق یا ایران خبری از اصغر اعلام کند. چون همان اوایل مفقودی اصغر، رادیو عراق اعلام کرده بود: خانواده علیاصغر قادرپناه! جنازه فرزند شما را در برفها پیدا کردهایم.
کمی مکث میکند و میگوید: «اما ما هنوز به زنده بودنش امید داریم و شهادت علیاصغر هنوز باورمان نشده است. هنوز امید داریم درعراق اسیر باشد. ته دلمان گرم است که او برمیگردد.»
مادر شهید قادرپناه، بعد از ٣٧ سال چشم انتظاری، هنوز هم منتظر بازگشت پسرش است و چشم به در دارد. چشمان نمناکش را بر هم می فشارد و میگوید: «یاد و خاطره علیاصغر برای ما فراموشناشدنی است. هنوز هم تا صدای زنگ در کوچه میآید، منتظرم تا از او برایم خبری بیاورند. باورم نمیشود صدای گوینده رادیو عراق معتبر بوده باشد؛ خدا میداند چه کسی بود؛ دشمن بود، از طرف صدام بود، کوملهها بودند، نمیدانم که بود؛ اما من حرفشان را باور نکرده و نمیکنم. چندسال است بنیاد شهید سنگ یادبودی در گلزار شهدا به نام علیاصغر گذاشته است. آنجا میروم و برای او و بقیه شهدا فاتحه میخوانم؛ اما دلم گواه آن را میدهد که علیاصغرم برمیگردد.»
حاجیهخانم ادامه میدهد: «سالهای اولی که گفتند علی اصغر شهید شده، یکی از روزها دلم گرفته بود و داشتم به یاد او شعری را زمزمه میکردم. به خدابیامرز پدرش گفتم امروز خیلی دلم هوای علیاصغر را کرده. او من را دلداری داد و گفت: ناراحت نباش، اصغر جای بدی نرفته که تو نگرانش هستی!
آن روز داشتم کوفته قلقلی درست میکردم. گفتم خدایا نشانی از علیاصغر برایم بفرست؛ حتی اگر شده به صورت یک کبوتر. شاید باورتان نشود؛ اما چند ساعت بعدش دیدم کبوتر سفیدی کنار پنجره و داخل اتاق پذیرایی نشسته است. کمی گندم برایش ریختم و کبوتر شروع کرد به خوردن گندمها. خواستم بگیرم و ببوسمش. اما تا دستم را بردم، پرواز کرد و روی همین دیوار حیاط نشست.»
مادر شهید این را که میگوید، چشمانش خیس اشک میشود و با سوز گریه میکند. طوری به دیوار روبرو نگاه و اشاره میکند، انگار همین الان اتفاق افتاده است. میگوید: «درست روی همین دیوار نشست. مدت زمان زیادی طول کشید. کبوتر نگاهم میکرد و من هم بدون لحظهای پلک زدن نگاهش میکردم و آه میکشیدم. »
مادر شهید قلبی پر درد و رنج دارد. هر خاطرهای که از شهیدش تعریف میکند، اشک از چشمانش جاری میشود. ادامه میدهد: «یکی از روزهای تابستان که با پدرشهید به مشهد رفته بودیم، همان طور که دعای کمیل خوانده میشد، مرتب یاد و خاطره علیاصغر با من بود. آن شب خیلی گریه کردم. روز بعدش در صحن حرم امام رضا نشسته بودم که کبوتری از سقاخانه آمد و نشست روی زانویم. همه نگاهم میکردند و هاج و واج مانده بودند که چرا کبوتر اینجا نشسته. اما هیچ کس نمیدانست آرزویم این بوده که علیاصغرم را ببینم و این کبوتر من را به یاد پسرم میاندازد.»
مادر شهید قادرپناه به خوابی که دو سال پیش درباره شهیدش دیده اشاره میکند و میگوید: «چند سال پیش خواب امام خمینی(ره) را دیدم. عبایش را گرفتم و گفتم دلم برای پسرم تنگ شده؛ ٣٠ سال است او را ندیدهام. آقا نگاهی به من انداخت و گفت: ٣٠ سال نه! ٣٥ سال است. بعد هم با ناراحتی گفت: مادر ببخشید؛ شما حرفی زدی که قلبم آتش گرفت.»
فاطمه محمودی که ٣٧ سال بیتاب فرزندش است و در انتظار دیدن او بیتابی میکند، میگوید: «جوانهای امروز باید از شهدا بیاموزند. علیاصغر و امثال او برای دفاع از کشور و ناموسشان با جان و دل رفتند و هیچ کس اجبارشان نکرد. جوانهای این دوره و زمانه هم باید یاد بگیرند و در زمان خطر از کشور دفاع کنند؛ بایدروی وطن و ناموس خود حساس باشند.»
خواهر شهید هم میگوید: «برادرم جوانمرد و مهربان بود. آن زمان نیریز گازکشی نبود؛ اصغر بیستلیتری نفت میگرفت و در خانه تکتک همسایهها و سالمندان میبرد. چه روزها و شبها که با کمک دوستانش آذوقه به منزل نیازمندان میبردند. در واقع این رفتارش را از پدر و مادرم به ارث برده بود.
ادامه میدهد: در خانه پدریام خیر و برکت همیشه بوده و هست؛ علتش هم این است که پدرم دستپاک و چشمپاک بود و مادرم سخاوتمند. همیشه و هر بار که مهمانی و دورهمی در خانواده داریم، اول سفارش همسایه و فامیل را میکند. میگوید یک ظرف هم برای همسایهها ببرید. اگر نذری داشته باشیم، مرتب سفارش میکند؛ اول فلانی بعد خودمان.»
مادر شهید قادرپناه میگوید: مسئولان ادارات باید خداپسندانه کار کنند و به مشکلات مردم برسند. کارکنان بنیاد شهید و امورایثارگران افرادی مهربان هستند که به خانوادههای شهدا احترام میگذارند. اگر مناسبتی باشد حتماً به ما سر میزنند.
من همیشه خدا را شکرمیکنم که بچههایم برایم نعمت هستند. همسرخدابیامرزم، پسر شهیدم و دیگر بچههایم اعتبار و آبروی من هستند. همیشه به آنها گفتهام که به دیگران احترام بگذارید تا احترامتان را بگذارند. به همنوعان خود محبت کنید؛ چرا که مال و منال و همه چیز این دنیا فانی است؛ فقط محبت و خوشحالکردن انسانهاست که برای انسان میماند.