تعداد بازدید: ۱۰۱۲
کد خبر: ۴۴۶۹
تاریخ انتشار: ۲۸ فروردين ۱۳۹۷ - ۲۰:۵۹ - 2018 17 April

بی‌بی با صدای بوق‌بوق توی کوچه، چشمانش را باز کرد و بلند شد نشست...


- اَی گولّه... دونه‌داغ... زهرمار...  چه مرگتونه خو؟ ایَم شد کار؟ ایَم شد روزگار؟ فیق، فیق، فیق... خو نیگین مردم ایوَخته شو کله گذوشتن؟ من نیدونم ای دیه چه کاریه؟ درین عروس می‌برین خو ببرین، ای کاراتون دیه چیه؟ ندید بدیدا...


هنوز چشمانش را نبسته بود و درست و حسابی سرش را روی بالش نگذاشته بود که دوباره صدای بوق‌بوق بلند شد و غرغرهای بی‌بی شروع...
******
عروسی دختر معصومه خانم که تمام شد، سرِپا ایستادم...


- بریم بی بی؟


بی‌بی نگاهم کرد...


- کجا؟ تازه سرشبِ لوطیاس!


- وا، این چه وضع حرف‌زدنه بی‌بی‌جون؟ بریم خونه دیگه، نمی‌بینین همه دارن میرن. 


- میرن خو برن... سپردم اکرم که خواس با پسرُش بره دنبال عاروس، مام سُوار کنن، عروسیه و عروس کشونُش... 


- ولی آخه بی‌بی...


- ولی و مرض، ولی و درد بی‌درمون، حتماً میخِی دوباره آیه‌ی یأس بوخونی؟ میخِی بیا، نیخِی‌ام پیاده ول کن برو خونه...


ناچار پشت سرِ بی‌بی راه افتادم...


******
بی‌بی بدون رودربایستی رفت و روی صندلیِ جلوی ماشین نشست...


اکرم خانم که انگار توقع چنین کاری را نداشت به ناچار کنار من در صندلی عقب نشست، پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- راحتی بی‌بی‌خانوم؟


بی‌بی برگشت نگاهش کرد...


- نه ننه؛ بذا یه کم صندلیمو بدم عقب تا قشنگ بوتونم پاهامو دراز کنم، نیدونی که چقد درد میکنن!


هنوز چند دقیقه‌ای بیشتر از حرکتمان نگذشته بود که بی‌بی رو به داوود، پسر اکرم خانم کرد و نطقش باز شد...


- ننه ای ماشینو میه ضفط ندره؟


- چرا بی‌بی...


- خو چرا روشنُش نیکنی؟ یَی ترانه‌ی، رقصی، کِلی، دستَکی!


داوود ضبط را روشن کرد که بی‌بی گفت:


- صداش چیطو، بلند میشه؟


بدون اینکه داوود حرفی بزند، پیچ ضبط را چرخاند و صدای ترانه را تا آخر باز کرد...


شروع کرد به تکان دادن خودش، و دوباره رو کرد به داوود...


- ننه فیق ماشینت کجاس؟
- فیق؟ هاااااااا، منظورتون بوقه؟


- ها، میشه من چن تا فیق بزنم؟


- فیق نه بی‌بی، بوق، بعدشم فقط یکی، چون همسایه‌ها خوابن!


- خوابن خو خوابن، بیدارنشن به حق علی! پَ من چیطوری هیجاناتمو خالی کنم؟ نه کنسرتی، نه سینمایی، ورزشگام خو نیذَرَن زنا برن. لاقل بذارین چن تا فیق بزنم!


و همانطور که با آهنگ قرمی داد،  شروع کرد به بوق زدن...


ماشین که ایستاد رو به داوود گفتم:
- چه خبره؟ چرا ترافیک شد؟


- هیچی؛ چند تا جوون اومدن پایین دارن میرقصن...


بی‌بی درِ ماشین را باز کرد...


- آخ جووووون، منم رفتم!!!


دست انداختم که نگهش دارم اما دیر جنبیدم، بی‌بی رفته بود و چنان با آهنگ بابا کرم‌ وسط خیابان قر می‌داد که نگو و نپرس...


خلاصه آن شب پس از تخلیه هیجانات بی‌بی، با هزار مکافات به خانه رسیدیم...
******
مش موسی که از در آمد تو بی‌بی محکم زد توی صورتش...


- ووووی روم سیا، چته مش‌موسی؟ چرا چیشات ایطو باد کرده؟ خدا بد نده...


- چی بگم بی‌بی؟ داری یَی قرص مسکنی بیدی بخورم؟ دیشو تا صب میه گذاشتن چِش من بیا رو هم؟ معلوم نی عروسی کی بود، هی رفتن، هی اومدن بوق بوق کردن... سرُم شده هزار مَن!


نگاهی به بی‌بی انداختم و گفتم...
- خدا از سرشون نگذره واقعاً!
بی‌بی چپ‌چپ نگاهم کرد...!!
گلابتون


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها