تعداد بازدید: ۱۲۶۸
کد خبر: ۴۴۲۷
تاریخ انتشار: ۲۱ فروردين ۱۳۹۷ - ۲۰:۳۷ - 2018 10 April

توی خانه نشسته بودم و در این یک ساعتی که بی‌بی رفته بود بیرون، در تنهایی از تعطیلات عید و برنامه‌های تلویزیون لذت می‌بردم که بی‌بی «یا الله» گویان و نفس‌زنان آمد تو ...
تا چشمش به من افتاد، اخمهایش رفت توی هم...


- پوشو، پوشو دختر کاسه کوزَتو  جم کن که مهمون دَریم.


- مهمون؟ مهمون کیه بی‌بی؟


- تا چَشم تو کور شه، الان چه موقعِ سؤال و جُوابه؟ میگم پوشو بنده‌خداها پشت دَرَن.


همانطور که مشغول جمع‌کردن وسایل بودم، بی‌بی را دیدم که با پنج شش نفر غریبه آمد تو، زیر چشمی نگاهی به من کرد، چشمکی زد و راهی آشپزخانه شد.


پشت سرش راه افتادم و بی‌بی که رفت گوشه آشپزخانه رو به او گفتم:


- اینا کی‌اَن بی‌بی؟ کجا بودن؟


بی‌بی بادی به غبغب انداخت...


- مهمونای نوروزی‌اَن. از اصفهون اومدن، رفته بودم مسجد جمعه نماز بوخونم، اومده بودن بازدید، منم تعارفشون کردم آوردمشون اینجا.


- آهان، خوب کاری کردین. حالا باید چکار کنیم بی‌بی؟


- دسمال دَس بیگیریم بَرَشون قر بیدیم! خو بویه تا می‌تونیم از این موقعیت استفاده کنیم! الانم زود چن تا چایی وردار بیا...


چند دقیقه بعد سینی به دست به سوی مهمان‌ها روانه شدم.


آنها با تعجب خانه بی‌بی را دید می‌زدند که یکی از آنها گفت:


- خونتون همینه بی‌بی خانوم؟


بی‌بی نطقش باز شد...


- ها، ای خونه رو چن سال پیش شووَر خدابیامُرزوم از عباس کدخدا خرید. او موقع خیلی نونوارتر بود... 


محکم زد توی سر من!


- خدا بزنه تو سرِ ای که یَی دسی توش نییَره از بس پَچَله! اگه کاری‌ام بکنم خودُم! 


دستش را به سمت حیاط دراز کرد...


- پارسال یَی کُله‌مرغی‌ام گوشه‌حیاط بود که خرابُش کردن. میگم خو، من جون نداشتم، کسی‌ام نبود به ای مرغای زبون بسه برسه. ای خدازده‌ام که فقط بلده بخوره بخوابه!
بعد از صحبت‌های بی‌بی‌، مهمان‌ها به هم نگاهی انداختند و منتظر ماندند تا غذا آماده شود...


بی‌بی رفت توی آشپزخانه و شروع کرد به سوت‌زدن...


- گلاااااااااب...


- بله بی‌بی؟


- بیا ننه!


به سمت آشپزخانه رفتم و بی‌بی را دیدم که کنار گاز ایستاده و چهار تخم‌مرغ آبپزی را که ناهار آن روزمان بود، توی دست گرفته...


- چکار می‌کنی بی‌بی؟ خودمون هیچی، الان میخوای سرظهری، چطور با این چهار تا تخم‌مرغ ٧-٨ نفرو سیر کنی؟ 


بی‌بی نگاهی به من انداخت...


- نمی‌دونم گلاب، تا آبرومون نرفته یه فِرکی کن!


- چطوره زنگ بزنیم از بیرون غذا بگیریم بی بی؟


بی بی بشکنی زد.


- با ای عقل ناقصُت خوب فرکی کردی! من میگم فَس‌فوتی چیزی سفارش بیدیم باکَلاس‌تره تا برنج مرنج و اینا، نه؟
- نمی‌دونم... چی بگم والا؟


نیم ساعت بعد جعبه‌های پیتزا را درحالی به دست مهمانان دادم که متوجه شدم با تعجب همدیگر را نگاه می‌کنند. 


تا اینکه بالاخره دختر خانواده که از آن دختران سروزبان دار هم بود طاقت نیاورد و رو به بی‌بی گفت:


- ببخشید حاج خانوم غذای سنتی ندارین؟ ما رو باش که گفتیم سرای آبی‌بی عجب جائیه و چه غذاهایی داره!


با تعجب به بی‌بی و سپس به مهمانان خیره شدم و گفتم:


- شما قرار بود برین سرای آبی‌بی؟


پدر خانواده نگاهم کرد...


- مگه اینجا سرای آبی‌بی نیس؟


- نع! 


نگاهی به بی‌بی انداخت...


- مارو مسخره کردی حاج خانوم؟ دسّ شما درد نکنه...


رو کرد به بچه‌هایش...
- پاشین، پاشین تا شب نشده بریم اونجا یه چرخی بزنیم و بریم اصفهون.


بی‌بی که انگار حسابی به او برخورده بود بلند شد ایستاد، عصایش را بلند کرد و فریاد زد...


- هیشکی از جاش تکون نخوره... همه دراز بکشن رو زمین، تا دویست هزار تومن پول غذا و حق سرویس رو پرداخت نکنین، نمیذارم از این در برین بیرون...
پدر خانواده دوباره رو کرد به بی‌بی ...


- چن حاج خانوم؟ دویست هزار تومن؟!!! 


ما با دویست هزار تومن میریم ترکیه و برمی‌گردیم! بعدشم شوما گفتی مهمون ما باش، وگرنه ما قصد داشتیم یه چیز ارزون بخوریم نه پیتزا...


خلاصه بعد از کلی کشمکش مهمان‌ها بدون اینکه پولی پرداخت کنند، راهشان را کشیدند و رفتند...


آنان که رفتند بی‌بی با عصا افتاد به جانم...


- خدا بزنه تو سرُت با ای پیشنهادُت، اگه پول غذا رو ندادی خودتو می‌کنم پیتزا!!!
گلابتون


غیر قابل انتشار: ۰
انتشار یافته: ۱
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۲۳:۵۰ - ۱۳۹۷/۰۱/۲۴
0
0
خیلی خنده دار بود.ممنون
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها