حالا هی مَیگویند چَرا گفتَه مَیکنی مَیخواهی بی وَلایت خود برگردی؟
آخر این چَه وضعی است؟ بی خدا قسم اگر این کارمندان بانک در بانکهای قوندوز بودند، همین طالیبان یَک چوغی بی کیمرشان مَیزدند تا بیدانند با ارباب رجوع چَگونه برخورد کونند.
سر خودشان بانک مردم است؛ مردم اگر بانک داشتند که این روز و حالَشان نبود. در این اَوضاع مالی و این وضع آشفتَه اقساط مردم، همین کم است که ارباب یَک بانک هم با آنها این گونَه برخورد کوند.
آن روز که برای ضامین شدن وامَ همسایَهمان بی بانک رفتَه بودم، بیسیار شلوغ بود و مردم با وجودی که نَوبت و نمره گرفته بودند، پشت باجه ایستَه کرده بودند و چهارچَشمی کارمند بانک را که با عجلَه تلق تُلوق مَیکرد، نَظاره مَیکردند.
تا مَیخواست نَوبت من شود، یَکهو ارباب بانک که اهل این وُلسوالی نیست، با تعدادی پرونده در دست آمد و با تندی بی کارمندش گفتَه کرد: اینها را زودتر رَسیدگی کون. بعدش هم بی من نَظاره کرد و برایم یَک چَشمکی زد. خودم را جمع و جور کردم و از خَجالت رویم را برگرداندم. اما آن طرف هم یَک مرد سَبیل کلفت را نَظاره کردم که بی من چَشمک مَیزند. کمکم داشت ترس مرا در بر مَیگرفت که فهمیدم در زاویه دید ارباب بانک و دوست سَبیل کلفتش قرار گرفتهام که دارند برای هم چَشمک مَیزنند.
رو بی ارباب بانک گفتَه کردم: چَکار مَیکونی؟ نَوبت من است. چَرا نوبت مرا گرفته مَیکونی؟
چشم غرونَهای رفت و گفتَه کرد: اینجا از شما اجازه نَمیگیریم و هر کاری دوست داشتَه باشیم انجام مَیدهیم.
بی خاطر وام همسایَهمان هیچ گفتَه نکردم. دو ساعتی گوذشت تا اسمم را صَدا زدند. همین که جلو رفتم، گفتَه کردند نَمیتوانی ضامین شوی.
پُرسان کردم: چَرا؟
گفتَه کردند: چون کارگری ساده هستی و اعتباری نداری.
سرم را پایین انداختم و پیش خود گفتَه کردم: مگر من چَکار کردهام که اعتبار ندارم؟! ناگهان گلمحمد یَکی از هموَلایتیهای خود را نَظاره کردم که با ارباب بانک بحث مَیکوند.
گلمحمد گفتَه مَیکرد: در روزنامَهی نَیریزان فارس نوشته کرده سود و دیرکرد وامهایی که تاریخ تمام شدنَشان سال ١٣٩٥ است، بخشیده شده؛ چَرا عمل نَمیکونید؟
ارباب بانک هم با تندی سرتاپای لیباسهای قوندوزی گلمحمد را نَظاره کرد و گفته کرد: همینی که هست. روزنامَه برای خودش چَرت و پَرت نوشته. ما اینجا از شما اجازه نَمیگیریم و هر کاری مَیلمان باشد، انجام مَیدهیم.
این را که دگرباره گفت، کونترل اعصابم از دستم رفت و رو بی ارباب بانک گفتَه کردم: بیا این کاغذ را بیخوان و نَظاره کون چَه نوشته.
ارباب آمد و همین که سرش را روی تکه کاغذ سیگارم پایین آورد، یَک پسی کلَهای موحکم بی او زدم که یَک نخ سیگار در دماغش فرو رفت.
همه جار و جنجالهای مردم حاضر در بانک خوابید و بی اتفاق کارمندان در سکوتی ترسناک مرا نَظاره مَیکردند.
یَکهو همه مردم و کارمندان بانک که از اربابَشان دق دلی داشتند، هورا کَشیدند؛ اما من ترجیح دادم تا ارباب حالش جا نیامده، فرار کونم.
نجیب