صبح جمعه شال و کلاه کردم و رفتم زیارت اهل قبور!
همینطور مشغول بودم که متوجه شدم کسی از پشت صدایم میزند!
پیرزنی نالان و لنگانلنگان خودش را به من رساند و خیلی سریع پرسید: ببخشید یه سؤال داشتم ننه! میشه از مرده هم شکایت کرد؟!!!
من که طبق معمول شاخهایم همیشه آماده بیرون آمدن و جوانه زدن است، گفتم: نمیدانم مادر! ولی تا آنجایی که من خبر دارم، از آدم زنده هم بدون ادله محکم نمیتوان شاکی شد چه برسد به مردهای که دستش هم از دنیا کوتاه است و در اسارت خاک!!!
با کنجکاوی پرسیدم: حالا از کدام مرده شاکی هستی و به چه جرمی میخواهی شکایت کنی؟!
در حالی که به شدت عصبانی بود گفت: از دست خواجه حافظ شیرازی و شوهر ذلیلمردهام!!!
کنجکاوانه پرسیدم: چرا آخه؟!!!
پیرزن بیچاره در حالی که سعی میکرد بر اعصاب خودش مسلط باشد گفت: من سالها با این شعر حافظ که میگوید:
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
دل خوش بودم و با امید نشستم و دست روی دست گذاشتم تا غمها و غصهها خودشان اتومات جایشان را به شادی و خوشحالی بدهند و زندگی کردم و دم نزدم!!!
اما از دیشب متوجه شدم جناب حافظ همه ما از جمله بنده را سر کار گذاشتهاند!!!
پرسیدم: مگر چه اتفاقی افتاده مادر جان؟! جناب حافظ که حرف درستی فرمودهاند!!!
پیرزن برآشفت و گفت: نه ننه... اشتباه نکن! اتفاقاً سر کارمان گذاشته!!! دیشب خودم با این دو تا چشمام توی سریال یوسف و زلیخا در تلویزیون دیدم که یوسف بر خلاف صحبت جناب آقای حافظ به کنعان برنگشت؛ بلکه این کنعانیها بودند که بلند شدن رفتن مصر دنبال یوسف!!! هاااا ننه... من بابت تمام این دست روی دست گذاشتنهای کل عمرم، که تحت تأثیر حضرت حافظ بوده، ازش شکایت میکنم!!!
من که راسیتش کمی از آن پیرزن عجیب آن هم روی قبرستان ترسیده بودم سریع گفتم: حق با شماست... حالا بگو بدانم مادر جان! علت شکایت از شوهر فوتشدهات چیست؟!!!
پیرزن در حالی که دستش را از شدت ناراحتی گاز میگرفت گفت: واویلا...واویلا از دست شما مردهای ظالم، که یه روده راست توی شکمتون نیست!!! اول ازدواجم با شوهرم، چون هر دوی ما حقوق بگیر بودیم، شوهرم پیشنهاد داد اجاره خانه را من و خرج خانه را او بدهد! ولی بعد از ٣٠ سال زندگی، بعد از فوتش متوجه شدم خانه برای خودش هست و با اجارهای که از من میگرفته خرج خانه را میداده!!!
صحبت پیرزن به اینجا که رسید بنده با چشمهای خودم شیطان را دیدم که به صورت ناشناس و در حالی که عینک دودی زده بود، از دست این پیرزن و پیرمرد، استعفانامه خودش را تقدیم آسمانها نمود و راه رستگاری پیشه کرد!!!
قربانتان غریب آشنا