تا درِ هال را باز کردم، بیبی شروع کرد به غر زدن...
- کجا بودی خبر مرگُت؟
- جایی نبودم بیبی... گفتم که یه سر میرم خونه عمو و برمیگردم...
- تو بیجا کردی. غلط کردی. بیخود کردی... گفتی یه سر میرم، نگفتی خو سه ساعت طول میکشه، اصن تو اومدی پهلو من که چیطو بشه؟ ها؟ نه کمکی میدی. نه حرفی میزنی. فقط بلدی از چیزای من استفاده کنی و بخوری و بخوابی... اصلاً پوشو وسیلتو جم کن برو خونتون... پوشو میگم ریخت نکبتتو نبینم.
- ای بابا، بیبی جان! چرا اینطوری میکنین خب؟ فقط دو سه ساعت رفتم خونه عمو و برگشتم دیگه...
- میگم حرف نزن، پوشو گم شو از جلو چشمم...
با کمی احتیاط رفتم کنارش نشستم که چشم و ابرویش را درهم کرد و رویش را برگرداند...
- بیبی...
-...
- بیبیجان... باشه، معذرت میخوام، اصن من چکار کنم که منو ببخشی؟
- بیبی کمی اخمهایش را باز کرد.
- امشو بیریم چارشنبهسوری...
پلاستیک کنار دستش را گذاشت جلویم...
- بیا اینام رِ اسی برَم اِسَده! میگفت تو چارشنبه سوری بویه اینا همرات باشن.
- اینا چیه بیبی؟
- نیدونم. ای یارو گفت پرقهاس. ترقهاس... نیدونم گفت چیه! گفت که چطو بترکونیمش. خیلی باحال بود!
با تعجب خیره شدم به بیبی...
- بیبیجان این ترقهها خیلی خطرناکهها، والا همون رفتنمون تو چهارشنبهسوریام با این وضعیت درست نیس.
بیبی اخمهایش رفت توی هم...
- چمدونت گوشه اتاقه، خواسی بیری خونه بوات اینا، وَرُش دار!
- خیلیخب بیبیجان. باشه، باشه، میریم...
*******
شب ماشین اصغر آقا را گرفتم و با بیبی حرکت کردیم سمت آسیاب آبادزردشت...
بیبی همانطور که دور و برش را نگاه میکرد گفت:
- وااااااای، ننه چقد ماشین، نیگا او وسطوام انگار آتیش روشنه.
ترقهای از پلاستیکش درآورد و انداخت جلوی پای چند نفر و زد زیر خنده...
- چیکار میکنی بیبی؟ کارتون اصلاً درست نیستا...
- تو دوباره شدی آقا بالاسرِ من؟ به تو چه دختر؟ تو ماشینتو بُرون...
- حداقل شیشه رو بده بالا، خطرناکه بیبی...
- شیشه رو بدم بالا چیطور ترقه بندازم دَر؟ ها؟
- ترقه دیگری درآورد، آن را پرت کرد و دوباره شروع کرد به خندیدن.
- بریم دیگه بیبی جون؟
- چیچی رو بیریم ننه؟ تازه دریم گرم میشیم...
*******
نیم ساعتی به همین منوال گذشت تا اینکه...
ماشین را به سختی کنترل کردم و بیبی از ترس چنان بالا پرید که کلهاش خورد به سقف ماشین... داشت میمرد از ترس...به ترقهای که جلوی پایش توی ماشین افتاده بود نگاه کرد و حالش که کمی جا آمد شروع کرد به غرزدن...
- دونهداغ، زهرمار... گوله برنو... خاک عالَم تو سرتون با ای کاراتون... دیدی چیطو شد؟ کم مونده بود بری همیشه منه از دس بیدی گلاب، نزدیک بود آرزو به دل از دنیا برم...
نفس عمیقی کشیدم...
- چیکار کنم بیبی؟ هنوز میخوای اینجا وایسیم یا نه؟
- نع. میه از جون خودوم سیر شدم؟بیریم به یاد قدیما چار تا بُته پیدا کنیم آتش کنیم، من و مشموسی از روشون بپریم...
گلابتون