ماجراهای تبعه موجاز
آخخخ، واااای... پیدرم در آمد از درد. حداقل بَگوذار تُمبانم را بالا بَکشم.
این داکتِر سونوگَرافی چَرا مردم این وَلایت را چُنین مَیکوند؟
هنوز خودم را جمع و جور نکردهام که با عصبیت نفر بعدی را صَدا مَیزند.
درد کلیههایم یَک طرف، خشم داکتِر هم یَک طرف دیگر. فقط با عجله مَیگوید کمی شن بیشتر نداری؛ آب بَخور و تحرک زیاد داشتَه باش تا بَیفتد.
مَیگویم: داکتِر، تحرکی که من دارم، رئیس هیئت دو و مَیدانی این وَلایت ندارد. یَک دفعَه بَگو رقص زومبا کون.
اما جیوابم را نَمیدهد و مَیگوید: نفر بعدی.
یَک خانم در را باز مَیکوند؛ من هم سراسیمَه خودم را جمع و جور مَیکونم و بیرون مَیروم. در حالی که درآمد سه روزم را بی مونشی مَیدهم، یَک پیرزن رنجور را نَظاره مَیکونم که مَیخواهد نوبت بَگیرد و پول بَدهد. چیزی نَمیگوذرد که سر و صَدای مونشی بلند مَیشود و موقابل تعداد زیادی که در سالن نشسته کردهاند، مَیگوید: خانم نَمیشود باید پولت را کامل بدهی؛ وگرنه داکتِر تو را نَمیبیند.
فکر مَیکونم پیرزن پول ندارد؛ اما اَنگار فقط یَک پانصد تومان کم دارد. نَدانم چَه نَیرنگی است که دستگاه کارتخوان هم ندارد و تنها باید پول نقد بی همراهت باشد.
بیسیار ناراحت مَیشوم و مَیگویم: خودم پول پیرزن را مَیدهم. توقع داری با این عصا برای پانصد تومان این همه پله را دوباره بالا و پایین کوند؟
مونشی نَگاهی غضبناک بی سر تا پایم مَیاندازد و با ایکراه قبول مَیکوند.
*****
آن روز هینگام کندَهکاری آن قدر فیشار درد کلیهام زیادَه کرد که از شدت فریادم، شنهای سست دیوارههای چاه بی روی سرم مَیریخت.
آن چَنان دردم زیاد شد که از ناراحتی کولنگ را برداشتم و بی روی انگشت شصت لَنگ چپم زدم؛ از شدت درد تا لبَه چاه بالا پریدم و دوباره بی درون چاه برگشتم. کف چاه که سقوط کردم، اَنگار از آسمان بی زمین آمده باشم؛ دیگر دردی نداشتم. بی درون خود نَظاره کردم و یَک سنگ بزرگ را یافتم که از درونم در آمدَه بود.
خوشحال از این که دردم خلاص شده، بی بالای چاه آمدم؛ اما موتعجب از این که داکتِر، سنگ بی این بزرگی را شن دیده، کلهام را مَیخاراندم.
ارباب که از سر و صدای من نگران شده و به لبَه چاه آمدَه بود، گفتَه کرد: چَه شده نجیب؟ درون چاه با خود چَکار مَیکردی؟ چَرا آشفتهای؟
داستان را که شنید، گفته کرد: من هم برای سونوگرافی خانمم که پا بی ماه بود، بی آنجا رفتم. نَدانم چَرا بین دو مطب کنار هم پاسکاریامان میکردند که در نهایت چیزی گفتَه کردند که اشک من و همسرم را درآوردند. همین باعث شد بی شیراز روان شویم و آنجا بود که فهمیدیم خدا را شکر مشکلی نبوده است.
گفتَه کردم: منِ تبعه موجاز را که محل نَمیگوذارند. تو با من بیا تا سراغ ارباب شَفاخانه بَرویم و از او شکایت کونیم.
گفتَه کرد: فایدَه ندارد. مَیگویند با او قرارداد چندین ساله بستهاند.
*****
چند روزی گوذشت و برای زولَیخا هم مشکلی پیش آمد. اما از آن مشکلهای زنانَه که نیاز بی سونوی داخلی داشت.
اما با گریه گفته کرد: من پیش داکتِر مرد نَمیروم. چَرا این وُلسوالی خراب شده یَک داکتِر زن ندارد که سونوگرافی کوند؟
بیسیار ناراحت شدم و بی سراغ ارباب شَفاخانه رفتم. با عصبیت گفته کردم: چَرا این خراب شده یک سونوگراف زن ندارد؟ تو خودت حاضری ...
یَکهو چیزی یادم آمد که حرفم را خوردم.
او با بی حوصلگی گفتَه کرد: در قرارداد این سونوگراف قَید شده تا چندین سال کس دیگری بی این شهر نیاید و او تنها باشد.
گفتَه کردم یعنی چَه؟ قرارداد ترکمنچای بستَهاید؟ مردم چَه گناهی کردهاند؟ آمریکا با افغانیستان چَنین قراردادی نبست که شما بستَهاید. اصلاً مَیدانی چیست؟ تو کندَهکاری چاه بلدی؟
با تعجب گفتَه کرد: نه، چَطور مگر؟
گفتَه کردم: همین دیگر، مَیدانی چَه کار سختی است؟ پس من هم بیایم و گفتَه کونم تا من هستم، کس دیگری در این وُلسوالی حق ندارد بیاید؛ وگرنه اینجا را رها مَیکونم و بی قوندوز برمَیگردم.
کمی کلهاش را خاراند. سرش را انداخت پایین و بی درون اتاقش رفت. فکر کونم حرفم بی دلش نشست و تا چند روز دیگر یَک سونوگراف زن خوش مشرب بی این وَلایت بیاید.
نجیب
نظر شما
غیر قابل انتشار: ۰
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۱
خیلی جالب بود
نظر شما