تعداد بازدید: ۱۴۴۹
کد خبر: ۴۲۰۱
تاریخ انتشار: ۰۱ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۰:۳۴ - 2018 20 February
ماجراهای تبعه موجاز

این قهر کردن هم بعضی وقتها فایدَه‌ها دارد.


دیروز با زولَیخا بر سر این که چَرا برایم ماکیرونی نپوخته دعوایم شد.


قهر کردم و یَک گوشه ای چمباتمَه زدم. اما بی جای این که نازم را بیخرد، دست بی کمر آمد و گفتَه کرد: بی همان جایی که بودی روان شو و غذا بَخور.


بیسیار ناراحت شدم؛ چَرا که از کندَه‌کاری چاه فاضیلاب بی خانَه آمده بودم. پیش خود گفتَه کردم: باشد، بی چاه مَی‌روم؛ اما نه چاه فاضیلاب؛ بلکَه همان چاهی که چند هفتَه گوذشته در ٨٠ روز کندَه‌کاری کردم و بی جای آب، از آن طرف دنیا در اَیالت تیگزاس سر در آوردم.
*****
بی درون چاه رفتم و پس از چندین ساعت، بی مزرعه همان گاوچران هفت‌تیرکش رَسیدم. خبری از بکتاش پیلنگ نجیبم نبود. امید دارم حال و روز خوشی داشتَه باشد و در صحت و سلامت کامل بی سر بَبرد.


آن طرف دونیا یَک ساعتی ماندَه بی صبح بود و من بی آرامی و قبل از این که گاوچران بیدار شود، از مزرعه در آمدم و بی سوی جاده روان شدم.


از دور نَظاره کردم یَک ماشین آخرین سیستم نزدیک مَی‌شود. دست بولند کردم و داد زدم بی شهر مَی‌روم. همین که خواست تورموز کوند، صَدایم را شنید و بی گمانم لیباسهای بولند قوندوزی و سر و ریش مرا که دید، ترسید و فکر کرد تَروریستم؛ پایش را روی گاز گوذاشت و بی سرعت دور شد.
پیش خود گفتَه کردم چَکار کونم، چَکار نکونم که دوباره نظاره کردم یَک ماشین باری از دور نَمایان مَی‌شود. کَنار جاده، بَین علفها پینهان شدم و بی محض این که خواست رد شود، پریدم و پشت ماشین باری ایستَه کردم.
بی شهر که رَسیدم، خورشید داشت بالا مَی‌آمد. از پشت ماشین پایین پریدم و در شهر قدم زنان پیش رفتم.


کم کم مردم از خانَه در مَی‌شدند تا بی سر کارشان روان شوند. با کمال تعجب نَظاره مَی‌کردم همه در شهری بی این بزرگی همدیگر را مَی‌شناسند و زن و مرد با لبخند بی هم سلام مَی‌کونند؛ اما بعد فهمیدم فرهنگشان است و بی سلام کردن عادت دارند.
بی یَک طرز عجیبی هم قوانین عابر سواره و پیاده را حرمت مَی‌گوذاشتند که آدم دلش مَی‌خواست بگیرد لُپیشان را ماچ کوند.


در این فکر بودم که اگر مردم در وُلسوالی نَی‌ریز هم این کارها را کونند چَه اتفاقی مَی‌افتد، که یَک خانمی زیباروی بی من رَسید و با لبخندی دلنشین گفتَه کرد: «هیلو میستر، ور آر یو فیرام؟» ندانم چَه می‌گفت. اما از ترس زولَیخا که مبادا تعقیبم کرده باشد، این ور و آن ورم را نَظاره کردم و با لبخندی بر ریش، همین طور شانسی دستم را بی سمت یَک جایی دَراز کردم و گفتَه کردم: موستراح باید در آنجا باشد.


او هم نَدانست چَه گفته کردم، سری تکان داد و در حال رفتن گفتَه کرد: «ویل‌کام تو یور کانتَری».


یَکهو یَک نفر بر سر شانَه‌ام زد و گفتَه کرد: داداش، مَی‌گوید اهل کجایی. تو موستراح نَشانش مَی‌دهی؟


سرم را برگرداندم و گفتَه کردم: بیبخشید، نَدانم چَه مَی‌گفت.


یَکهو بی خود آمدم، هَول شدم و گفتَه کردم: 


- تو فارسی مَی‌دانی؟ ور آر یو فیرام؟


- اینجا ایرانی زیاد است. تازَه آمدی؟ کارت چه است؟


- نجیبم و از راه دور آمدم. کندَه‌کاری چاه مَی‌کونم.


- بی نظرم اینجا کار و بارت بَگیرد. درآمد در این وَلایت بالاست و اگر منی کارگر مَی‌توانم ماهی یَک تویوتا کمری بخرم، تو با درآمد کندَه‌کاری یَک چاه مَی‌توانی آن را بی دست بیاوری.


یَکهو بی یاد آوردم ارباب دوچرخَه‌ام را گَرو گرفته تا بی قولم عمل کونم و امروز برایش چاه بَزنم. شمارَه تیلیفون دوست جدیدم را برای سفرهای بعدی بی اَیالت تیگزاس گرفتم و از او خداحافظی کردم.


*****
دور از چَشم گاوچران بی درون چاه پریدم و در راه برگشت، بی این فکر مَی‌کردم که ای کاش ما هم همین فرهنگ سلام کردن را داشتیم. پیش خود گفتَه کردم باید از خودم شروع کونم. از درون چاه میان پارک قمر در آمدم و در پیادَه‌رو خیابان، بی اولین نفری که رسیدم، سلام کردم. اما جیوابم را که نداد هیچ، همین‌طَور که رد مَی‌شد، سرتاپایم را برانداز مَی‌کرد که من که بودم بی او سلام کردم.


پیش خود گفتَه کردم عَیبی ندارد؛ همه که این طَور نیستند. یَک خانم زنبیل بی دست از روبَرو مَی‌آمد، با لبخندی بر لب گفتَه کردم: سلام. اما یَکهو برگشت و با همان زنبیل بی سر و ریشم زد و گفت: اَی بی‌شَعور بی ناموس. مگر خودت خواهر مادر نداری؟


این هم گوذشت. یَک مرد سیبیل کلفت بی سمتم مَی‌آمد. تا سلام کردم، چشم غُرونه‌ای رفت و گفتَه کرد: فرمایش؟! 


دیدم نَمی‌شود فرهنگ‌سازی کرد. بی یَکی از چهارراه‌های وُلسوالی نَی‌ریز رَسیده بودم که نَظاره کردم همه پشت چراغ قرمز ایستَه کرده‌اند. پیش خود گفتَه کردم باز هم خوب است این یک کار را انجام مَی‌دهند. همین که آمدم از خط‌کشی عابر پیاده عبور کونم، یَک موتِرسیکلت با سرعت بکتاش‌گونه و تک‌چرخ‌زنان سر رسید و اَنگار نه اَنگار چَراغ قرمز است، بی زیر لَنگم زد. بی طَوری که در هوا چرخی زدم و قبای لباس قودوزی‌ام مَثال چاک لیباس‌های امروزی مدلدار شد. کولنگم زودتر از خودم بی صورت ایستاده فرود آمد و من هم روی تیزی کولنگ فرود آمدم. چَشمیتان روز بد نبیند...
نجیب


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها