عجب ماجرایی شوده این چاه آب. کدام چاه؟ همانی که برای شهرداری وسط پارک قمر زدم و هر چه کندَهکاری کردم بی آب نرَسیدم، ولی قوطر دونیا را در ٨٠ روز طَی کردم و از آن طرف، در اَیالت تیگزاس سر در آوردم.
همانی که هفته گوذشته بکتاش پیلنگ نجیبم را در آن انداختم تا هم از شر مردم این وَلایت در امان باشد و هم آن طرف دونیا بی عشق و حال خود بَرسد.
همانی که روی آن را برای روز مبادا پوشاندم تا دست هیچ کس بی آن نرسد و هر وقت خواستم، بیدون ویزا و پاسپورت، رایگان بی آن سوی دنیا بَروم.
*****
دیروز در حال کندَهکاری بودم که یَکهو زنگ گوشی موبایلم بی صدا در آمد. جیواب که دادم، از آن طرف خط یَک نفر مرا بیسیار تحویل گرفت و گفت موهندس نجیب؟ یَک حال خوشی بی من دست داد و گفتَه کردم: بله بَفرمایید.
گفتَه کرد: شَنیده کردیم یَک چاه عمیق زدهای و با جاخالی دادن سوفرههای آب زیرزمینی، بی آب نرسیدی. هفته قبل هم با سر بی نیست کردن یَک پیلنگ در آن، جان شوماری از مردم را نَجات دادَهای. حالا ما مَیخواهیم با اربابَمان بی پارک قمر روان شویم و این پَروجه را افتیتاح کونیم.
گفتَه کردم: این دیگر چَگونه افتیتاحی است؟ مگر پَروجه مهمتری ندارید؟
گفتَه کرد: از این مهمتر؟ شیکسته نفسی مَیفرمایید. شما یَگانه شخصی هستید که توانسته کرده چَنین کاری بَکوند.
*****
فردای آن روز در پارک غَوغایی بی پا بود. ارباب یکی از ادارات این وُلسوالی با کارمندان همه آمدَه بودند و جَلوی چاه در پارک کُرسی گوذاشتَه بودند. بعد از سوخنرانی ارباب، من بولند شدم و گفتَه کردم مَیخواهم درباره این پَروجه و زحمتهایی که برای آن کَشیدهام، سوخنرانی کونم؛ شما که همه زحمتهای شخصی مَرا بی نام خودَتان تمام نیمودید.
اما گفتَه کردند وقت نیست؛ تعداد پَروجهها زیاد است و مَیخواهیم آنها را افتتاح کونیم.
خولاصه، ارباب قَیچی را برداشت و روبان را برید. بعد هم درِ چاه را برداشتند تا درون آن را نَظاره کوند. همین که سرش را در چاه فرو برد، یَکهای خورد، جیغی کَشید و غش کرد.
مراسم بی هم خورد و همه سوی ارباب دویدند. بعد از چند دقیقه آب پاشیدن بر صورت ارباب، (بی نظر میرسید برخی کارمندان هم دل پری از او داشتند و بی همین بهانه بی او سیلی مَیزنند)، از شدت درد سیلیها بی هوش آمد و گفته کرد: وااای، عکس خودم را در آب دیدم؛ ولی نَدانم چَرا این قدر وحشتناک شدَه بودم.
هر چه بی او گفتَه کردند خیالات بَرت داشته، این چاه که آب ندارد و پَروجهای است که بیهوده برایش سرمایَهگوذاری شده، قبول نَمیکرد و مَیگفت چیز وحشتناکی در آن نَظاره کرده است.
همه که رفتند، من ماندم و چاه و بکتاش؛ پیلنگم که نزدیک بود دوباره خودش را لَو دهد.
نجیب