/ آرزو داشتم مهندس شوم و تشکیل خانواده بدهم، اما مواد لعنتی اجازه نداد.
/ روزبهروز حضورم در کلاسها کمتر و مصرف موادم بیشتر و بیشتر شد.
/ موادفروش شدم، برایم فرقی نداشت مشتریهایم چه کسانی هستند؛ نوجوان یا میانسال، فقط پول را میشناختم...
/ از خانوادهها میخواهم اشتباه خانواده مرا تکرار نکنند.
٣٥ ساله است و با وجود هوش سرشاری که داشته، تجربههای تلخی از زندگی دارد. از دوران کودکی، رفتار نامناسب پدر، تنهاییهایی که کشیده و...
ترس از پدر
خودش میگوید: بعد از ٦ سال پدرم را برای اولین بار دیدم. او برای کار، ساکن شهر دیگری بود. شرایط مالی خوبی داشتیم و از مال دنیا بینیاز بودم اما از محبت فقیر... پدرم فردی تندخو و بداخلاق با بیانی تلخ بود که دست بزن داشت و گاهی حتی مرا تا سر حد مرگ کتک میزد. هیچ وقت مرا در جمع به حساب نمیآورد و گهگاه تحقیرم میکرد، اما با سه خواهرم رفتار مناسبتری داشت. به خاطر دارم هر بار درِ خانه باز میشد و پدرم وارد میشد از ترس به خود میلرزیدم. از ترس اینکه دوباره سرِ موضوعی گیر بدهد و کتککاری و حرفهای رکیک شروع شود. این ترس با من رشد کرد و بزرگ شد و هرچند در دوران دبیرستان کمرنگتر شد اما هنوز کماکان ادامه داشت...
جدایی از مادر
هنوز ده سالم تمام نشده بود که مادرم را از من جدا کردند؛ پدر و مادرم مدام با هم بحث داشتند و بالاخره کار به جایی رسید که پدرم، مادرم را طلاق داد. این اتفاق ضربه روحی بدی به من وارد کرد. در آن روزها که من محتاج محبت بودم، هیچ کس نبود. مادر نبود و پدرم هم که بود و نبودش فرقی نداشت و همین شد که به مدت ٢سال پیش عمه و عمویم ماندم.
١٣-١٢ ساله بودم که پدر و مادرم با هم آشتی کردند و دوباره زیر یک سقف مشترک رفتند اما با این وجود اخلاق پدرم بهتر نشد و همچنان بداخلاقیها و تندیهایش ادامه داشت...
قسم خوردم پاک نباشم
در نوجوانی دلِ خوش و آزادی نداشتم. در خانه اجازه نداشتم به رادیو یا موسیقی گوش کنم و گاهی حتی غذایم را به اتاقم میبردم، چرا که اجازه نداشتم سر سفره بنشینم.
با وجود اینکه تمامی اهالی محل، اقوام و معلمان از دستم راضی بودند و مرا جوانی خوشتیپ، خوشهیکل و سالم و پاک میدانستند، روزی قسم خوردم شخصی شوم که پدرم همیشه در فحشهایش نثارم میکرد. فرزندی که سالم و پاک نباشد...
وقتی اولین دود را گرفتم...
بعد از تمامکردن دبیرستان، در دانشگاه شیراز در رشته مهندسی قبول شدم. آنجا برای خود خانهای مجردی گرفتم، خانهای که در یکی از مناطق پایین شهر بود.
در نوزده بیست سالگی برای اولین بار تریاک مصرف کردم. مصرف تریاک، عقدههایم را کم میکرد و تنهاییام را پر میکرد. فکر میکردم با مصرف تریاک تا حدودی مشکلاتم حل میشود، غافل از اینکه در نهایت خودِ تریاک، آنچنان مشکل بزرگی میشود که در نهایت مرا زمین میزند...
بعد از گرفتن فوقدیپلم با وجود اینکه دوست داشتم لیسانس بگیرم و درس خواندن را دوست داشتم، درس را کنار گذاشتم. به بهانه درسخواندن، کلی پول خرج دود و دم کرده بودم و حالا پولی برای ادامهتحصیل نبود. پس از معافیت از سربازی، برای فرار از خانهی پدری، در یکی از شرکتهای شیراز مشغول کار شدم، اما پس از یک سال کارکردن در آنجا، شرکت بسته شد و من ناچار به نیریز برگشتم...
آن روزها به معنای واقعی معتاد نبودم و مصرف موادم تقریباً هفتهای یکبار بود...
یک روز که در خانه خواب بودم، با صدای بلند پدرم از خواب پریدم. او داد و فریاد میزد که جوانی با این قد و هیکل، بیعار در خانه افتاده و دنبال هیچ کاری نمیرود.
از جایم بلند شدم. مقابل او رفتم و گفتم برای گرفتن لیسانس کمی پول بده تا بتوانم ادامهتحصیل بدهم، اما پدرم از دست خالیاش گفت و در نهایت برای اینکه مرا از سرِ خودش باز کند و جلوی چشمش نباشم، مقداری از پول پساندازش را به من داد تا با آن ادامه تحصیل بدهم.
با پول پدرم و اندک پولی که خودم داشتم، در کنکور ثبتنام کردم و از بین هزاران نفر، در رشته مهندسی ساختمان قبول و راهی دانشگاه مشهد شدم.
بزرگترین آرزویم آرزو ماند...
آرزو داشتم مهندس شوم و تشکیل خانواده بدهم، اما این مواد لعنتی اجازه نداد.
در مشهد خانهای اختصاصی با امکانات نسبتاً کامل گرفتم.آنجا تنها بودم و در آزادی کامل به سر میبردم. میخواستم درس بخوانم اما به جای آن مشغول موادکشیدن شدم، به طوری که روزبهروز حضورم در کلاسها کمتر و مصرف موادم بیشتر و بیشتر شد. هر چه پول، نفرت، درد و تنهایی بود، آتش زدم، غافل از اینکه با این دود، زندگی و آیندهام را به آتش میکشم.
هرطور بود، با وضع اعتیادم، خودم را به ترمهای آخر رساندم. تنها چند واحد از درسهایم مانده بود که با شنیدن یک خبر، انگیزهام برای درسخواندن به کلی از بین رفت و در اواخر گرفتن لیسانس، درس را رها کردم. آری، آن خبر خاموشی پدرم بود...
با شنیدن خبر فوت پدرم، وسایل مختصرم را جمع کردم و با یک وافور و چند بس تریاک، به نیریز برگشتم.
یک سالی از فوت پدرم گذشته بود که خانواده به اعتیادم پی بردند و در نهایت سه خواهرم و همسرانشان مرا برای ترک به یک کمپ فرستادند...
کاش با او آشنا نشده بودم!
در کمپ با کسی آشنا شدم که شیشه مصرف میکرد. در دوران ترک با هم خوشوبش میکردیم و رابطه دوستی بینمان برقرار شده بود، با این تفاوت که او تصمیم نداشت ترک کند و به اجبار همسر و مادرش به کمپ آمده بود.
دوره هر دویمان پس از دو ماه همزمان با هم تمام شد اما پس از بیرونرفتن از کمپ، رابطهامان برقرار ماند و حتی به رفت و آمد انجامید، رفت و آمدی که موجب بزرگترین شکست من در زندگی و از دست رفتن زندگی و جوانیام شد.
شیشه جایگزین تریاک...
چندی بعد به اصرار دوستم شیشه را جایگزین تریاک کردم. روز به روز مصرف شیشهام و تعداد دفعات مصرف آن بیشتر میشد و هنگام مصرف، حالم دست خودم نبود.
برای تهیه مواد هر کاری میکردم، از بنایی، مسافرکشی و کارگری گرفته تا فروختن وسایل خانه اما باز هم جوابگو نبود، تا اینکه به اصرار دوستم شروع به فروختن شیشه کردم و موادفروش شدم. حالا به راحتی مواد میفروختم و پول به دست میآوردم. برایم فرقی نداشت مشتریهایم چه کسانی هستند. نوجوان یا میانسال، فقط پول را میشناختم و هیچ عذابوجدانی نداشتم تا اینکه بالاخره توسط پلیس دستگیر و روانه بازداشتگاه و زندان شدم...
قفس، نفسم را گرفت...
در زندان موادی برای مصرفکردن نبود. همین شد که به متادون رو آوردم. برایم چهار سال زندان بریدند. زندان که نه، قفس... به یکباره همه آزادیام از من گرفته شد و مانند پرندهای، در قفس افتادم. حس دانشآموزی را داشتم که در کلاس زندانی بود و بیزار از درس، هر لحظه انتظار زنگ تفریح را میکشید، اما در و دیوار کلاس کجا و برجهای زندان کجا؟!
شاخهای بشکستهام،کز برگ و بار افتادهام
غنچهای پژمردهام، کز شاخسار افتادهام
یک تابستان، پاییز، زمستان و بهار گذشت. همه دوستان به ظاهر وفادارم، آشنایان، اقوام، همه و همه به ماه اول نکشیده تنهایم گذاشتند و تنها مادرم بود که هر هفته به من سر میزد و هر بار به اندازه دریا اشک میریخت تا اینکه بالاخره دل خدا از گریههای مادر زجرکشیدهام به رحم آمد و چهار سال زندانم عفو خورد و به یک سال حبس کاهش پیدا کرد.
از زندان بیرون آمدم، در حالیکه نه عزت، نه احترام و نه آبرویی داشتم. همه به عنوان یک فرد سابقهدار مرا میدیدند و این در حالی بود که تنها جسمم آزاد شده بود و روحم همچنان در قفس بود؛ اما با این حال تصمیمم را گرفته بودم. تصمیم گرفته بودم به سمت مواد نروم و هر طور که هست پاک بمانم. الان هم خداراشکر به جز متادون و گهگاهی چند نخ سیگار چیزی مصرف نمیکنم...
نمیتوان همه چیز را تجربه کرد...
به نظرم نمیتوان همه چیز را تجربه کرد، چرا که نه فرصت است و نه مرد عمل؛ اما میشود از تجربیات دیگران که خود درد دیدهاند، به طور رایگان استفاده کرد. به عقیده من باید گاهی برای خود خطوط قرمزی معین کرد و به آنها نزدیک نشد. واقعاً نزدیک شدن به مواد مخدر، مانند نزدیک شدن به یک بمب است، با این تفاوت که بمب تنها جسم را از بین میبرد و مواد مخدر، جسم و روح را...
مکثی میکند و ادامه میدهد: از خانوادهها هم تقاضا دارم اشتباه خانواده مرا تکرار نکنند. به خاطر بچههایشان تا آنجا که میتوانند با هم زندگی کنند و حرف فرزندانشان را بشنوند. این را بدانند که زور، کتک و فحش تأثیر بدی بر روحیه کودک دارد. با فرزندشان رفیق باشند تا بچههایشان در آینده فرد مفیدی برای اجتماع باشد نه مانند من که الان باید در اوج بیپولی و تنهایی، روز ها حسرت بخورم و شبها اشک بریزم...