قرار بود برای شرکت در مسابقه عکاسی که در یکی از شهرها برگزار شده بود، به گردنه لایرز نیریز بروم و از مناظر برفی چند تا عکس بگیرم. با اصرار بیبی قرار شد با هم برویم تا هم او حال و هوایی عوض کند و هم من تنها نباشم...
******
هنوز در خانه بودیم. بیبی همانطور که کلاه بافتنیاش را تا روی چشمانش پایین کشیده بود گفت:
- دیدی ننه! ایَم از برف، قُدرت خدا به کنار، ولی اینا همش به خاطر دعا و ثناهای من تو چله زمستون و رو پشتبونه! از بس دلوم صافه!!!
- بله بیبی جون صددرصد!
همانطور که دکمههای ژاکت گلگلیاش را میبست، جلوی آینه ایستاد که در را زدند...
بیبی خودش را جم و جور کرد...
- وووووی روم سیا، مش موسی اومد، گفتمش میریم دنبالش خو. زبونبسه دلوش طاقت نیاورده!
به بیبی خیره شدم...
- بیبی جون! مگه اونم قراره بیاد؟
بیبی چشمانش را ریز کرد.
- ها... میه عیبی دره؟ میه بدبخت میخوا پا بذره رو پات؟ خو گفتم ای پیرمردم ببریم، هم خودمون تنها نباشیم هم ای یَی برف و شیرهای بخوره!
- برف و شیره برا چی بیبی؟ مگه میخوایم برف و شیره هم بخوریم؟
- پ ای همه راه داریم میریم عکس تو رو ورداریم؟ خو میریم یَی برف و شیرهای هم بخوریم نه!
بیبی همانطور داشت حرف میزد که دوباره زنگ را زدند.
بیبی جیغش درآمد...
- خدا ذلیلُت کنه دختر؛ اقَد وِر میزنی که حواس بِری آدم نیذری، خو درو واز کن، پیرمردِ زبون بسه یخ زد!
دویدم پشت در و تعارف کردم مشموسی بیاید تو که دیدم بیبی با زنبیل بزرگش دم در هال ایستاده...
- ننه! گلاب، بیا اینام ببر...
- اینا دیگه چیه بیبی؟ چار تا تیکه مرغه، میخواسم سوخالی کنم، بلد نبودم، گفتم همونجا کبابشون کنیم، دو سه تا سیخ بکشیم دندون، خوش بگذره!
- بیبی جون ولی آخه...
بیبی پشت چشمی نازک کرد.
- ولی و مرضضض، چقد آیه یأس میخونی دختر...
******
وسایل را از بیبی گرفتم و حرکت کردیم سمت ماشین شهین خانم که آن را برای یکی دو ساعت امانت گرفته بودم...
مش موسی بنده خدا بدون هیچ تعارفی در عقب را باز کرد و نشست روی صندلی. در جلو را برای بیبی باز کردم که دیدم بیبی دستدست میکند...
- چیه بیبی جون؟ پس چرا نمیشینی؟
- کجا بیشینم؟
- رو صندلی دیگه...
- محاله، یعنی من پشتمو کنم به مشموسی؟ روم سیا! غیر مُنکنه! اصلن میرم عقب! اونجا راحتترم!
و در یک حرکت ضربتی، درِ صندلی عقب را باز کرد و نشست کنار مشموسی...
مشموسی کمی خودش را جم و جور کرد و بالاخره حرکت کردیم... هنوز سر کوچه را رد نکرده بودیم که بیبی نطقش باز شد...
- ننه ای ماشینو ضفط ندره؟
- چرا بیبی جون داره.
- خو چرا روشنِش نیکنی؟ یه ترانهای... آوازی... دلبَرُم، دلبری، چیزی...
ضبط را روشن کردم و بیبی همانطور که لبخند محوی گوشه لبش بود و نیمنگاهی به مشموسی داشت، در ترانه «همهچیم یار»! غرق شد...
******
همین که پیاده شدیم، بیبی چادرش را انداخت و صدایم زد...
- ننه گلاب دوربینُته وردار بیار...
- کجا بیبی؟
- خونه پسر شجاع، خو میه نمیخوای از من و مش موسی عکس بیگیری؟
- ولی بیبی جون آخه...
- آخه و گوله، آخه و درد بیدرمون که هر وقت من یی چی گفتم تو یه اَنگی توش درمیاری...
همانطور که در آن سرما عین بید میلرزیدم، ناچار راه افتادم پشت سر بیبی و مش موسی...
نیم ساعتی گذشته بود و عکس گرفتنهای بیبی تمامی نداشت... داشتم یخ میزدم...
- بیبی جون! بریم دیگه، اصلاً من قید عکسگرفتنو زدم. بریم؟
بیبی نگاهم کرد.
- کجا بیریم؟ تازه میخیم برف و شیره بخوریم. مرغ بخوریم. آدم برفی دُرُس کنیم... کجا حالا؟!!!
- ولی بیبی جون من خیلی سردمه! اصلاً نمیتونم وایسم... در ضمن مگه شوما پاتون درد نمیکنه؟ شب بدتر میشینا!
- فعلاً که من پام خوبه، اگه توام نیتونی بیشینی برو تو ماشین یه چرتی بزن دوسه ساعت دیه میام جارُت میزنم!
- یعنی واقعاً شما سردتون نیس؟
بیبی چشمانش را خمار کرد...
- گرمای عشق مارو گرم میکنه ننه! !
گلابتون