چندی پیش حقیر مطلبی از خاطرات جناب آقای محمدعلی ناموری را در سطرهای ٣٣ و٣٤ صفحه ٩ شماره ١٦٣ هفتهنامه نیریزان فارس خواندم که چون یک قسمت آن نیاز به اصلاح داشت لذا جهت اصلاح و بیان رویداد سیل که خود شاهد و ذینفع بودم، مطالبی را بیان میکنم:
پدر حقیر آقای شکراله پولادستون به اتفاق عمویم حاجی رستمپور و فرد دیگری به نام شاهحسین قاسممزیدی که ایشان احتمالاً از ایل عرب مزیدی بودند، در سال ١٣٣٥ خورشیدی جهت امرارمعاش، بوتههای آنغوزهای را در حوالی هرگان شناسایی کرده و پس از هماهنگی با آقایی به نام جهانشاه که یکی از بزرگان هرگان بود، کارهای مقدماتی را برای برداشت آنغوزه انجام دادند.
آنها در اواخر خرداد و اوایل تیرماه آذوقهای چند هفتهای را تهیه کرده و چون آن موقع خودرو نبود و در جاده هرگان اجازه تردد خودرو نمیدادند، از همسایهمان آقای علی عیدی معروف به «علی مشهدی محمدعلی» که در نزدیک منزلمان در محله سادات و پای چنار، کفش تعمیر میکرد و صاحب الاغی نیز بود، خواستند تا با دریافت کرایه، این آذوقهها را به هرگان حمل کند که ایشان نیز پذیرفت.
او با فرزند خود غلامرضا که هفده ساله و فرزند کوچکتر خانواده بود، به همراه دیگران، عازم محل موردنظر شد. در آن محل، حجم زیادی از بوتههای آنغوزه، نظر آقای علی عیدی را جلب نموده و از سه نفر دیگر تقاضا کرد که او را هم شریک کنند که سایرین موافقت کردند و سپس آقای عیدی شروع به کار نمود.
تابستان سال ١٣٣٥ باران، این رحمت الهی، به مدت چند روز پیدرپی خصوصاً عصرها، منطقه نیریز و بویژه ارتفاعات هرگان را سیلابی میکرد. غروب یکی از همان روزها بود که در اثر بارندگی شدید، سیلاب زیادی به راه افتاد و منزل و جایگاه خواب آن چند نفر را که در درهای بود، با خطر روبرو کرد.
آنان پس از مشاهده سیل، بسرعت به بلندی پناه میبرند اما آقای علی مشهدی محمدعلی که اهالی محل او را «علیمشمَلی» صدا میزدند، به همراه پسرش، برای بازکردن بند پای الاغ به دره میروند که در همان لحظه آب سر میرسد و او و فرزندش غلامرضا را با خود میبرد.
فردای آن روز پس از پایان سیل، پدرم با دیگر همراهان برای جستجوی آنان به ته دره میروند تا اینکه فرزند وی غلامرضا را با دست شکسته پشت درختی در کنار رودخانه پیدا میکنند اما پدرش به رحمت خدا رفته بود.
آنها جنازه آقا علی را سوار بر الاغ خود نموده و به همراه فرزندش به شهر میآیند. سپس سه نفر دیگر به اداره ژاندارمری وقت رفته و مراتب واقعه را گزارش میدهند.
حقیر متولد سال ١٣٢٧ خورشیدی هستم و آن زمان حدود ٨ سال داشتم. آن روزها منزلمان همان محله سادات (کوچه بالا)، پای چنار و در همسایگی مرحوم بود. یادم هست آن روز حوالی ظهر، درحالیکه خواهر دو سالهام (همسر پسرخالهام آقای رجب ضرغامپور) را بغل کرده و پای چنار ایستاده بودم، غلامرضا عیدی را دیدم که جنازه پدر خود را آورد. من که میدانستم این ماجرا به پدرم هم ربط دارد، همراه جنازه به منزل ایشان که همان پای چنار بود رفتم.
در خانه آقاعلی، فرزند بزرگتر او به نام محمد که از غلامرضا بزرگتر بود، تا جنازه پدرش را دید، شروع به شیون کرد. من هم سریع به منزلمان رفتم تا این موضوع را به مادرم خبر بدهم، که او نیز خبردار شد و دواندوان به آنجا آمد.
خلاصه آن سال بیشتر گندمهای خرمنشده که منتظر کوبیدن بود، با باریدن باران زیاد یا همان خمینه، در خوشه سبز شدند.
مقدار زیادی از گندمها و آردهای آن سال خراب شدند و نان حاصل از آن تلخ و بدمزه شد به طوری که کام و دهان را تلخ میکرد.
الان چند سالی است که آقای محمدعیدی به رحمت خدا رفته و برادر ایشان غلامرضا هم اخیراً به رحمت خدا رفت.
روح همه آن به حقپیوستگان شاد و یادشان گرامی...