تعداد بازدید: ۲۴۲۶
کد خبر: ۳۹۸۷
تاریخ انتشار: ۲۶ دی ۱۳۹۶ - ۱۷:۴۳ - 2018 16 January
گفتگو با مادر و برادر شهید سید علی‌اکبر محبی
مهدی منفرد گروه گزارش

/  همیشه دنبال دعا، نماز و عبادت بود
/   می‌ترسیدم مانع رفتنم شوم
/  از وقتی خوابش را دیده بودم، دلشوره داشتم
/  خوشا به حال او که رفت
/  می‌گفت برای دفاع از میهنم باید بروم

گاهی از خود می‌پرسیم ما را چه می‌شود که این گونه آزمندانه به دنیا چسبیده‌ایم و حریصانه به دنبال آرزوهای مادی و دست نیافتنی هستیم. گویی فراموش کرده‌ایم که وقتی آمدیم، برهنه بودیم و آنگاه که می‌رویم، جز تکه‌ای پارچه با خود نخواهیم برد. برای درمان این درد بی‌درمان، باید بار دیگر زندگی شهیدان را ورق بزنیم و یکایک آنها را از نظر بگذرانیم.


سیدعلی‌اکبر محبی در اولین روز سال ۱۳۴۸ خورشیدی در قطرویه نی‌ریز، در خانواده‌ای مذهبی از سادات محبی به دنیا آمد. او دوران ابتدایی را در دبستان شهیدچمران (یزدانی) و راهنمایی را در مدرسه شهید صفر رحیمی (امیرکبیر)پشت سر گذاشت و برای ادامه تحصیل به نی‌ریز رفت. سیدعلی‌اکبر دوران دبیرستان را در مدرسه امام خمینی (احمد نی‌ریزی) گذراند و سال ١٣٦٦ از طرف بسیج نی‌ریز به جبهه اعزام شد. اولین باری که به مرخصی آمد، قبل از پایان مرخصی به جبهه برگشت. در حالی که کتفش با آب جوش سوخته بود و همه اصرار به مرخصی رفتنش داشتند، اما با اصرار زیاد به عملیات رفت و در خط پدافندی منطقه شلمچه، یکم دی ماه سال ١٣٦٦ دعوت حق را لبیک گفت و به شهادت رسید. برای آشنایی بیشتر با این شهید والامقام، گفتگوی کوتاهی با مادر و برادرش انجام داده‌ایم که می‌خوانید.


رقیه شکری مادر شهید می‌گوید: ٧ فرزند دارم؛ ٦ پسر و یک ‌دختر. شهید فرزند ششم خانواده بود و در قطرویه متولد شد. او ٨ ساله بود که در سال ١٣٥٦خورشیدی پدرش را از دست داد. 


سیدعلی‌اکبر پسر باهوش و زرنگی بود و در همه کارها کنجکاوی می‌کرد. وقتی هم که به مدرسه می‌رفت، همیشه دنبال دعا، نماز و عبادت بود. 


سید‌احمد محبی برادر شهید می‌گوید: سال ١٣٦٦، تازه ١٨ سالش تمام شده بود که از طریق بسیج به جبهه اعزام شد. بدون خداحافظی رفت؛ بعد از مدتی به مرخصی آمد و انگار فقط آمده بود تا از مادر خداحافظی کند. آرام و قرار نداشت. 


مادرم با ناراحتی به او گفت: چرا بدون خداحافظی رفتی؟ علی‌اکبر جواب داد: می‌ترسیدم برای خداحافظی بیایم و مانع رفتنم شوی.


مادر شهید می‌گوید: در جوابش گفتم نه مادر، جایی‌که همه جوانها می‌روند و از کشور دفاع می‌کنند، من چرا باید مانع رفتنت شوم؟ ولی انتظارم از تو این بود که بیایی و خداحافظی کنی. او هم گفت: آمده‌ام خداحافظی کنم؛ چون می‌خواهم به خط مقدم بروم. 


برادر شهید ادامه می‌دهد: در نهایت با هم به نی‌ریز رفتیم و او از طریق بسیج به جبهه اعزام شد. ٧-٦ ماه جبهه بود که شهید شد.


شبی که به شهادت رسید، مادرم درخواب دیده بود که کتابهایش را در دست دارد و کنار خانه یکی از اقوام ایستاده. در عالم خواب از او پرسیده بود مادر چرا اینجا هستی؟ گفته بود: به یکی از دوستاتم گفتم بیا برویم امتحان بدهیم؛ اما او نیامد. از قول من به او بگویید من امتحان دادم و در امتحانم قبول شدم و خیلی خوشحالم که با سرافرازی قبول شدم. 


مادر شهید در مورد خبر شهادت پسرش می‌گوید: مدتی بود که نامه‌اش نیامده بود. اقوام همه خبردار شده بودند؛ اما من خبری نداشتم. از وقتی خوابش را دیده بودم، دلشوره داشتم.


او ادامه می‌دهد: از طرف بنیاد شهید تماس گرفتند و از ما خواستند تا آنجا برویم. به یکی از اقوام گفتم نکند سیداکبر شهید شده که بنیاد با من کار دارد؟


سوار مینی‌بوس شدم و به نی‌ریز آمدم؛ آنجا بود که فهمیدم فرزندم شهید شده است. 


می‌گوید: او عاشق جبهه بود که رفت. هیچ وقت نگفتم برو یا نه. اصلاً کاری به ما نداشت و می‌گفت برای دفاع از میهنم باید بروم.


مادر شهید در مورد اخلاق شهید می‌گوید: از همه نظر خوب بود؛ چه اخلاق و چه رفتار. البته خدا می‌داند همه بچه‌هایم خوب هستند. احترامم را می‌گذارند و هوایم را دارند. هر بار که می‌آیند، دستم را می‌بوسند وتا الان از هیچ کدام ناراحتی ندیده‌ام. 


او ادامه می‌دهد: به خدا قسم وقتی می‌خواست برود، گفت به خاطر جدم و راهی که علی‌اکبر امام حسین رفت، باید بروم. اگر هم منعش می‌کردم، می‌گفت مگر علی‌اکبر امام حسین چه راهی را رفت؟ مگر برای دفاع از قرآن نرفت؟ من هم برای دفاع از میهن و امنیت می‌روم. می‌گفت: مگر در رادیو و تلویزیون نمی‌بینی چقدر از جوانها دارند می‌روند؟ آنها به خاطر ما می‌روند؛ من هم باید بروم. اگر قرار باشد من نروم و دیگری هم نرود، تکلیف چیست؟ مادران و خواهران آنها، مادر و خواهر ما هم هستند. ما نمی‌توانیم کشور را دو دستی به اجنبی تحویل دهیم؛ کشوری که برای همه است. 


مادر شهید ادامه می‌دهد: اگر آنها نرفته بودند، معلوم نبود چه بر سر ما می‌آمد. ‌اگر نرفته بودند، امنیت و آسایش نداشتیم. من به او افتخار می‌کنم؛ خوشا به حال اوکه رفت. 


برادر شهید در پایان می‌گوید: از مسئولان تشکر می‌کنم که هر وقت مادرم کاری داشته باشد، انجام می‌دهند. مسئولان بخش هم درمراسم مختلف سرکشی می‌کنند و جویای حال مادرم می‌شوند.


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها