/ در روستای کوچک آنها مدرسه رفتن زیاد هم مهم نبود.
/ برای مرم هزار سؤال است که یک زن در میان کارتنها چه میخواهد؟
/ انسانیت هنوز هم زنده است!
/ چارهای جز این ندارم که عین یک مرد کار کنم تا لقمه نان حلالی سر سفرهام بگذارم
این چندمین بار است که او را از کار اخراج میکنند؛ کار که نه! کلفتیکردن، نظافت و گردگیری یک خانه بزرگ. از صبح آمده که هم بچه را نگه دارد، هم بشوید، هم بسابد و هم غذا درست کند؛ تا صاحبخانه از سرکار برگردد. اما معصومه خانم نمیتواند ٨-٧ ساعت پشت سر هم اینجا بماند. او یک خواهرکوچکتر از خودش دارد که بیمار است و باید هر دو سهساعت به او دارو بدهد.
صاحبکار اما جوابش میکند...
معصومه لباسهای رنگ و رو رفتهاش را میپوشد، چادر قهوهای گلریزش را سر میکند و بادلی شکسته و چشم گریان از آن خانه میرود.
در راه برگشت به خانه، به گذشتهاش فکر میکند. از وقتی دست چپ و راستش را شناخته؛ کار کرده و کارکرده و کارکرده. در ٥٠ و چند سال عمری که از خدا گرفته نه یکروزِ راحت داشته و نه خوشی دیده است.
حالا تنها سرمایه و درآمدش یک گاری است.
***
قاسم پدر معصومه، وقتی زن اولش به رحمت خدا رفت، دوباره ازدواج کرد. معصومه و خواهرش حاصل این ازدواج بودند. وضعیت مالیاشان به حدی خراب بود که پدرش نتوانست آنها را به مدرسه بفرستد و دو خواهر بدون این که دو کلاس درس بخوانند، بیسواد ماندند. البته مدرسه رفتن در روستای کوچک آنها زیاد هم مهم نبود و کسی هم جدی نمیگرفت.
پدرش در کوهها کار میکرد. از چیدن و فروختن گیاهان دارویی گرفته تا جمعکردن انواع پلاستیک،کارتون و ... .
مادرش در خانه نان میپخت و قالیبافی میکرد تا کمکحال قاسم باشد.
معصومه ٢٢ ساله بود که مادرش مریض شد؛ یک مریضی لاعلاج. اولش تحمل میکرد و به خاطر این که آهی در بساط نداشتند، به دکتر نمیرفت. دوسال، سهسال، چهارسال گذشت.
مادر روز به روز ناتوانتر و علیلتر میشد و دیگر نمیتوانست برای قاسم همسری سالم باشد. دیگر نه رنگ و رویی به چهره داشت و نه توانی برای کار کردن.
قاسم برای بار سوم ازدواج کرد و از آن خانه رفت. هرازگاهی به آنها سر میزد، اما با دست خالی.
*****
معصومه لحظهای میایستد و با نگاه پرسشگرش میگوید: یک کارگر مگر چقدر درآمد داشت که بخواهد برای ٦-٥ سر عائله خرج کند؟ پولی نداشت بدبخت پدرم!
معصومه به جای مادرش بر روی دار قالی نشست و در باغهای مردم کار کرد تا بتواند خرج خانه را بدهد.
بعد از چند سال که دیگر نیرویی در بدن مادر نبود، او را به دکتر بردند و متوجه شدند که سرطان دارد.
خواهرش مرضیه از درد و سکوت مادر دلش گرفت و آنقدر بغض کرد و همه چیز را در دل خودش ریخت تا افسردگی گرفت. به این ترتیب معصومه تنهای تنها شد. مجبور بود خودش تنهایی کار کند تا هم به دوا و دکتر خواهر و مادرش برسد، هم بتواند لقمه نانی سرسفرهشان بگذارد.
*****
اشک گوشه چشمش را پاک میکند. روی صندلی در پیادهرو مینشیند. به مردمی که رفت و آمد میکنند، نگاهی میاندازد. زنهای در حال خرید، بچههای بازیگوشی که چادر مادرشان را میکشند و بهانه خرید میگیرند. چقدر دلش میخواست او هم مادر بود و پولی در کیفش داشت تا بتواند برای خانهاش خرید کند.
دوباره به گذشته برمیگردد.
*****
هر چند ماهی - سالی خواستگاری درِ خانهاشان را میزد اما هر کس میآمد یا زن مُرده بود و یا زن و سه تا بچه قد و نیمقد داشت. حالا همه اینها به کنار وضعیت مالیاشان خیلی بد بود و اگر معصومه ازدواج میکرد باید قید خواهر و مادرش را میزد. هرچه فکر کرد، دید نمیتواند بیخیال خانوادهاش بشود و برود سر خانه و زندگی خودش. همین شد که فکر ازدواج را برای همیشه از سر بیرون کرد.
مرضیه و معصومه هر کاری از دستشان برمیآمد، انجام دادند تا مادر را مداوا کنند. میوه چیدن، قالیبافی، کار در باغ و زمینهای کشاورزی، نظافت خانههای مردم و ... هر کاری دستشان میرسید، انجام میدادند، اما همیشه هشتشان گرو نُهاشان بود.
*****
معصومه در خیابان راه میرفت و کنار هر مغازهای که رد میشد سرکی میکشید تا شاید بتواند شغل پارهوقتی برای خودش دست و پا کند؛ دلش یک شانه میخواست برای گریه کردن. یاد مادرش افتاد و اشک از گوشه چشمانش سرازیر شد.
دوباره خاطرات تلخ قدیم جلو چشمش آمد.
*****
مادر روز به روز عین شمع میسوخت و آب میشد. مرضیه هم روز به روز وضعیت روحیاش بدتر میشد. افسرده وگوشهگیر شده بود. دیگر پا به پای معصومه کار نمیکرد. گوشهای مینشست و یا گریه و زاری میکرد یا داد و فریاد راه میانداخت.
سرطان مادر را از پا درآورد و روزی از روزهای بارانی زمستان، چراغ خانهاشان خاموش شد و دختران تنها یار و یاورشان را از دست دادند.
مادرکه مُرد، مرضیه افسردهتر شد. پدر هم اگر ماهی، یکی دو ساعت به آنها سر میزد، دیگر پیدایش نشد و همین شد که معصومه بعد از چندین سال تحمل بیکسی و یتیمی، بار و بندیلشان را بست و با خواهرش آواره شهر شد.
*****
معصومه الان ٥٢ سال سن دارد و به اندازه تمام عمرش تجربه. چین و چروکهای دور لبش، آفتابسوختگی صورتش نشان از بدبختیها و سختیهایی دارد که در زندگیاش کشیده.
خانهای در نیریز کرایه کردند. با یک میلیون رهن و ١٥٠ هزار تومان اجاره ماهیانه.
معصومه به هر کجا سر میزد کار درست و حسابی پیدا نمیکرد. اگر کاری پیدا میشد، دائم نگران مرضیه بود که باید هر دو سهساعت به او دارو بدهد. صاحبکار هم اجازه نمیداد، هر چند ساعت یکبار مرخصی بگیرد.
اگر جایی میرفت و مرضیه را با خود به خیابان میبرد تا چشمش به دو تا آدم میافتاد، داد و فریاد میکرد و مثل بید میلرزید؛ دستش را از دست خواهر جدا میکرد و در خیابان پا به فرار میگذاشت. یک مریض را هم نمیشود به حال خودش رها کرد.
نشست و با خودش فکری کرد و تصمیمی گرفت. با خودش گفت کار که عیب و عار نیست. چادر را دور کمرش بست و گاری دستی خرید و راه افتاد در کوچه و خیابانهای شهر. کارتنها و آهنآلات کنار مغازهها و خیابانها را بارِ گاریاش میکرد.
از صبح تا شب، کوچه به کوچه، خیابان به خیابان راه میرفت و گاری را به دنبال خودش میکشید تا رزق و روزیاش را در گوشهگوشه این شهر پیدا کند.
*****
این روزها معصومه از کارش راضی و برای خودش صاحب شغلی است و دو سه ساعت یکبار به خواهر مریضش سر میزند. قرصهای او را که میدهد، مرضیه خواب میرود و او راحتتر میتواند به کارهایش برسد.
متوجه است که مردم نگاهش میکنند. بعضیها هستند که ظرف غذایی یا پلاستیک میوهای به او میدهند و او را خوشحال میکنند. معصومه هم خم به ابرو نمیآورد. مجبور است قبول کند چون بعضی شبها لقمهنانی برای خوردن ندارند و با شکم گرسنه شب را صبح میکنند. خرج و مخارج زیاد است. دوا و درمان،کرایه خانه، قبض آب و برق.
بعضیها هم نیش و کنایه میزنند و دل پُر درد معصومه را ریشریش میکنند. اما او سکوت میکند. دهان مردم را که نمیشود بست. برایشان هزار سؤال است؛ کسی که از دل کسی خبردار نیست.
*****
این شبها معصومه زیاد سردش میشود؛ اما دلش گرم است چون صاحبخانه خوبی دارد. فقط تنها گیری که به او داده این است که گاریات را اینجا نیاور. اما معصومه مانده چکار کند. گاریاش را یک روز کنار در این اداره زده، یک روز جلو مغازهای، یک روز در کوچه، یک روز جلو کلانتری. اما هر دفعه با مخالفت روبرو شده. میگویند چهره شهر را زشت کردهای.
معصومه هم التماس صاحبخانه کرده که اجازه بدهد گاریاش را به خانهاش ببرد. او هم اجازه داده، به شرطی که وسایل و کارتنهایش را آنجا نیاورد.
معصومه دستانش را به طرف آسمان بلند میکند و زیر لب میگوید: خدایا شکرت که انسانیت هنوز زنده است و ادامه میدهد: بندهخدایی پیدا شده چهاردیواری را به من داده تا کارتنهایم را آنجا انبارکنم و یکجا بفروشم. کارتنها و ضایعات کیلویی ١٥٠ تومان است اما خریدار از وقتی فهمیده من نانآور خانهام، کیلویی ٢٥٠ تا ٣٠٠ از من میخرد. روزی ١٥-١٠ هزار تومان برایم میافتد. کم است خیلی کم. اما باید قانع باشم. نه تحت پوشش ادارهای هستم نه بیمه و پشتوانه ای دارم. به در و همسایه سپردهام اگر کاری داشتند، مهمان داشتند، تمیز کردن خانههایشان را انجام میدهم، حیاطشان را آب و جارو میکشم، رخت و لباسهایشان را میشویم؛ باید کار کنم تا زندگیام بگذرد.
معصومه نگاهی به دستان زمخت و پیرش میکند و میگوید: کجا بروم؟ در خانهی کی کار کنم که اجازه بدهد مریضم را با خودم آنجا ببرم؟ کدام زن، بچهاش را به دست من میدهد؟پس چارهای جز این ندارم که عین یک مرد کار کنم تا لقمه نان حلالی سر سفرهام بگذارم.
****
زن خداحافظی میکند. چادرش را دور گردنش میبندد و به سراغ گاریاش میرود و آن را هل میدهد. زیر لب خدا را شکر میکند و میگوید خدا روزیرسان است. هر کسی برای خودش سهمی دارد. رزق و روزی من در همین کارتنهاست؛ سهم من را هم هیچکس نمیخورد.