/ تا صبح زخم دستانم میسوخت اما دست از کار نمیکشیدم.
من آن زمان«قوت» جهیزیه نداشتم. چهار تاپیاله، چراغ گردسوز و چهار تا پتو و بالشت.
/ زمانی که کار پخت سمنو تمام میشود، آینه قرآن میگیرم و سمنو را دم میکنم.
معتقدم همسایه ام نباید گرسنه بخوابد.
٨٦ سال سن دارد اما از کار خسته نیست. زرنگیاش زبانزد همه است. سالها است که یک تنه چرخ زندگی را میچرخانَد و از کار ابایی ندارد. علیرغم این همه تلاش و پشتکار و زحمت، جوانتر از سن و سالش به نظر میرسد. برای خودش یک کارفرمای به تمام معنا است.
در یک روز سرد زمستانی به خانهاش میروم. در را که میزنم، دخترش با رویی باز مرا به داخل دعوت میکند. یک خانه نقلی بامزه که با تمام وسعت کمی که دارد، زمانی همه فامیل را در خودش جا میداد. در گوشه حیاط سینیهای گندم را میبینم که قرار است چند روز دیگر جوانههای آن آرد شود و به سمنویی شیرین و خوشمزه تبدیل گردد و مهمان سفرههای هفتسین خانههایمان شود.
وارد اتاقی کوچک و گرم میشویم. مادربزرگی ریزه میزه با چادر گلدار و چارقدی سفید، سر اذان در حال خواندن نماز است. به اطراف نگاهی میاندازم. اینجا همه چیز بوی اصالت میدهد. اینجا انگار چاییها واقعاً مزه چای میدهند. قندها شیرینترند. میوهها خوشمزهترند. گلهای قالی، دلرباترند. حتی آیینه اتاق، چهرهها را زیباتر نشان میدهد. عکس جوانیاش هنگام سفر به مکه کنار آینه قرار دارد. تلویزیونی دارد که هیچ کجا آن را ندیدهام. انگار آن را تک نفره و فقط و فقط برای خودش ساختهاند. به قدری کوچک است که میتوان آن را مانند یک کیف، زیر بغل زد و رفت. بالشتهای زرشکی به ردیف چیده شدهاند و خبری از مبلهای اشغالگر نیست!
اینها اینجا طبیعی است. خانهای که رنگ و بوی قدیم را ندهد دیگر خانه مادربزرگ نیست…
نامش فاطمه امکانی است؛ دختر عباسعلی و هاجر؛ معروف به ننهقندی. دو دختر دادر و دو پسر و جالب آنجا که فقط فرزند آخرش فامیلی شوهرش را دارد و برای بقیه به فامیلی خودش شناسنامه گرفته.
از او در مورد اسمش میپرسم و این که چرا به او «ننه قندی» میگویند.
لبخندی بروی چین و چروک صورتش نقش میبندد و میگوید: کوچک که بودم موهایم خیلی طلایی بود. آنقدر که مادرم بارها میگفت: آخرسر موهای این دختر را چشم میزنند. آن زمان مردی به خانهامان میآمد که اسمش «کل آقا بگ» بود و همیشه دستی بر سرم میکشید و مرا قندی قندی صدا میزد. این اسم روی من ماند و مادر که شدم همه به من گفتند: «ننه قندی.»
ننه قندی چادر گلدارش را از سر برمیدارد و چشمان میشیرنگش را تنگتر میکند. نگاهش را به سالهای کودکی میبرد و میگوید: کودکیام را در محله مسجد نو گذراندم؛ دو خواهر، یک برادر و یک خواهر ناتنی دارم.
١٠ سالم بود که سر کار میرفتم. ١٥ سال سر تلمبه مرحوم جهانگیرخان فاتح کار زراعت، پنبهچینی و کشت و زرع میکردم. زمانی که برق نبود زیر نور چراغ دستی بوی نفت را تا صبح تحمل میکردم و رو واری میدوختم. در زیر این نور کم بارها دستانم زخم میشد. تا صبح زخم دستانم میسوخت اما دست از کار نمیکشیدم. آن زمان برای التیام زخم روی آن شکر میریختیم.
تازه ١٧ سالم تمام شده بود که شوهرم دادند. کاشکی شوهر نکرده بودم. شوهرم آن چنان به فکر بچههایم نبود و من باز هم دست از کار کردن نکشیدم. شانهام را زدم زیر زحمت و شروع کردم به کار کردن. شانه به شانه شوهرم کار میکردم. آن زمان شغلها به صورت رئیس و رعیتی بود.
هر دو سه سالی یکی از بچههایم به دنیا آمد. چهارتا بچه قد و نیمقد داشتم و در مزرعه پا به پای شوهرم کار میکردم. سر بچه آخرم بود که تصمیم به پخت سمنو گرفتم. گرفتار بودم و مجبور. از زن همسایه، پخت سمنو را یاد گرفتم.
ننهقندی چای خوشرنگی برایم میریزد؛ رنگش آدم را وسوسه میکند تا داغداغ است سر بکشد. قندهای حبهاش برایم چشمک میزند. همانطور که چای را تعارفم میکند، از فوت شوهرش میگوید، زمانی که قرار شد برای بچههایش هم مادر باشد و هم پدر.
سال ٨٥ بود که شوهرم بر اثر سکته فوت کرد. از آن زمان نگذاشتم کسی به بچههایم نگاه چپ کند. نخواستم زیر پوشش کسی باشند. نخواستم به کسی رو بیندازم. هیچ زمانی لباس کهنه کسی را برتن بچههایم نکردم. مدام زحمت کشیدم و نان بازوی خودم را خوردم.
جوانتر و سرحالتر که بودم، باغ اجاره میکردم. خودم هم کنار کارگرها انار میچیدم و توی سبد میریختم.
در کنار آن انجیرستان هم اجاره میکردم. مشقت را قبول کردم ولی کلفت کسی نشدم.
پسرم که بزرگتر شد راهی زاهدان شدم. با اندکی پسانداز که داشتم جنس میآوردم و با سود کم میفروختم. چون مسن بودم پاسگاه احترامم را داشت و توی گشتزنی اذیتم نمیکرد.
زمانی را یاد دارم که همراه با دو نفر از خانمهای همسایه به زاهدان رفتیم. در راه اتوبوس خراب شد. به سربازی که در پاسگاه بود گفتم وسیلهامان خراب شده و من و دخترهایم ماندهایم وسط بیابان. اگر به دروغ نمیگفتم اینها دخترانم هستند، چون جوان بودند، به ساکهای آنها مشکوک میشدند و اذیتشان میکردند. جوان گفت: مادر کنار جاده بایستید، تا با اولین ماشین راهیتان کنم. اولین ماشینی که آمد جوان سرباز جلوی او را گرفت و از او خواست تا ما را برساند. ماشین قبول کرد، اما کمی جلوتر حرکت کرد و رفت.
برگشتم و به آن سرباز گفتم که این خودرو ما را نبرد. خدا خیرش بدهد سرباز جوان دومین ماشینی را که عبور میکرد نگه داشت و به او گفت: اگر این بندگان خدا را به مقصد نرسانی، ماشینت را متوقف می کنم و او ما را تا شهر رساند.
ننه قندی دستهای پینهدارش را دوطرف چراغ نفتی عالینسبی که سالها قبل در خانه همه ما بود، حلقه میکند و میگوید:
سنم که بالاتر رفت نه میتوانستم باغ انار و انجیر اجاره کنم و نه توان رفتن به زاهدان را داشتم از این رو تصمیم گرفتم با وانتی کرایهای به فسا بروم و میوه بیاورم.
میوها را به روستا میبرم و میفروشم. ٢٠ سالی میشود که به این کار مشغول هستم. روستاهای زیادی میروم. هر چه قدر از میوههایم در روستا فروش برود که هیچ، بقیه را در منزل می فروشم.
ننه قندی به روستا که میرود، سوار بر پشت وانت میشود و با ترازوی کوچکش میوهها را وزن میکند و میفروشد.
این مادر بزرگ مهربان اگر زمانی بداند فردی توان مالی ندارد، میوه را برایش نایلون میکند و جلوی بقیه به او میدهد و میگوید: گذاشتم به حسابت اما بعد از او پولی نمیگیرد. همین است که کسب و کارش اینگونه گرفته و خدا به کارش برکت داده است.
ننهقندی اشارهای به سینی گندمها میکند و میگوید: از حالا باید به فکر سمنوی هفتسین باشم. از اول مهر گندم میخرم و سبز میکنم برای عید. اما امسال حال خوبی نداشتم که باعث شد دیرتر از هر سال گندمها را بخیسانم. چون این در و دستگاه به نام حضرت فاطمه است، خودش برکت میدهد و توان، تا بتوانم امسال هم مانند سالهای دیگر سمنو بپزم.
او از مراحل پخت سمنو میگوید: گندم را باید ٢ روز در آب بخیسانیم. بعد از صافی رد میکنیم و داخل سینی میریزیم. رویش را دستمال خیس میاندازیم تا خشک نشوند. کمکم که جوانه زد و به اندازه سر انگشتی بالا آمد، قبل از آن که سبز شود آنها را میکوبیم یا آسیاب میکنیم. قدیمها جوانی میآمد و کار کوبیدن گندمها را انجام میداد؛ اما حالا فقط گندم را خشک میکنیم و دستگاه آن را آسیاب میکند. گندم را با پوستش خشک میکنیم چون قرمز است و سمنو هم رنگ قشنگی میگیرد.
به این آرد، آرد سون میگویند. برای پخت سمنو به ازای هر ٤ کیلو آرد نیم کیلو آرد سون میریزم. زمانی که کار پخت سمنو تمام میشود، آینه قرآن میگیرم و سمنو را دم میکنم.
خیلیها میآیند پای دیگ و نیت میکنند، نذر میکنند و بارها شده که حاجت گرفتهاند و سال بعد در پخت سمنو کمکم میکنند.
ننه قندی هر ساله به اندازه ٣٠ بار گندم، در پاتیلهای بزرگ سمنو میپزد و از این کارش چهار پنج نفری هم نان میخورند.
مشتریهایش عید که میشود از استهبان، فسا، شیراز و اکثر نقاط استان فارس به نیریز میآیند. جهرمیها سالی ٣٠ تا ٤٠ حلب از او سمنو میخرند. نیریزیها هم مشتری پر و پا قرص سمنوهای ننهقندی هستند.
از او در مورد راز موفقیت و شهرتش در پخت سمنو میپرسم و او میگوید:
کسی سررشته کار من را ندارد. من در تمام مراحل بر پاک و طاهر و تمیز بودن حساسم. به هیچ وجه نمیگذارم کسی که پاک نیست، زمان تهیه سمنو وارد منزلم بشود.
در کارم خیلی دقت میکنم. حتی اگر نتوانم پای دیگ بایستم، چشم از روی دیگها بر نمیدارم تا مبادا بسوزد و طعم تلخی بگیرد.
سمنو آرد سون میخواهد و سمنوی من با ٤ تا ٥ گونی و نزدیک به ٤٠ کیلو آرد سون پخت میشود و بسیار طعم خوبی دارد.
ننه قندی زنی خیّر است و هر ساله نزدیک به یک پاتیل از سمنوهایش را بصورت تعارفی به نزدیکان و همسایهها میدهد. میگوید ممکن است بوی سمنو را شنیده باشند و دلشان بخواهد، اما وسعشان نرسد که بیایند و بخرند.
او دراین باره میگوید: هیچ زمانی نشده که چیزی در خانهام کم باشد. حتی اگر شبی یک عدد نان در خانه بیشتر نداشته باشم و همسایه به دنبال نان بیاید آن را به او میدهم، چون معتقدم همسایه ام نباید گرسنه بخوابد.
ناگفته نماند ننه قندی در زمان جوانیاش نانپز خبرهای بوده و نانهای خوشمزهای میپخته، چنانکه میگوید: نانی میپختم عالی، که هنوز خودم آرزویش را در دل دارم، اما دیگر توان پختش را ندارم.
ولی امروز ننه قندی خوشحال از این است که با این همه زحمتی که کشیده٢ بار به مکه، ٣ بار به کربلا و ٢ بار هم به سوریه رفته است.
ننه قندی از جوانهای زمان حال میگوید که تن به کار نمیدهند و بیکار در خیابانها میگردند. او میگوید: قدیم جوانها از صبح سرکار بودند تا شب. آنوقت صاحبکار به آنها یکتومان دستمزد میداد. ولی الان صبح تا عصر ٥٠ هزار تومان میدهند، باز هم جوانان ما اهل کار نیستند. حالا وفور نعمت است. قدیم چیزی گیر نمیآمد. نان نبود. حالا همه چیز هست؛ رفاه هست؛ اما جوانها تن به کار نمیدهند. خوراک و وسایل همه چیز آماده است و اما جوانها سر کار نمیروند. از قدیم میگفتند: «نون آماده به گاو دادیم دیگر سرکار نرفت.»
از جهیزیه این روزها میپرسم و این که ننه قندی چه قدر جهیزیه داشته و او با خنده میگوید: ننه! من آن زمان«قوت» جهیزیه نداشتم. چهار تاپیاله، چراغ گردسوز و چهار تا پتو و بالشت.
اما الان شده چشم و هم چشمی. یکی که دارد آن چنان میخرد که انگار بچههای این زمانه میخواهند عمر نوح کنند.
دیگری هم که ندارد از روی چشم و هم چشمی با قرض و قوله میخرند؛ مگر نمیدانند باید آخر پول اینها را بدهند. از کجا بیاورند.
دخترهای الان هم که بساز نیستند. تا تقی به توقی میخورد بار و بندیل را میبندند و میروند دنبال طلاق. دادگاه هم زود مهریهاشان را میگیرد و به آنها میدهد و بعد هم راحت طلاق.
قبلاً که اینگونه نبود. قدیم کسی ٥ تا پسر داشت در یک خانه برای ٥ پسر زن میگرفت همه کنار هم زندگی میکردند. حالا جوانها هزار تا بهانه الکی میگیرند.
از قدیم میگفتند:
نمیتون تکیه بر آب روون کرد
نمی تون ترک یار مهربون کرد
نمیتون شیر با رِسمون ببندیم
نمیتون مرد ننگ رو پهلوون کرد