تعداد بازدید: ۱۵۴۹
کد خبر: ۳۹۱۵
تاریخ انتشار: ۱۷ دی ۱۳۹۶ - ۱۷:۰۸ - 2018 07 January
ماجراهای من و بی‌بی

همانطور که از خانه عمو برمی‌گشتیم، بی‌بی نگاهی به آسمان صاف و بدون ابر انداخت...


- اَی خداااا... 


- چیه بی‌بی؟ 


- هیچی... الله‌اکبر... پوییز زمستونی‌ام بود تموم شد رفت راه کارُش، دریغ از یَی قطره‌ی بارونی.


نگاهی به سر تا پای من انداخت...


مرده‌شور ای پاچای کوتا و فُکلتو بزنن. همش تقصیر شما ناله‌زداس که بارون نمیاد. اگه ای چار تا درخت من خشک بشه من می‌دونم و تو!


دستم را به سمت شالم که کمی، فقط کمی، عقب رفته بود بردم و آن را جلو کشیدم...


- آخه به ما چه بی‌بی جون؟ والا تا اونجایی که ما شنیدیم...


بی‌بی محکم زد تو سرم...


- ببند اون دهنتو دختر، ادامه نده!


سرم را انداختم پایین و تا رسیدن به خانه لام تا کام حرف نزدم. برایم عجیب بود که بی‌بی هم حرفی نمی‌زند؛ یعنی باز چه نقشه‌ای توی سرش بود؟
******
ساعت ١٠ و نیم ١١ شب بود که بی‌بی صدایم کرد.


- گلااااااااااااب....


روبه‌رویش ایستادم.


- بله بی‌بی؟


- لحاف تشک منو وردار ببر پهن کن رو پشت بون!


- چیکار کنم بی‌بی؟


- هیچی... سنگ وردار بزن تو سرِ من، یه حرفی رو چن بار بویه به تو بگم دختر؟ خو میگم لحاف تشک منو وردار ببر رو پشت‌بون.


- برا چی آخه بی‌بی؟


بی‌بی لااله‌الی‌اللهی گفت...


-میخوام برم کله ملق بزنم! خو میخوام برم کَپه مرگُمِ بذارم اگه تو بذری.


- آخه بی‌بی جون، سرما، رو پشت‌بوم، خودتونم میدونین دارین چی می‌گین؟


- ها پَ نی‌دونم؟ دارم میرم گندکاری امثال توئه درست کنم!


کمی این پا و آن پا کرد...


- میه نشنفتی زمون قدیم تو نی‌ریز بنده‌خدایی بوده که یه انتر داشته. ای بنده‌خدا وختی می‌بینه بارون نمیاد انترشو ورمیداره میره رو کوه نیت می‌کنه که تا بارون نیاد همونجا با انترش بمونه. تا اینکه به خواست خدا، به یکی دو روز نرسیده، یی بارون تندی می‌گیره و اونم ورمی‌گرده شهر.


- خوب؟


- خوب و مرضضض...


- خو بی‌بی الان ای چه ربطی به خوابیدن شما رو پشت‌بوم داره؟


- رفطش اینه که الان من نه ملو درم، نه تنِ کوه‌‌رفتن؛ گفتم برم زمستون سرما رو پشت بون بخوابم، بلکه خدا دلُش به حال منه پیرزن بسوزه فرجی بشه ...
- ولی آخه بی‌بی...


- ولی و گوله، می‌بری پهن می‌کنی یا خودوم ببرم؟


تشک بی‌بی را برداشتم و سرازیر شدم سمت پشت‌بام... هوا واقعاً سرد بود و مانده بودم این چه کاری‌ست که بی‌بی می‌خواهد انجام دهد...
بی‌بی با تشریفات خاصی رفت بالای پشت بام...


نیم ساعتی بود بی‌بی بالای پشت‌بام بود و خواب به چشمم نمی‌آمد تا اینکه به خواب رفتم...


******
ساعت یک و دو شب بود که از فکر بی‌بی هراسان از خواب پریدم اما دیدم بی‌بی آرام گوشه هال خوابیده! و آن موقع بود که سرم را با خیال راحت روی بالش گذاشتم...
******
فردا صبح  بی‌بی تا ساعت ٩ و نیم، ١٠ خواب بود. تا چشمانش را باز کرد و دید من نگاهش می‌کنم گفت:


- ها؟ چیه؟ دلوم خواسه اومدم پایین... والا ای قَلمام داشت یخ میزد، میه منِ پیرزن مجبورم تاوون پاچای کوتاه و فکلِی شما رو پس بدم؟ 


نفس عمیقی کشید...


پیش خودوم گفتم، وختی گلاب اینجاس، وختی استقامتُش از من بیشتره و خودوش گناه کرده، چرا من برم؟ دیشو دلُم نیومد جارُت بزنم. لحاف تشکای رو پشت‌بون رو جم نکن، که امشو نوبت خودوته!!!
گلابتون


غیر قابل انتشار: ۰
انتشار یافته: ۱
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۰۰:۰۱ - ۱۳۹۶/۱۰/۲۱
0
0
تشک یا «دُشَک» !
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها