/ اگر هر کس با یک بس تریاک را شروع میکند، من با ٣-٢ تا بس شروع کردم...
/ از شیراز بنگ تهیه میکردم و خردهخرده آنها را میفروختم و پول موادم جورمیشد
/ فقط توانستم ٣-٢ ماه روی قولم بمانم و دوباره روز از نو، روزی از نو...
/ به خاطر اعتیاد دست به هر کاری زدم!
٣٧ ساله است و اهل نیریز. داروی متادونش را که از خانم منشی میگیرد، همانجا آن را سر میکشد. سپس پشت یکی از میزهای مطب دکتر علیزاده مینشیند و شروع میکند به حرفزدن:
نادر به درد مدرسه نمیخورد...
پدرم هرچند وضع مالی خوبی نداشت، اما با آبرو زندگی میکرد، من اما برخلاف او از همان بچگی اهل دعوا و جروبحث بودم. به همین خاطر هم بود که از کلاس اولراهنمایی قید مدرسه را زدم. نه اینکه بخواهیم قید مدرسه را بزنم، نه، مدیرمان بیرونم کرد.
آن روز وقتی با همکلاسیام حامد دعوایم شد، او را حسابی کتک زدم و مدیرمان کلی جلوی بچهها دعوایم کرد. من که کلی برای خودم ادعا داشتم، کم آورده بودم و بچهها با پوزخند و تمسخر نگاهم میکردند، همین شد که از زور دلم با چاقویی که به مدرسه آورده بودم، هر چهار لاستیک ماشین مدیرمان را پنچر کردم.
واویلا شد... آقای مدیر وقتی از زبان بچههای مدرسه شنید این کار را من انجام دادهام، بلایی به سرم آورد که آن سرش ناپیدا...
تا چند روز حسابی دعوایم کرد و گوشمالیام داد و بعد وقتی دلش خنک نشد، پروندهام را زیر بغلم زد و مرا فرستاد خانه.
کلی التماس کردم. مادرم، خواهرم، پدرم، زنداییام، همه و همه را برای وساطت به مدرسه فرستادم اما حرف مدیرمان یک کلام بود، نادر به درد مدرسه نمیخورد!
افتادم پی کفتر بازی!
درس و مشق را که کنار گذاشتم، چند تا کفتر خریدم و خواب و خوراکم شد پشتبام و کفترهایی که همه زندگیام شدند. سر همین قضیه دو بار همسایهامان شاکیامان شد، بنده خدا حق هم داشت. در آن گرمای تابستان زن و بچهاش باید چادرچاقچور میکردند و به حیاط میآمدند و این واقعاً سخت بود.
پدرم اوضاع را که اینطور دید، همه کفترهایم را جمع کرد و سرشان را کَند و آنها را دستهجمعی درون چاه ریخت اما من باز چند تا کفتر دیگر خریدم...
یک مدت بعد، از کفتربازی خسته شدم. با چند تا رفیق که مثل خودم اهل ولگردی بودند، مدام سر کوچه میایستادیم، چیزی را بهانه میکردیم و به پر و پای این و آن میپیچیدیم. گاهی هم به پاتوق یکی از دوستانم که پلنگان بود میرفتیم. عرق میخوردیم، مست میکردیم و بنگ میکشیدیم.
مادرم دلش خون شده بود. دوستانم را که میدید، مدام ناله و نفرین میکرد که حلالت نمیکنم، اما کاری از دستش برنمیآمد...
فهمیدم بله، معتاد شدهام!
آن روز دندام درد میکرد و اصلاً حالم خوب نبود. پلنگان بودیم. چند تایی از بچهها عرق میخوردند و دو سه نفریپای بساط وافور و تریاک نشسته بودند اما من واقعاً حال خوبی نداشتم. گوشهای دراز کشیده بودم که یکی از دوستانم اصرار کرد مواد مصرف کنم تا بهتر شوم.
از خدا که پنهان نیست، از شما هم پنهان نباشد، خودم هم بدم نمیآمد تریاک را امتحان کنم. همین بود که با یکی دو تعارف اول، دست به وافور شدم و شروع کردم به تریاککشیدن. اگر هر کس با یک بس تریاک را شروع میکند، من با ٣-٢ تا بس شروع کردم. آن شب هر چند دندانم به طور کامل خوب شد اما از کِیفی زیاد، تا صبح استفراغ کردم و بالا آوردم...
فردای آن روز دوباره همان آش بود و همان کاسه. این بار بدون هیچ درد و مقاومتی پای مواد نشستم و شروع کردم به کشیدن... کمکم آنقدر این موادکشیدنها تکرار شد که حس کردم اگر مواد نباشد بدنم واقعاً درد دارد و خودم باید آن را تهیه کنم. همانروز بود که فهمیدم بله، واقعاً معتاد شدهام.
اعتیاد از یکطرف، جورکردن پول مواد، قوز بالای قوز بود. نه توان کارکردن داشتم و نه میدانستم باید چه خاکی بر سرم بریزم. با راهنمایی یکی از بچهها شروع کردم به فروختن موادمخدر. از شیراز بنگ تهیه میکردم و خردهخرده آنها را میفروختم و پول موادم جورمیشد... با این وجود اما مصرف موادم روز به روز داشت بالا و بالاتر میرفت.
از روزی ٦ نخود شروع کرده بودم و به روزی نیم مثقال رسیده بودم که بچهها شیره تعارفم کردند. میگفتند شیره سناتور نشئهجات است. میگفتند بکش ببین چه حالی میدهد، و من باز هم مقاومت نکردم و شروع کردم به کشیدن شیره...
شیره بهتر بود! گرانتر از تریاک بود اما حال بهتری داشت. کمکم مصرف شیرهام داشت بالا میرفت که دوباره در جمع دوستانم با هروئین آشنا شدم... مقاومت نکردم، قیمت هروئین پایین بود و روزانه با ٤-٣ هزار تومان کیف میشدم...
پدر و مادرم از دستم به ستوه آمده بودند
٤-٣ سال به طور مداوم هروئین مصرف کردم. به کلی از ریخت و قیافه افتاده بودم و حتی جرأت اینکه خودم را در آینه نگاه کنم نداشتم.
بیچاره مادرم از دستم به ستوه آمده بود. هر روزِ خدا نفرینم میکرد و دوستانم که میآمدند دنبالم، شلوار، پیراهن و کفشم را برمیداشت و قایم میکرد تا از خانه بیرون نروم. مدام گریه میکرد و تا درِ کوچه را میزدند، پشت در حاضر میشد و به رفقایم بد و بیراه میگفت که دست از سرِ نادر بردارید، اما من با مادرم گلاویز میشدم که تو عقلت نمیرسد و چیزی از زندگی نمیدانی...
چند وقتی با دوستانم چیزی را نشانه گذاشته بودیم. دنبالم که میآمدند، از ترسشان در خانه را نمیزدند و با سوت به من علامت میدادند. گاهی هم سه بار پشت سر هم با موتور گاز میدادند و من سریع لباس میپوشیدم و قبل از اینکه غرغرهای پدر و مادرم شروع شود، از خانه میزدم بیرون...
تصمیم گرفتم ترک کنم
جمعه بود آن روز و طبق معمول با بچهها محفل کرده بودیم که حال من به هم خورد. آنقدر کشیده بودم که یکباره بیهوش شدم. دوستانم مرا رساندند بیمارستان اما بعد از ترس، همان جا تنهایم گذاشتند و رفتند پی کار خودشان. دمِ مرگ بودم انگار و به قول مادرم خدا به من رحم کرده بود.
بهتر که شدم، کمی به خودم آمدم و تصمیم گرفتم ترک کنم...
ترک کردم اما...
حالم خیلی بد بود. قلمدرد، سردرد، پادرد و بدندرد امانم را بریده بود. نه خواب داشتم و نه خوراک. با هر چیز کوچکی به هم میریختم. با بوی غذا، با صدای بلند تلویزیون، با حرف زدن پدر و مادرم، با صدای موتور توی کوچه؛ اختیارم دست خودم نبود. کارم به جایی رسید که به بهانههای مختلف چند بار شیشههای خانهامان را پایین آوردم و حتی تصمیم گرفتم پدر و مادرم را بکشم، اما خدا را شکر به خیر گذشت...
یک ماه گذشت، یک ماهی که به سختی چند سال بود...
تازه سرحال آمده بودم و آبی زیر پوستم دویده بود. مادرم مدام با ذوق میگفت نادر ببین خداراشکر چه سر حال شدی و رنگ و رو آوردی. میگفت حیف تو نیست؟ مدام قسمم میداد که دور مواد را خط بکشم، اما من فقط توانستم ٣-٢ ماه روی قولم بمانم و دوباره روز از نو، روزی از نو... اصرار چند باره دوستانم را که دیدم وسوسه شدم و دوباره شروع کردم به کشیدن مواد...
دوست داشتم از شر زندگی راحت شوم
مادرم وضع و حالم راکه دید، اصرار کرد زن بگیرم. دو سه جا هم برایم پا پیش گذاشت اما نه من اهل زنگرفتن بودم و نه کسی حاضر بود دخترش را به یک معتاد ولگرد بدهد. ذلیل و خسته شده بودم. کارم شده بود موادفروختن و موادکشیدن. در خانوادهامان هیچکس موادی نبود و من آبرویی نگذاشته بودم برای پدر و مادرم... اقوام و دور و بریها حرفی نمیزدند اما از نگاهشان ترحم و دلسوزی میبارید.
یکی دو بار شنیدم که پشت سرم به تمسخر گفته بودند همان نادری که کسی جرأت نداشت به او بگوید بالای چشمت ابروست، حالا به روزی افتاده که از پس یک گربه هم برنمیآید. اینها را میشنیدم و قلبم آتش میگرفت.
دیگر اعصابم کشش نداشت. دلم میخواست کاری دست خودم بدهم و از شر این زندگی لعنتی خلاص شوم تا اینکه...
به دام افتادم...
آن روز هیچکس خانهامان نبود که در را زدند. در را که باز کردم بهتم زد. روبهرویم پنج مأمور ایستاده بودند و خیره نگاهم میکردند. هراسان سعی کردم در را ببندم که یکی از آنها پایش را بین در گذاشت و همهاشان ریختند توی خانه. داد و بیداد کردم و درگیر شدیم اما آنها کار خودشان را کردند و اتفاقی که نباید، افتاد,١٣٥گرم هروئین توی خانهامان پیدا کردند و این حکمی جز اعدام برایم نداشت...
همان شب رفتم بازداشتگاه اما با این وجود همه چیز را انکار کردم و مواد را گردن نگرفتم. میدانستم با گردنگرفتن آن هروئینهای لعنتی، نامه مرگ خودم را امضا کردهام، به همین خاطر هرچه بازجوییام کردند، گفتم من از این مواد بیخبر بودهام و شاید کسی به خاطر دشمنی با من، آن را در خانهامان گذاشته است...
کتکها و اذیتها از یک طرف، نرسیدن مواد به بدنم، داشت جانم را میگرفت، به طوری که فقط از خدا مرگم را میخواستم...
سلامتی خیلی خوب است!
٢٠ سال زندان برایم بریدند... خبر را که شنیدم، باورم نمیشد. فکر بدتر از اینها را میکردم ولی باز جای شکرش باقی بود.
رفتم زندان شیراز و از همان روز مصرف متادون را شروع کردم.
در همان زندان بود که تصمیم گرفتم آدم شوم. واقعاً از این زندگی خسته شده بودم. از طعنهها و کنایهها. از خفتهای پدرم و ناله و نفرینهای مادرم. دلم میخواست زندگی جدیدی را شروع کنم و امید داشتم عفو شاملم شود...
آن روز وقتی مادرم نامه ١٠ سال عفوخوردنم را آورد، کلی گریه کردم. به دست و پای مادرم افتادم و گفتم نوکریاش را میکنم... گفتم غلط کردهام و قول دادم جبران کنم...
مرد سرش را بالا میگیرد...
هشت سال از حبسم را گذراندهام و الان آمدهام مرخصی پیش پدر و مادرم. به خدا آزادی خیلی خوب است. سلامتی خیلی خوب است. کسانی که سالمند و هنوز به سمت مواد نرفتهاند، قدر آبرو و سلامتیاشان را نمیدانند. اعتیاد زندگیام را به آتش کشید. مجبور شدم به خاطر آن دست به هر کاری بزنم و حتی موتور زیر پایم و کفترهایم را بفروشم...
از جایش بلند می شود...
دعا کنید به سمت مواد نروم و اگر بخواهم دوباره معتاد شوم، آن روز، روزِ مرگم باشد.