دیشب در خانه نشسته بودیم و پدرم چند دفتر خاطرات قدیمیاش را به میان آورد تا نگاهی به آنها بیندازد.
با اجازه او یکی از دفترها را برداشتم و چند صفحه اول را ورق زدم. نوشتههای پدر به اول فروردین و لحظه تحویل سال نو برمیگشت که همه خانواده دور هم جمع بودند.
چند صفحه اول را که مطالعه کردم، چشمم به چند اسم افتاد که برایم ناآشنا بود. به پدر گفتم: اینها همه اقوام ما هستند؟
گفت: بله، چرا پرسیدی؟
گفتم: آخر بجز چند نفر که از اقوام نزدیک هستند، کسی را نمیشناسم.
پدرم شروع به تعریف کرد و گفت: ما اقوام زیادی داریم که دیگر هیچ رابطهای با آنها نداریم. آن زمان، پس از سال تحویل در خانهی ما جا برای نشستن نبود. این یکی میآمد و آن یکی میرفت. شاید همان روز اول عید بالای٥٠ نفر میآمدند. دو سه روز اول خیلی شلوغ بود ولی حالا آنقدر از هم دور شدهایم که حتی من بچههایشان را نمیشناسم. البته آن موقع مثل الان نبود که همه با هم رودربایستی داشته باشند و بخواهند انواع میوههای جورواجور را بخرند و تعارف کنند. هر کس هر چه در خانه داشت، از یک استکان چای گرفته تا انجیر و مویز و انار، جلوی مهمانش میگذاشت. کسی هم توقعی نداشت و همه مثل هم بودند. حالا برعکس آن موقع هرکس میخواهد جایی برود، پیش خودش فکر میکند اگر من خانه کسی رفتم، او هم چند وقت دیگر برای بازدید میآید. خرج بالاست و باید برای همین بازدید چقدر خرج کنم و از میوه و شیرینی گرفته تا فلان و فلان را جلوی او بگذارم. پس همان بهتر که نروم. همین مسائل باعث شده رفتوآمدها کمتر شود و مردم با هم غریبه شوند.
با خودم فکر کردم چه صفایی داشت اگر الان همه اقوام با هم آمد و رفت داشتند، که پدرم ادامه داد: بیشترین ازدواجها فامیلی بود و این باعث میشد قوم و خویشها به هم نزدیکتر شوند.
آن روزها طلاق خیلی کم و حتی نادر بود. همه به احترام بزرگترها دور هم جمع میشدند و ارتباط بیشتری با هم داشتند. حالا که فکر میکنم میبینم بیشتر اقوام برای من غریبه هستند، چون حتی در سالتحویل و دید و بازدید عید رفتوآمدی وجود ندارد.
به پدرم گفتم باید بزرگترها پا پیش بگذارند و همه را دور هم جمع کنند که پدرم گفت: امروز کوچکترها به حرف بزرگترها گوش نمیدهند و خودشان را عقلکل میدانند! کوچکترها میگویند فهم ما بیشتر از بزرگترهاست و در همه خانوادهها فرزندسالاری رسم شده است. این روزها موبایل و تلویزیون جای قوم و خویش را گرفته و باید بر خداوند پناه برد.