/ از دخترهاسوءاستفاده میکردم و بعد از چند مدت مثل یک زباله به گوشهای پرتشان میکردم
/ ١٣-١٢ سالم بیشتر نبود اما به دروغ خودم را ٢٥ ساله معرفی کردم!
/ برای خانمم نوشتم خیلی دوستت دارم اما او تنها در جوابم نوشت خیلی خستهام، شببخیر!
/ یک وقتهایی فکر میکنم اینها تقاص کارهای من است!
وقتی میگوید ٢٤ سالهام با تعجب نگاهش میکنم. سن و سالش بیشتر از اینها به نظر میرسد. خوشهیکل است و چال روی گونههایش، قیافه جذابش را جذابتر نشان میدهد. خودش را سپهر معرفی میکند و همانطور که روی یکی از صندلیهای دفتر نشسته شروع میکند به حرفزدن:
بچه آرامی بودم و درسهایم خیلی خوب بود اما حرف زور توی کَتَم نمیرفت. در همان عالم بچگی تا یکی میگفت بالای چشمت ابروست با او گلاویز میشدم و او را به باد کتک میگرفتم.
دوم راهنمایی برای اولین بار با دختری در سایت یاهو آشنا شدم. دانشجو بود و اهل رشت. خوب آن موقع ١٣-١٢ سالم بیشتر نبود اما به دروغ خودم را ٢٥ ساله معرفی کردم. مدتی بعد چَتهایمان کمتر شد و رفتهرفته او را فراموش کردم، اما هرچه بزرگتر میشدم، دخترها بیشتر دنبالم بودند. سوم دبیرستان بودم که سمیرا وارد زندگیام شد. دوستش تینا با محمد دوستم رابطه داشت و از این طریق شماره مرا پیدا کرده بود.
اولین بار که زنگ زد از صدایش خوشم آمد. لحن خاصی داشت که ناخودآگاه آدم را به سمت خودش جذب میکرد.
عاشقم بود و من هم رفتهرفته به او وابسته شدم. سمیرا اما آدم عجیبی بود. اگر میخواست کاری کند تا ته آن میرفت و برایش مهم نبود بعد از آن چه پیش میآید. آن روز وقتی در کلاس نقاشی که با هم ثبتنام کرده بودیم یکهو وسط جمعیت بلند شد و جلوی مربی و هنرجویان گفت من عاشق سپهرم، همه شوکه شدند! آنطور که خودش بعدها برایم تعریف کرد توقع داشت آن لحظه من هم مثل او و جلوی آن همه دختر و پسر به او ابراز عشق کنم، اما من نتوانستم. غرورم اجازه نداد و در میان بهت همه، از کلاس زدم بیرون!
دروغ چرا؟ عاشق همین دیوانهبازیهایش بودم اما این کار با بقیه کارها فرق داشت. آبرویم در کلاس رفته بود و بچهها زیرزیرکی به من نگاه میکردند و میخندیدند. چند روزی نه کلاس رفتم و نه به او محل دادم، تا اینکه یک روز کلی التماس کرد که به خاطر آبروی او هم که شده به کلاس برگردم و برگشتم...
از آن روز سعی کردم کمتر به سمیرا فکرکنم اما نمیشد. او واقعاً زندگیِ مرا تحتتأثیر قرار داده بود و فکرنکردن به او سخت بود. کمکم داشت تصمیمم برای ازدواج با او جدی میشد که یکی ازدوستانم گفت با سمیرا رابطه دارد. انگار آب سردی ریختند روی سرم. حالم دست خودم نبود. اول باورم نشد، اما مدتی بعد وقتی از طریق یکی دیگر از دوستانم او را امتحان کردم و سمیرا خیلی راحت به او چراغ سبز نشان داد، فهمیدم حرفش درست بوده و در این مدت من چقدر خام بودهام.
موضوع را که به سمیرا گفتم حاشا کرد اما وقتی او و دوستم را با هم روبرو کردم دیگر نتوانست حرفی بزند. مدتی بعد سمیرا شمارهاش را عوض کرد و بعد از اینکه در دانشگاه قبول شد از نیریز رفت، اما دل من خنک نشد. دلتنگیاش از یک طرف، زخمی که روی دلم گذاشته بود، داشت نابودم میکرد. حسابی پکر شده بودم و دست و دلم به هیچکاری نمیرفت. مثل معتادی که مواد را یکباره از او گرفته باشند، حالم بد بود و به همه پرخاش میکردم اما فایدهای نداشت و به همین خاطر تصمیم گرفتم از همه دخترها انتقام بگیرم...
******
رضا دوستم تازه با دوست دخترش مهتاب به هم زده بود. مهتاب را دورادور میشناختم و بعد از سمیرا، اولین نفری بود که با او طرح دوستی ریختم. چند وقتی با هم رابطه داشتیم تا اینکه از او خسته شدم و رهایش کردم. بعد از آن، با چندین و چند دختر دیگر دوست شدم. از دخترانی که چند سال از من بزرگتر بودند تا کسانی که به آنها قول ازدواج داده بودم و بینهایت به من دل بسته بودند. دروغ چرا؟ هر چه میخواستم از آنها سوءاستفاده میکردم و بعد از چند مدت مثل یک زباله گوشهای پرتشان میکردم و رهایشان میکردم به امان خدا!
یک وقت به خودم آمدم که حس کردم تا گردن در لجن فرو رفتهام. قبح گناه برایم ریخته بود و حالم داشت از خودم به هم میخورد. حس کردم تمام گناهانم به خاطر سمیراست و دیگر نمیتوانم این راه را ادامه بدهم. همین شد که تصمیم گرفتم از سمیرا انتقام بگیرم تا مثلاً رها شوم...
پیداکردن شماره سمیرا زیاد سخت نبود. دانشگاهش تمام شده بود و برگشته بود نیریز. بعد از مدتها وقتی به او زنگ زدم شوکه شد. او شوکه شده بود و من حرف میزدم. از این گفتم که عاشقش بودهام و به خاطر او دست به گناه زدهام. که او به من خیانت کرده و هیچوقت او را نمیبخشم. خواستم او را ببینم تا با هم حرف بزنیم و حسابمان را با هم تسویه کنیم اما سمیرا مقاومت کرد. خواست دست از سرش بردارم و او را به حالِ خودش رها کنم. التماس کرد ولی وقتی تهدیدم را شنید و اینکه آبرویش را میریزم کوتاه آمد و قبول کرد برای آخرین بار بیاید خانهامان...
******
سمیرا با چشم گریان از خانهامان رفت! زهر خودم را به او ریخته بودم و دلم خنک شده بود...! و از همان روز بود که تصمیم گرفتم برای همیشه دست از کارهایم بردارم...
آن روز وقتی حرف زنگرفتن را پیش کشیدم، مادرم خندید. خندهاش از این بابت بود که من در ٢٢ سالگی چطور میخواستم یک زن را اداره کنم؟ پدرم اما خیلی جدی تأییدم کردم و گفت حمایتم میکند...
بهناز را عمه زیور به ما معرفی کرد. از اقوام دورمان بود و با خانوادهاش در روستا زندگی میکردند. محصل بود و از حق نگذریم ظاهر خوبی داشت. همین شد که بین همه دخترانی که به من معرفی شده بود او را انتخاب کردم. در شب خواستگاری سه چهار دقیقه مفید بیشتر با هم حرف نزدیم. همان شب مهلت خواستند تا فردا جوابشان را اعلام کنند و فردا جواب مثبتشان را اعلام کردند. یکی دو روز بعد قرار و مدار عقد گذاشته شد و قرار شد چند روز دیگر عقد کنیم. همان شب بعد از مراسم عقدمان به بهناز پیام دادم که خانمم ممنونم از اینکه به زندگیام وارد شدی و خیلی دوستت دارم اما او تنها در جواب نوشت، من خیلی خستهام، شب بخیر!
اصلاً چیزی از رابطه با مردها نمیدانست. تا یک ماه جلوی من روسری میپوشید و خوب این برایم خیلی سخت بود. هرچه من سعی میکردم بیشتر به او محبت کنم، او بیشتر از من دوری میکرد. تا چند ماه اصلاً به من ابرازاحساسات نمیکرد و خوب مسلماً این برای یکی مثل من که از انواع و اقسام دخترها محبت دیده بودم خیلی سخت بود. با توجه به اینکه وضع مالی پدرم خوب بود، روز اول به او گفتم دوست ندارم از جیب پدرم خرج کنم و کمی رعایتم را بکن، اما او در طلافروشی یک سرویس سی میلیونی را انتخاب کرد. در هیچ موردی برای او کوتاهی نمیکردم. از مسافرت شمال و غذای بیرون و خرید انواع و اقسام لباسها گرفته تا هر نوع محبت کردن، اما او انگار این چیزها را نمیدید. کلاً در هر شرایطی دلش برای من تنگ نمیشد و این من بودم که مدام باید به او زنگ میزدم و حالش را میپرسیدم. تا حرفی میزدم سریع مقاومت میکرد و قهر میکرد. اگر از او دلخور میشدم و برای یک روز به تلفنهایش جواب نمیدادم که دیگر واویلا بود. البته من همه این تقصیرها را از چشم مادرش میبینم! مدام کنترلش میکرد و به او اجازه نمیداد با من بیاید بیرون. استقلال زندگی دخترش را گرفته بود و جرأت نداشتم به بهناز بگویم بالای چشمت ابروست. تا میگفتم قهر میکرد و بعد از آن پدرش پیغامپسغام میفرستاد که من و مادر بهناز حتی یک بار هم تابهحال بحثمان نشده. آخر مگر چنین چیزی امکان دارد؟ مگر میشود زن و شوهر با هم دعوا نکنند و بحث نداشته باشند؟
کلاً بهناز تابع مادرش بود و حرف من خریدار نداشت. اگر میگفتم به اردو نرو، میرفت. اگر میگفتم فلان عروسی نرو میرفت و ذرهای برای حرف من ارزش قائل نبود. مدام جرو بحث، مدام دعوا... یک وقت درآمد و گفت من هیچوقت دوستت نداشتهام و به اصرار پدر و مادرم به تو جواب بله دادهام که این برای من خیلی سنگین بود. باور نمیکنید حتی صدای ضبطشدهاش را توی گوشیام دارم.
خوب وقتی او اینطور واکنش نشان میدهد و به گفته خودش به من هیچ علاقهای ندارد، من باید چکار کنم؟ نمیگویم بحث نمیکنم، نمیگویم آرام مینشینم ولی همهاش به خاطر کاریهای اوست. خدا شاهد است در این مدت با این اخلاق بهناز، حتی لحظهای فکر خیانت به سرم نزده اما مگر من تا کجا میتوانم؟ بالاخره من هم یک مَردم و به محبت و دیدهشدن نیاز دارم. تا کی میتوانم تاب بیاورم؟
سرش را میاندازد پایین...
یک وقتهایی پیش خودم فکر میکنم اینها تقاص کارهای من است. تقاص گناهانم و آه دخترانی که به من دل بستند. نمیدانم... امیدوارم خدا از سر تقصیراتم بگذرد!