تعداد بازدید: ۲۶۸۷
کد خبر: ۳۶۳۱
تاریخ انتشار: ۲۹ آبان ۱۳۹۶ - ۲۲:۳۵ - 2017 20 November
گفتگو با غلام رنجبر، جانباز جنگ تحمیلی، پسر و همسر فداکارش
فاطمه زردشتی نی‌ریزی / گروه گزارش

/   از سال ٨٢ فلج شد و برای همیشه افتاد گوشه خانه

/  باید خودم هر کاری را تجربه می‌کردم که این خیلی بد بود

/ در این چهارده سال خدا می‌داند چه کشیدم!

/  صبح تا شب تک و تنها گوشه خانه نشسته‌ام و حتی برای نیم ‌ساعت نمی‌توانم  پایم را از خانه بیرون بگذارم

/   غلام، بیدی نبود که با این بادها بلرزد!

می‌گوید قرار است ٦-٥ ماه دیگر بروم جبهه، فقط همین! دیگر حرفی نمی‌زند و همانطور که روی پتوی نازکش نشسته، فقط و فقط به حرفهای ما گوش می‌دهد. چشم راستش نابیناست و با همان چشم کم‌سوی چپش، گاهی به من زل می‌زند، گاهی به پسرش؛ و برخی اوقات به همسرش خیره می‌شود. 


غلام رنجبر ٦٣ ساله است و آنطور که پسرش مرتضی می‌گوید، اغلب نی‌ریزی‌‌ها او را می‌شناسند. 


همسرش زهره اثنی‌عشری ٥٧ ساله است و دل پردردی دارد. 


می‌گوید: اهل مشکانم و سال ٧١ بود که برادر غلام آمد مشکان خواستگاری‌ام. همان موقع به پدرم گفته بود دخترت را می‌دهی به برادرم و پدرم به خاطر آشنایی دوری که با آنها داشت، نتوانست روی حرفش حرف بزند. امروز حرف خواستگاری را زدند و فرداشب عقد کردیم. 


از همان اول زندگی‌ا‌مان فهمیدم غلام حال و روز خوبی ندارد. دست خودش هم نبود. در جبهه موجی شده بود و بیشتر وقتها  می‌زد به کوچه و خیابان. در شهر، بلندبلند حرف می‌زد و گاهی با بقیه گلاویز می‌شد. 


پسرش مرتضی ٢٤ ساله است. می‌گوید: آن‌طور که شنیدم  پدرم سال ٦٢ به جبهه رفته بود. می‌گویند همان اوایل انقلاب یک نی‌ریز بوده و یک مش غلام. همیشه برعلیه شاه، شعار می‌داده است. 


کمی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: به خاطر شغلی که داشت، اکثر افراد او را می‌شناختند. فروشنده دوره‌گرد بود و فال حافظ، دفتر چهل‌برگ و خیلی چیزهای دیگر می‌فروخت. یک مدت هم هفته‌نامه عصر نی‌ریز را پخش می‌کرد. آن روزها من هفت ‌هشت سالم بود که با موتور هفته‌نامه عصرنی‌ریز را برایمان می‌آوردند درِ ‌‌خانه و پدرم آنها را در شهر پخش می‌کرد. ‌‌همین الان هم اکثر نی‌ریزیها او را می‌شناسند.


همسرش رو به شوهرش می‌گوید: مش‌غلام برای خانم از آن روزها تعریف کن!


اما آقاغلام بدون هیچ حرفی زل می‌زند به من!!!


پسرش دوباره رشته کلام را در دست می‌گیرد و می‌گوید: یک وقتهایی که حالش بهتر است، همانطور که سینه می‌زند شعرهای قشنگی از آن روزها می‌خواند مثل: «صدام بیا پیش، تا ساعت 

٦، برو تو آتیش»


یا «بختیار، بختیار، نوکر بی‌اختیار، ‌عاشق پوست خیار» 


سرش را نزدیک پدرش می‌برد و می‌گوید بابا شعرهایت را بخوان! 


اما آقاغلام دوباره همان‌طور خیره می‌شود به من!


همسرش می‌گوید: سال ٨٢ سکته مغزی کرد و اوضاع از آنی که بود بدتر شد. نصف بدنش فلج شد و برای همیشه افتاد گوشه خانه. از آن روز زحمت‌ها و دردسرهای من هم بیشتر شد. اگر قبلاً غلام تا سرِ کوچه می‌رفت و فقط اختلال‌حواس داشت، حالا گوشه خانه افتاده بود و من باید حتی زیر پایش را هم تمیز می‌کردم. خدا گواه است خیلی به من سخت می‌گذرد، آنقدر سخت که بارها و بارها مرگم را از خدا خواسته‌ام. 


زن چشمانش پراز اشک می‌شود. 


در این مدت حتی طعم یک روز خوشبختی را نچشیدم. نه خودم، نه پسرم. 


بیچاره پسرم، از همان بچگی سرپرست درستی نداشت. هیچ‌کس نبود تا درست و حسابی دست محبت روی سرش بکشد. فقط برادرشوهرم بود که گاهگاهی به ما می‌سید که او هم تصادف کرد و مُرد. 


مرتضی می‌گوید: یادم هست یک روز مادرم برایم تفنگ بادی خریده بود و من نمی‌توانستم آن را پر کنم، هیچکس هم نبود که بگوید چطورباید آن را پُرکنی!


هیچ وقت کسی بالای سرم نبود که بگوید مرتضی،‌ این راه درست است و این راه غلط. خودم باید می‌رفتم و هر کاری را تجربه می‌کردم و این خیلی بد بود. آرزوی یک پارک‌رفتن با پدرو مادرم، آرزوی کشیدن دست محبت پدرم روی سرم، همیشه توی دلم بود. 


زن می‌گوید: نمی‌شود ناشکری کرد اما هیچکس خانواده شهدا و خصوصاً جانبازان را درک نمی‌کند. در این چهارده سال خدا می‌داند چه کشیدم و بس! از روزی که غلام سکته کرده، با کوچکترین حرفی به هم می‌ریزد و اجازه نمی‌دهد هیچکس به خانه‌امان بیاید. نه اقوام من، نه فامیل خودش. صبح تا شب تک و تنها گوشه خانه نشسته‌ام و حتی برای نیم ‌ساعت نمی‌توانم پایم را از خانه بیرون بگذارم. چهارده ‌سال است که نه عروسی رفته‌ام، نه مراسمی و نه حتی عزایی. اگر تا حیاط بروم و چند دقیقه دیر کنم، کشان‌کشان خودش را به در حیاط می‌رساند و شروع می‌کند به فریادزدن. بیشتر اوقات حتی داروهایش را نمی‌خورد و باید آنها را در آبگوشتی، غذایی چیزی بریزم تا متوجه نشود. سمت راست بدنش هم که کاملاً فلج است و بیشتر اوقات قرص اعصاب می‌خورد. 


از رسیدگی مسئولین که می‌‌پرسم خانمش می‌گوید: سال تا سال سری به ما نمی‌زنند که ببینند مرده‌ایم یا زنده. شاید برای این است که ما نه سواد درست وحسابی داریم و نه پول و پارتی.‌ 
می‌گویند هر چه هست مال خانواده‌های شهدا و جانبازان است اما پسر من باید در این سن و سال برای ٧٠٠ هزار تومان دستمزد، در مغازه فرش‌فروشی شاگردی کند. مگر شوهر من برای این مملکت زحمت نکشید؟ مگر به خاطر آسایش مردم و مسئولین به این روز نیفتاد؟


از خاطرات غلام‌آقا که می‌پرسم پسرش مرتضی کمی فکر می‌کند و می‌گوید: 


آنطور که من شنیدم یکی از روزهایی که به پدرم در جبهه مرخصی داده بودند، برگ مرخصی‌اش را روی چراغ علاءالدین سوزانده و گفته بود محال است بچه‌ها را در جبهه تنها بگذارم و به مرخصی بروم. 


یک بار هم همان روزهایی که در نی‌ریز نفت کمیاب بود، پدرم بعد از کلی این در و آن در زدن در آن چله زمستان ١٨ تا بیست لیتری روی گاری گذاشته بود و برای آوردن نفت با پای پیاده به استهبان رفته بود.‌‌ 


پس از صحبت با همسر و پسر آقای رنجبر سری به مغازه علی‌اصغر رنجبر برادرآقا غلام  زدیم و او در مورد برادرش گفت: غلام از همان روزهای کودکی بچه ساکت و آرامی نبود. سواد درست وحسابی نداشت اما تا دلتان بخواند سر و صدا داشت. 


یک وقتهایی حرف حرفِ خودش بود و به هیچ‌کس گوش نمی‌داد. اوایل انقلاب جزء شعاردهندگان فعال بود و سری درآورده بود توی سرها. غلام بالا بنشین، غلام پایین بنشین، خلاصه برای خودش برو بیایی داشت. چند باری هم با پاسبانان گلاویز شد که حسابی کتش زدند و از خجالتش درآمدند، اما غلام، بیدی نبود که با این بادها بلرزد. خلاصه «مرگ بر شاه» غلام همه نی‌ریز را گرفته بود. 


در مورد جبهه‌رفتن برادرش می‌گوید: به گمانم ٢٠ سالی داشت که از طرف بسیج به جبهه رفت. در جبهه هم وسایل را برای رزمندگان به خط مقدم می‌برد و هر کاری از دستش برمی‌آمد کوتاهی نمی‌کرد. آنهایی که او را می‌شناسند می‌دانند غلام چقدر زرنگ بود. بیچاره حقش نبود این‌طور فلج شود و بیفتد گوشه خانه. 


یادم هست همه او را از نظر دست‌پاکی و امانتداری قبول داشتند و تمام مغازه‌داران نی‌ریز او را امن خود می‌دانستند. همان موقع چک ١٠٠ هزارتومانی به غلام می‌دادند تا برایشان پاس کند، بدون اینکه دلهره داشته باشند. 


کاسب خیابانی بود و هر چیزی که فکرش را کنید می‌فروخت، از قلم و کاغذ و مداد گرفته تا روزنامه اطلاعات و کیهان و عصر نی‌ریز و...


یادش بخیر... در جلسات مذهبی که برگزار می‌شد، اولین صلوات صدای غلام بود که به گوش می‌رسید... 

 


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها