تعداد بازدید: ۱۷۴۶
کد خبر: ۳۶۲۶
تاریخ انتشار: ۲۹ آبان ۱۳۹۶ - ۲۲:۲۴ - 2017 20 November

بی‌بی چارقد سفیدی را که مخصوص سفر حج خریده بود، پوشید و رو به من گفت:


- چیطو شدم ننه؟ بهم میاد؟


- بله بی‌بی جون. 


- بله و مرض... ای چه وضع نظر دادنه؟ خو چه مرگته دختر؟


- من که چیزیم نیس بی‌بی. فقط میگم...


- خو؟


- فقط میگم ماشالا این بار هفتمه که دارین میرین حج، فک نمیکنین دیگه کافی باشه؟


بی‌بی سرخ شد...


- تا جون تو در بیاد ناله‌زده. میه دارم از کیسه تو خرج می‌کنم که زورُت گرفته؟ نرَم که آرزوش به دلوم بمونه؟ نرم بذارم پشت سرُم امثال تو و ننت بخورین، بعدشم گور به گوریم بدین؟! خصوصاً تو ای سفرو که یکی مث مش موسی‌م همسفرُمه!


- ولی من منظورم این نیس بی‌بی.


- پ چه مرگته؟


- من میگم...


- خو؟


- من میگم بیاین این پول رو صرف یه کار خیر کنین. حج خوبه، خیلی‌ام خوبه، ولی یه بار، دو بار، سه بار... نه هفت هشت بار... خدا خودشم اینطوری راضی‌تره...


- استغفرا... ، میه با تو حرف زده؟


- کی بی‌بی؟


- خدا رو میگم نه. میه با تو حرف زده که میگی ایطوری خودوشم راضی‌تره!


- وا... بی‌بی...


- خو وا و مرگ... میه من چن خرجُم میشه؟ فوق‌فوقُش با ولیمه و پول سفر و سوغاتیا ١٦-١٥ میلیون تومن بشه! چیطو ننه حسین بری بار دوازدهم بره حج، من نرَم؟ 


- سرم را انداختم پایین که صدای بی‌بی بلند شد...


- گلابی!! دارم با تو حرف میزنما...


- چی بگم بی‌بی؟ ایشالا خوش بگذره!


- خیلی‌ام خوش میگذره، تو جوش نزن...


ساعتی بعد ...


- پس چرا نشستین بی‌بی؟ مگه نمیخواین برین از بقیه حلالیت بطلبین؟ مگه شما با بدری و عباس آقا و ملوک خانم قهر نیستین؟


- خو هسم، که چه؟


- که چه یعنی چی بی‌بی؟ مگه خودتون همیشه نمیگین آدم وقتی میخواد یه راه زیارتی بره باید همه از دستش راضی باشن؟


بی‌بی بادی به غبغب انداخت...


- میخوام صد سال سیا راضی نباشن... مرده‌شور همشونو ببرن به حق پنج تن. برم که بگن به بهونه زیارت اومده آشتی؟


چیزی نگفتم و دوباره سرم را انداختم پایین.


بی‌بی از جایش بلند شد و همانطور که مثل همیشه زیر لب غرغر می‌کرد چادرش را روی سرش انداخت...


- من برم یه سری به ای پیرمرد بزنم بینم چیزی برا سفر لازم نداره.


- کدوم پیرمرد؟


بی‌بی استغفراللهی گفت و از در خارج شد...


*******
سرم توی گوشی بود که بی‌بی با اَخمهایی توی هم وارد شد...


- خوبی بی‌بی؟


- فضولی؟


- وا بی‌بی چی شده؟


- هیچی... مش موسی نمیاد حج!


- اِه؟ جدی؟ چرا؟ بعدشم نیاد، چرا شما زانوی غم بغل گرفتی؟


- چمیدونم... یه بنده‌خدایی بوده بچش سرطان داشته، فردین‌بازیش گل کرده، کل پول سفرشو داده به اون!
چشمانم گرد شد...


- مگه شما فردین رو می‌شناسی بی‌بی؟


- نع! من غلط کنم فردینو بشناسم!


- وا بی‌بی...


- وا و مرض...


چند دقیقه‌ای سکوت کرد...


- میگم گلاب! چطوره منم پول سفرمو خرج دختر مریض نوری خانوم کنم؟ ها؟ خدا خودشم ایطوری راضی‌تره!!!
گلابتون


غیر قابل انتشار: ۰
انتشار یافته: ۱
ناشناس
Iran, Islamic Republic of
۱۳:۳۲ - ۱۳۹۶/۰۸/۳۰
0
0
خیلی خوب بود.
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها