بیبی چارقد سفیدی را که مخصوص سفر حج خریده بود، پوشید و رو به من گفت:
- چیطو شدم ننه؟ بهم میاد؟
- بله بیبی جون.
- بله و مرض... ای چه وضع نظر دادنه؟ خو چه مرگته دختر؟
- من که چیزیم نیس بیبی. فقط میگم...
- خو؟
- فقط میگم ماشالا این بار هفتمه که دارین میرین حج، فک نمیکنین دیگه کافی باشه؟
بیبی سرخ شد...
- تا جون تو در بیاد نالهزده. میه دارم از کیسه تو خرج میکنم که زورُت گرفته؟ نرَم که آرزوش به دلوم بمونه؟ نرم بذارم پشت سرُم امثال تو و ننت بخورین، بعدشم گور به گوریم بدین؟! خصوصاً تو ای سفرو که یکی مث مش موسیم همسفرُمه!
- ولی من منظورم این نیس بیبی.
- پ چه مرگته؟
- من میگم...
- خو؟
- من میگم بیاین این پول رو صرف یه کار خیر کنین. حج خوبه، خیلیام خوبه، ولی یه بار، دو بار، سه بار... نه هفت هشت بار... خدا خودشم اینطوری راضیتره...
- استغفرا... ، میه با تو حرف زده؟
- کی بیبی؟
- خدا رو میگم نه. میه با تو حرف زده که میگی ایطوری خودوشم راضیتره!
- وا... بیبی...
- خو وا و مرگ... میه من چن خرجُم میشه؟ فوقفوقُش با ولیمه و پول سفر و سوغاتیا ١٦-١٥ میلیون تومن بشه! چیطو ننه حسین بری بار دوازدهم بره حج، من نرَم؟
- سرم را انداختم پایین که صدای بیبی بلند شد...
- گلابی!! دارم با تو حرف میزنما...
- چی بگم بیبی؟ ایشالا خوش بگذره!
- خیلیام خوش میگذره، تو جوش نزن...
ساعتی بعد ...
- پس چرا نشستین بیبی؟ مگه نمیخواین برین از بقیه حلالیت بطلبین؟ مگه شما با بدری و عباس آقا و ملوک خانم قهر نیستین؟
- خو هسم، که چه؟
- که چه یعنی چی بیبی؟ مگه خودتون همیشه نمیگین آدم وقتی میخواد یه راه زیارتی بره باید همه از دستش راضی باشن؟
بیبی بادی به غبغب انداخت...
- میخوام صد سال سیا راضی نباشن... مردهشور همشونو ببرن به حق پنج تن. برم که بگن به بهونه زیارت اومده آشتی؟
چیزی نگفتم و دوباره سرم را انداختم پایین.
بیبی از جایش بلند شد و همانطور که مثل همیشه زیر لب غرغر میکرد چادرش را روی سرش انداخت...
- من برم یه سری به ای پیرمرد بزنم بینم چیزی برا سفر لازم نداره.
- کدوم پیرمرد؟
بیبی استغفراللهی گفت و از در خارج شد...
*******
سرم توی گوشی بود که بیبی با اَخمهایی توی هم وارد شد...
- خوبی بیبی؟
- فضولی؟
- وا بیبی چی شده؟
- هیچی... مش موسی نمیاد حج!
- اِه؟ جدی؟ چرا؟ بعدشم نیاد، چرا شما زانوی غم بغل گرفتی؟
- چمیدونم... یه بندهخدایی بوده بچش سرطان داشته، فردینبازیش گل کرده، کل پول سفرشو داده به اون!
چشمانم گرد شد...
- مگه شما فردین رو میشناسی بیبی؟
- نع! من غلط کنم فردینو بشناسم!
- وا بیبی...
- وا و مرض...
چند دقیقهای سکوت کرد...
- میگم گلاب! چطوره منم پول سفرمو خرج دختر مریض نوری خانوم کنم؟ ها؟ خدا خودشم ایطوری راضیتره!!!
گلابتون