دوستی برایم تعریف میکرد وقتی در یکی از دانشگاههای هند دانشجو بودم یکی از همکلاسیها کاندیدای شورای دانشجویی دانشگاه شد. وظیفه شورای دانشجویی مطالبه رفاه بیشتر از مسئولان دانشگاه به لحاظ کیفیت امکانات در کلاسها و خوابگاهها و غذاخوریها و سرویسهای بهداشتی برای دانشجویان و همچنین بالا رفتن سطح علمی اساتید بود!
این دوست همکلاسی ما که کاندیدا شده بود چون جوان خوشتیپ و خوش چهرهای بود، بمحض این که پشت تریبون میرفت تا برای برنامههایش صحبت کند، همه با سوت و کف و هورا از او استقبال میکردند و او هم در این همه شور و هیجان حرفها و وعدههای خیلی جالب و برنامههای عالی را برای آینده شورای دانشگاه و بالا بردن سطح کیفی دانشگاه بیان میکرد!
بالاخره انتخابات برگزار شد و او رأی بالایی آورد و به عنوان رئیس شورای دانشگاه انتخاب شد!
اما از آن همه وعده و وعید و برنامه برای رفاه دانشجویان هیچ خبری نشد که نشد!
یک شب به طور اتفاقی در یک مهمانی خصوصی شام فارغالتحصیلی او را دیدم و از او گله کردم که پس چه شد آن همه حرفهای زیبا و وعدههایی که برای تبدیل دانشگاه به بهشت دادی؟!
خندید و گفت: داستان خان و ساز زن را شنیدهای؟!
گفتم: نه!!!
لبخندی زد و گفت:
میگویند ساز زنی به روستایی وارد شد و صدای ساز و دهل شنید! علت را جویا شد، گفتند: در خانه خان جشن است! تازهوارد آدرس گرفت و به آنجا رفت! محفلی شاد و شاهانه فراهم بود و خان آراسته در بالا نشسته بود و مردمان به پایکوبی مشغول بودند! ساز زن رخصت خواست تا او هم در سازش بدمد و در شادی سهیم شود!
چون خان رخصت داد، ساز زن شروع کرد و خان خوشش آمد، و دستور داد تا مباشر پس از اتمام مجلس کیسه گندمی به او بدهد. ساز زن کِیف کرد و با حرارت بیشتری در ساز دمید. مجلس ساعتی به طول انجامید و تمام شد!
ساز زن خسته و کوفته به انبار پیش مباشر رفت تا کیسه گندمش را بگیرد. مباشر از او دستخط خان را خواست! ساز زن از این تقاضا رنجید و نزد خان رفت و با گلایه شرح ماجرا را گفت! خان لبخندی زد و گفت:
تو ساز زدی و ما خوشمان آمد! ما هم چیزی گفتیم تا تو خوشت بیاید! این به آن در!!
وقتی داستان به اینجا رسید، رئیس شورای دانشگاه لبخندی زد و در حالی که چشمهایش را تنگ کرده بود به من نگاهی کرد و گفت: شما دست زدید و هورا کشیدید من خوشم آمد. بنابراین من هم حرفهایی زدم تا شما خوشتان بیاید... این به آن در ... !!!
قربانتان غریب آشنا