یَک چند مدتی است زولَیخا پایش را در یک اورسی کرده که باید از ایجارَهنَشینی نیجات پَیدا کونیم. اما اگر همه دار و نداریمان را روی هم بَریزیم و زولَیخا هم لَنگه النگویش را بَفروشد، تنها پول پیش یَکی از همین آپارتیمانهای مهر جور مَیشود.
در همین فکر بودم که آن روز برای کندَهکاری بی یَکی از پروجهها رفتم. اربابم بی من گفتَه کرد چاهی برای یَک بلوک شش طبقه ٢٤ واحدی حفر کونم.
پُرسان کردم چند میتر بیشود؟ گفت ٦ یا ٧ میتر. از فرط تعجب، کولنگ از دستم رها شد و روی انگشت شصت لَنگ چپم افتاد. از شدت درد بی هوا پریدم و بعد از نَظاره دورنما و وسعت خانَههای مهر، در بغل ارباب افتادم. در حالی که با انگشتان دستم حیساب مَیکردم، داد زدم: ٦ متر برای ٢٤ خانَه؟ بی عیبارتی سهم هر خانَه ٢٥ سانتیمیتر مَیشود و اگر فرض بَگیریم هر خانَوار مثل ما ٥ نفر باشند، بی هر نفر ٥ سانتیمیتر مَیرسد.
سرم را بالا آوردم و با عصبیت بی ارباب گفتم: تو خودت در ٥ سانت چَه کار مَیتوانی بَکونی که از این مردم بینوا توقع داری بَکونند؟
ارباب که حسابی عصبانی شدَه بود، چشم در هم کشید و مرا که هنوز روی دو دستش بودم، بی روی زمین انداخت. آستین کوتش را بالا برد و یَک پس گردنی چهار انگشتی تکضرب بی من زد که دستار سرم افتاد و زبانم را میان دندانهای جَلوییام گاز گَرفتم.
ارباب گفت: بی تو ربطی ندارد. کارت را بَکون.
سپس بی سراغ پَیمانکاران خود رفت که در حال درست کردن دوغاب بودند و بر سر آنها هم داد زد که کمتر سیمان استفادَه کونند.
کمی بعد در حال کندَهکاری بودم که سر و صدای ارباب بولند شد. سرم را از لبه چاه بالا آوردم و ارباب را نَظاره نیمودم که با یَکی از اعضای تعاون که از آمادَه نبودن و تحویل نگرفتن واحدش بی ستوه آمدَه بود، درگیر شده. نَدانم ارباب چَه جوابی بی او داد که عضو تعاونی درست همان پس گردنی را که من خورده بودم، بی سر ارباب زد و دل مرا خونک نیمود.
بی درون چاه رفتم و تا نزدیک غروب، چاه ٦ و نیم میتری را تحویل ارباب دادم. در راه برگشت بی خانَه، از جادَههای تاریک، خاکی و ناهموار میان تعاونیها با دوچرخه عبور مَیکردم و در فکر این بودم که چَگونه زولَیخا را راضی کونم سراغ این خانَههای مهر نرویم و فعلاً بی خیال رهن خانَه شویم.
بی در خانَه که رَسیدم، با چَهره ناراحت زولَیخا روبَرو شدم. ترس مرا برداشت و گفته کردم چَه شده؟ گفت من دیگر نمَیخواهم در این آپارتیمانها سکونت کونم. زولَیخا با اشاره دست صفحه تلویزیون را بی من نیشان داد. تلویزیون را که نَظاره کردم، اشک در چَشمانم حلقه زد. اخبار داشت از زلزله کرمانشاه و کشتَه و زخمی شدن تعداد زیادی از مردم این وَلایت مَیگفت.
کمی بیشتر که نَظاره کردم، خانَههای مهر آن وُلسوالی را دیدم که در هم شیکسته و حتی یَکی دو طبقَه آن ناپدید شدَه بود؛ اما عمارتهای قدیمیتر کَنار آن تقریباً سالم بود.
پیش خود گفتَه کردم باید آن پس گردنی را خودم بی ارباب مَیزدم.
نجیب