تعداد بازدید: ۴۳۲۶
کد خبر: ۳۵۹
تاریخ انتشار: ۰۹ مرداد ۱۳۹۵ - ۱۲:۲۳ - 2016 30 July
جلسه مرحمانه شهر هرت

جلسه مرحمانه شهر هرت

بخش سی‌ و چهارم

جلوی آینه ایستاده بودم و داشتم خودم را مرتب می‌کردم که بی‌بی مثل اجل معلق پرید جلویم...


- کجا؟


- دارم میرم بیرون بی‌بی...


- دارم می‌بینم، کور خو  نیسم. میگم کجا؟!


- ای بابا، خب کار دارم بی‌بی‌جون.


- میگم کجاااااااااااااا؟؟؟!!!


- عجبا، بی‌بی خب اگه میشد که بهتون می‌گفتم. تو یه جشن دعوت شدم که محرمانه‌اس.


- مرحمانه؟!!! یعنی میخی بیگی من نامرحمم؟؟!!!! باریکلا به تو. رحمت به شیری که خوردی! حالا دیه بِری من زیرآبی میری، ها؟ حالا دیه بری من ادا آدم حسابیا رو درمیاری، ها؟! 

حالا دیه بی‌بی‌ت نامرحمه؟ ها؟!!!


- بی‌بی جون این چه حرفیه؟ نه بخدا. فقط...


- فقط چی؟


- هیچی. من شرمنده‌ام.


- من شرمنده‌ام و مرض، من شرمنده‌ام و کوفت... حالا بوگو بینم خوردنی مُردنی‌ام توش هس؟


- هوووم.... بله بی‌بی جون. یعنی احتمالاً...


- کله گنده‌مُنده‌هام اونجان؟!


- چی بگم والا، به نظرم باشن!


- تو جیب جا میشه؟


- ای بابااااااا... بی‌بی دوباره زدی به جاده خاکیا! مگه بیس سؤالیه؟! با اجازه‌تون من رفتم... فعلاً...


همانطور که ناله نفرین‌های بی‌بی را پشت سرم می‌شنیدم در را بستم...
********


از خدا که پنهان نیست، از شما چه پنهان، جناب قُل‌مراد مسئول شهرهرت، بنده و تمام چِرت‌و پِرت‌گویان شهرهرت را  به مناسبت سالگرد شهر هرت دعوت کرده بودند و سفارش اکید داشتند که این موضوع کاملاً محرمانه بماند. قلباً دوست داشتم بی‌بی را با خودم ببرم اما هم به خاطر توصیه جناب قُل‌مراد و هم به خاطر زبان شُل بی‌بی، ترجیح دادم ریسک نکنم و تنها بروم...
********


خیلی شوق داشتم. از نزدیک دیدن قُل‌مراد، پپوشته، غریب آشنا و دیگر عوامل شهرهرت برایم جالب بود، اما هنوز درست و حسابی ننشسته بودم که صدایم زدند.
- گلاب خانوم باهاتون دم در کار دارن!


یعنی چه! کسی می‌توانست باشد؟ پیدا کردن جواب این سؤال اما زیاد طول نکشید. بیرون که رفتم و بی‌بی را با دار و دسته‌اش دیدم نزدیک بود خشکم بزند.


بعلههههه! بی‌بی عین یک کارآگاه ماهر و زبده تمام عواملش از جمله صغری خانم، اقدس خانم و ننه‌مسلم را پشت سرش راه انداخته بود و  بعد از تعقیب بنده آمده بودند تا در جشن محرمانه شرکت کنند! از همه بدتر اما قابلمه‌های طاق و جفتی بود که گرفته بودند دستشان.


- این چه وضعیه بی‌بی؟


- چه وضعیه؟


- اومدین اینجا چکار؟


- اومدیم عکس تورو ورداریم! اومدیم تو جشن شرکت کنیم خو...


صورتش را آورد نزدیک گوشم.


- اتفاقاً عمداً اینارو پشت سرم راه انداختم تا دفعه دیه برا من جلسه مرحمانه نری و بدونی من هرکاری بخوام میتونم بکنم. حالام که میگی نِی‌شه ما بیایم تو، تا با اینا کنفتی نگرفتم، سریع خدافظی کن تا بریم!


خدا می‌داند با چه ترفندی بی‌بی را راضی کردم تا حاضر شد ١٥ دقیقه منتظر  بماند و با هم برگردیم.
********


١٥ دقیقه داشت تمام می‌شد و ممکن بود هر کاری از بی‌بی‌جان و دار و دسته‌اش بربیاید. به همین خاطر ترجیح دادم تا آبروریزی پیش نیامده، فرار را بر قرار ترجیح دهم اما...
در اتاق را که باز کردم؛ بی‌بی‌جان، صغری خانم، اقدس خانم و  ننه‌مسلم به طوری که معلوم بود گوشهایشان را کاملاً به در چسباده‌اند، در یک حرکت ضربتی با قابلمه‌هایشان پهن شدند کف اتاق...
********


هیچی دیگر، عوامل شهرهرت تا چشمشان به بی‌بی خانم افتاد، کلی به‌به و چه‌چه کردند و قُل‌مراد رو به بی‌بی گفت:


-  چقد دوس داشتیم شما رو از نزدیک ببینیم بی‌بی خانوم! من که قلباً دوس داشتم به جای گلاب خانوم شما تشریف بیارین!!!


گلابتون




سین‌جیم کلانترای محل!!!

بخش سی‌ و سه

- یالا بجنب اسبِ من! دیگه چیزی نمونده!


این جمله را بی‌بی همانطور که من هن‌و هن‌کنان گونی برنج، مرغ، میوه‌ها و لباس‌های جدید بی‌بی را دنبال خودم می‌کشیدم و از کت و کول افتاده بودم خطاب به بنده گفت!


خیره نگاهش کردم که ادامه داد:


- مرگ... چرا ایطوری نیگا می‌کنی؟ بعدِ چن ماه آزگااااار، حالا یه کار دوزاری برا من انجام دادیا. فقط بلدی بخوری و بخوابی. صد رحمت به خر آقاجون خدابیامرزت. حداقل کاه و یونجه‌ای جلوش می‌ریختی، برات باری می‌برد و دُمی تکون می‌داد!


چیزی تا نزدیک خانه نمانده بود. بدون هیچ حرفی پشت سرش راه افتادم که از همان دور چشم‌مان افتاد به صغری خانم، اقدس خانم و ننه حسین که کنار در خانه اقدس خانم نشسته بودند و مثل همیشه جلسه گرفته بودند.


بی‌بی جان که حسابی از دیدن این صحنه کفرش درآمده بود و نمی‌خواست مورد بازجویی قرار بگیرد، رو به من گفت:


- خدا ذلیلت کنه دختر که هی میگم چادری بنداز رو سرت گوش نمیدی. بده من اون وسایلو تا بکنم زیر چادرم، الانه که سین‌جیم کردنای کلانترای محل شروع میشه.


وسایل را که دادم دست بی‌بی، کمر قوزش دقیقاً یک متر آمد پایین‌تر! به طوری‌که چیزی نمانده بود دماغش بخورد به آسفالت کفِ کوچه...


بی‌اختیار  زدم زیر خنده که با حالتی عصبانی گفت:


- مرضضضضض... حالا حساب تو یکی رو بعداً میرسم... اما الان گوش کن چی میگم، نزدیکشون که رسیدیم، بدون هیچ حرف و احوالپرسی از کنارشون رد میشی... انگار اصلاً هیشکی رو ندیدی، فهمیدی؟


چشمی گفتم و راه افتادیم... کم‌کم داشتیم به قول بی‌بی به کلانتران محل نزدیک می‌شدیم! چند قدم مانده به آنها، بی‌بی را دیدم که با آن همه وسایل شروع کرد به سوت‌زدن و از کنار آنها رد شدن... همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت و نقشه بی‌بی داشت اجرا می‌شد که ناگهان صدای صغری خانم بلند شد.


- سلام بی‌بی جون!


بی‌بی بدون هیچ حرفی به راه خود ادامه داد که اقدس خانم گفت:


- جایی بودی بی‌بی؟ کمک نمیخوای؟


بی‌بی که انگار هیچ صدایی نشنیده پا تند کرد که ناگهان ننه حسین لبه چادرش را گرفت!


- بی‌بی جون با شما هستیما....


بی‌بی ایستاد. لحظه حساسی بود. دل توی دلم نبود. زل زد به چشم هر سه نفرشان و گفت:


- هاااااااااااااااااا؟؟؟؟!!!!


صغری خانم گفت:


- جایی بودی بی‌بی؟ اینا چیه زیر چادرت؟


اقدس خانم گفت:


- چطوری با این وضع پات تو این سرما رفتی بیرون خرید؟ شما که دائم از درد پا مینالی، والا برات خوب نیس.


ننه حسین ادامه داد:


کم‌پیدایی بی‌بی. نکنه خبریه که لو نمیدی...


بی‌بی چند ثانیه همانطور نگاهشان کرد و بعد آب پاکی را ریخت روی دستشان...


- تا جون هرسه‌تاتون دربیاد که کجا بودم ضعیفه‌های بیکار... دائم سر کوچه نشستین و فضولی می‌کنین و لُغُز میخونین که چی؟ شما کار ندارین؟ زندگی ندارین؟ شعور ندارین؟ اینجا میتمرگین، بتمرگین؛ دیه بازجویی‌کردنتون چیه؟ نه کاری، نه روزگاری، نه زندگی، خجالتم خوب چیزیه... شب درِ کوچه، روز درِ کوچه، صب درِ کوچه.... بیکاری و علافی‌ام حدی داره... یه بار دیگه‌ام تو کار من دخالت کردین نکردینا! اگه یه بار دیگه در کوچه دیدمتون، من میدونم و شما...


بی‌بی جان اینها را گفت و بدون اینکه بایستد راهش را به طرف خانه کج کرد...


داستان اما اینجا تمام نشد...


به خانه که رسیدیم، بی‌بی که شصتش خبردار شده بود که جلسه کلانتران محل هنوز برقرار است و برایش مثل روز روشن بود که الان سوژه حرفهای آنان شده گفت:


- این ترقه‌های اسی پسر عمه گوهرت که اوندفعه تو خونه ما جا گذاشته بود کجاس؟؟؟ لازمشون دارم!!!!


گلابتون





بریم باغ مش صفر چیله جم کنیم!

بخش سی‌ و دوم

در را که باز کردم، از ترس نزدیک بود سنکوپ کنم...


- دستا بالا...


جیغی کشیدم که ناگهان بی‌بی پرصدا زد زیر خنده... خدایی اصلاً نشناختمش... با آن لباسهای گرمی که  روی هم پوشیده بود و هدبند و دستکش و ماسکی که زده بود بیشتر شبیه اسکیموها شده بود...


- بی‌بی این چه وضعیه آخه؟


- همانطور که می‌خندید و دندانهای مصنوعی‌اش را به نمایش می‌گذاشت، گفت:


- چه وضعیه مگه، نمیدونی چقد هوا سرده... تو این سرما سگ سقَّط میشه، چه برسه به آدم! خصوصاً تو که تا یه باد بهت می‌خوره میلرزی  و فین فین می‌کنی‌!


- وا این چه حرفیه بی‌بی؟ یه بلانسبتی، چیزی، بعدشم شما ما رو با خودتون مقایسه نکنین. غذاهایی که شما می‌خوردین کجا و غذاهایی که ما می‌خوریم کجا؟ اصلاً یادم نمیاد برای یه بار شما رو مریض دیده باشم.


بی‌بی سریع بلند شد، اسفندی دود کرد و همانطور که آن را روی سرش گرفته بود و «بترکه چشم حسود» می‌خواند گفت:


- اولاً تا چش تو کور شه! بوگو ماشااله، بعدشم سرما که پیر و جوون نمیشناسه... خصوصاً با این میرکوبای امروزی، باید خودتو قشنننننگ بپوشونی!


- بله بی‌بی جون! درسته هوا خیلی سرده، ولی خدا رو شکر گاز هس، بخاری هس، امکانات خیلی زیاد شده...


بی‌بی چشمانش را تنگ کرد...


- صب کن بینم گلاب خانوم برا اون بخاری نقشه نکش که خبری از بخاری نیس... همین ماه گذشته هَژده هزار تومن دادم پول گاز. میه چه خبره؟ میه ما قبلاً خودمونو چطوری گرم می‌کردیم؟ هممون می‌شستیم پای کرسی، هم قصه‌های آقاجونمو گوش می‌دادیم هم گرم می‌شدیم.


- ولی بی‌بی جون اون مال زمان قدیم بود، درثانی الان شما میخواین چطوری با زغال و کرسی خودتونو گرم کنین؟


- حرف نباشه! حالا بهت نشون میدم. زود خودتو بپوشون میخوایم بریم باغ مش صفر چیله جم کنیم!!!


عجب گیری کرده بودم!
*********


بی‌بی همانطور که ظرف زغالی را به قول خودش زیر کرسی می‌گذاشت گفت:


- حالا اون سرخورده (منظور بی‌بی جان موبایل بود)رو بذار زمین تا برات از اون روزا تعریف کنم. پاهاتم بذار زیر کرسی تا گرم شی.


- ولی بی‌بی جون بو دود میاد من سرم درد گرفته.


- بیخود سرت درد گرفته. عادت می‌کنی...


چشم‌هایم تازه داشت گرم می‌شد و به بوی دود عادت می‌کردم که صدای بی‌بی بالا رفت...


- ای  ذلیل شی دختر... ای روسیاه شی دختر که خونه خرابم کردی...


بله! بنده در نهایت بی‌خبری لگدی پرتاب کرده بودم و زغالها را ریخته بودم روی قالیچه یادگارمادر بی‌بی جان!


بی‌بی جان تا چند روز با بنده سرسنگین بود اما آن روز اولین و آخرین باری شد که کرسی‌اش را راه بیندازد.

گلابتون





بی‌بی و ادا و اطفال صنوبر!

بخش سی‌ و یکم

با کوبیدنِ محکم در، با بی‌بی از جا پریدیم...


- ای‌ی‌ی‌ی‌ی کووووووفت... ای مرضضضض... گوله‌ی گرم... خو  دَره آوردی پایین...


بی‌بی که از چُرت نیمه‌ظهرش پریده بود، همانطور که غر می‌زد گفت:


- پاشو بین این ناله‌زده کیه چارپایی رفته تو در...


در را که باز کردم صنوبر خانم را با چشم گریان پشت در دیدم...


صنوبر خانم همانطور که دماغ و چشمش را با گوشه روسری‌اش پاک می‌کرد گفت:


- بی‌بی کو؟ بی‌بی کو؟ بی‌بی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی...


و چشمش که به بی‌بی افتاد، خودش را پرت کرد توی بغل بی‌بی... منتظر دلداری بی‌بی بود که بی‌بی گفت:


- مرض... ضعیفه چشم‌سیاه برو کنار خفه‌م کردی... خو چه مرگته سرِ ظهری؟


صنوبر که انگار انتظار چنین رفتاری را از بی‌بی نداشت، کمی خودش را جمع و جور کرد.


- دیدی چه خاکی به سرم شد بی‌بی؟ دیدی بدبخت شدم بی‌بی؟ دیدی بی‌سایه سر شدم؟ دیدی بی‌پناه شدم؟ دیدی بی‌بی؟


بی‌بی نگاهش کرد...


- بع خو چته؟ راست بیشین، بوگو بینم دردُت چیه سر ظهری اومدی رو سرِ من؟


صنوبر خانم دوباره زد زیر گریه...


- خو مرگ؛ میگی یا کله بذارم؟


- خو بی‌بی صبر کن یه کم حالم جا بیاد، دلوم سبک شه...


بی‌بی چند دقیقه ساکت شد و وقتی سکوت صنوبر خانم را دید رو به آفتاب دراز کشید و پتو را کشید روی کله‌اش...


صنوبر خانم ماتش برد...


- وا بی‌بی!


- وا و مرض... من که بیکار نیسم چار ساعت منتظر باشم بینم تو چه مرگت شده و ادا و اطفال تورو تَیَمُّل کنم... هر وقت از لحاظ روحی آمادگی پیدا کردی جارُم بزن!


- خیلِ‌خب بی‌بی جون...خیلِ‌خب... و دوباره زد زیر گریه.... همانطور که گریه می‌کرد گفت:


- اکبر آقا میخوا سرم هوووو بیاره...


- حقته...


- وا بی‌بی...


- خو حقته... دروغ بگم؟! از بس زبون نفهمی... از بس بیخود و بیعاری... چن بار بهت گفتم به سر و وضعت برس؟ چن بار گفتم به خونه و زندگیت برس؟ گفتم شوورتو ول نکن یه ماه یه ماه برو خونه دَدت شهرستون. گوش کردی؟ نکردی... نه بزک دوزکی، نه لباس درست و حسابی، هیچی... به هیکلت نیگا کردی؟ شدی مث توپ بستکبال! تا نیسی که نیسی، خونه‌ام که هسی یا بو پیازداغ میدی یا با زنای همسایه نشستی در کوچه دری پچ‌پچ می‌کنی. نه به خودت می‌رسی نه به بچه‌هات... مَرده، دل داره... همینم که تا حالا تَیَمُّلت کرده، کلی هنر کرده، حالا وردار تا دَسُّت نسوزه...


- وا بی‌بی، شما طرف منی یا طرف اون؟


- من طرف حقم... بلدم نیسم الکی ناز کسی رو بخرم...


به صنوبر خانم نگاه کردم. بنده‌خدا همانطور که به کلی بور شده بود، نگاهی به بی‌بی انداخت...


- دستم به دامنت بی‌بی... توروخدا یه کاری کن...


- بی‌بی بادی به غبغب انداخت...


- حالا بینم چی میشه...


- بی‌بی خواهش می‌کنم...


- قول میدی آدم شی؟


- بله بی‌بی‌جون؟


- قول میدی به خودت و خونه زندگیت و بچه‌هات برسی؟


- بله بی‌بی جون.


- صنوبر! بشنوم زیر حرفت زدی، خودم برا اکبر می‌رم خواستگاریا...


-وا بی‌بی...


- وا و مرگ...


 - چشم بی‌بی جون... چشم...


- خیل خب پاشو برو، شماره اکبرم بذار سرِ طاقچه، دیه این قبای دالِ درازِ رنگ و رو رفتتم بَرِت نکن، یه سلمونی‌ام محض رضای خدا برو...
*******


صنوبر خانم که رفت، بی‌بی همانطور که کله‌اش را زیر پتو می‌برد، نگاهی به من انداخت و گفت: - امروز نوبت صنوبره، فردا نوبتِ توئه!  حالا نیگا کن...!!!!!
 گلابتون





دختر مردم پَکَرُم کرده!!

بخش سی‌ام

- امروز چن‌شمبه‌اس؟


- پنج‌شنبه بی‌بی.


- خو چرا زودتر بهم نگفتی؟


- چی بگم؟


- اینکه امروز پنج‌شمبه‌اس.


- ببخشید بی‌بی.


- چی‌‌چی رو ببخشین، ببخشین... هر غلطی دلت می‌خواد می‌کنی، بعدشم فقط بلدی بیگی ببخشین بی‌بی... من چقد باید تو رو ببخشم؟ چقد باید رو تو حرص بخورم؟ تا کی باید گندکاریای تو رو تَیَمُل! کنم و بگم عیبی نداره؟ خدا ذلیلت کنه گوساله!!!


- ای بابا! دست شما درد نکنه بی‌بی!  


- سر شما درد نکنه! حالا پاشو خبر مرگت بعد از ظهر پنج‌شنبه‌اس، یه تُکِ‌پا بریم سرِ قبر این پیرمرد و بیایم.


- کدوم پیرمرد؟


بی‌بی نگاهم کرد.


-  قبر خواجه نظام‌الدین طوسی! نظرت چیه؟


- این وقت سال بی‌بی؟ اونم یهویی؟


بی‌بی چشمانش گرد شد...


- گلاب تا نزدم صافت کنم پاشو برو ماشین آقا عزت رو بیگیر بیا... دختر تو جدی جدی خنگی یا خودتو به خنگی می‌زنی؟ خواجه نظام‌الدین طوسی چیه؟ آقاجونت رو میگم! پاشو تا من شال و کلاه می‌کنم ماشین آقا عزت رو بیگیر بیا.


- ولی من که رانندگی بلد نیستم بی‌بی... گواهینامه‌‌م ندارم.


- خاااااااااک تو سرت که به درد هییییییچ کاری نمی‌خوری... یعنی حیف پولایی که پسر بی‌زبونُم خرج تو کرد. بعدشم مگه رانندگی چیکار داره؟ دیه از خرسواری که سخت‌تر نیس.


کمی ساکت شد و به فکر فرو رفت...


- یعنی تو خرسواری هیشکی حریفُم نبود. خدا رحمت کنه آقاجونتو. تو مسابقه خرسواری بود که منو دید و یه دل نه صد دل عاشقُم شد. حالام تا یه خرو می‌بینم بدون اسمثنا! یاد آقاجونت میُفتم... عجب روزایی بود...


خیره نگاهش کردم که گفت:


- حالام پاشو برو ماشینو بیگیر بیا خودوم می‌رونم.


- ای بابا نمیشه که بی‌بی...


- میری یا نه گلاب؟


- آخه بی‌بی!


- آخه و مرض... زهرمار... خودوم میرم...


از در که بیرون رفتم بی‌بی را مشاهده کردم که با عینک آفتابی بزرگی روی چشمانش نشسته پشت فرمان.


- بی‌بی‌جون توروخدا کوتاه بیاین. بذارین زنگ بزنیم آژانس. پول آژانسم خودم حساب می‌کنم.


- مرض و  آجانس! بپر بالا، اینقدم فک نزن...


اَشهدم را خواندم و در ماشین را باز کردم.


بی‌بی ضبط را روشن کرد و همانطور که صدای ترانه «دختر مردم پَکَرُم کرده» را تا ته باز کرده بود، شروع کرد سرش را عقب و جلو بردن...


- بی‌بی این حرکات چیه؟ داریم می‌ریم قبرستون، نه عروس‌کشون!


- ببند دهنتو... حالا چیطوری روشنش کنم؟ گاز و ترمز کدومه؟!


- وااااااای بی‌بی تورو خدا.  شما حتی نمی‌دونین گاز و ترمز کدومه! ول کنین توروخدا...


بی‌بی ماشین را روشن کرد و ماشین شروع به حرکت کرد.


- بی‌بی یوااااااش....


- ساکت... گاز همینه دیگه؟


- بی‌بی جون توروخدا یواش...


- میگم خفه شو حواسم پرت میشه...


- بی‌بی‌ی‌‌‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی چیکار داری می‌کنی؟ آروووووم... بپیچ سمت راست...


بی‌بی دستپاچه گفت:


-ای وااااای... سمت راست کدومه؟


- بی‌بی‌ ی ی ی ی ی... بی ی ی ی ی...


چشمانم را بستم و در آخرین لحظه صدای برخورد ماشین را  با چیزی حس کردم...


دستانم را که از روی چشمانم برداشتم، بی‌بی را دیدم که با راننده ماشینی که با او برخورد کرده بود گلاویز شده...


مرد نعره می‌زد...


- آخه زن رو چه به رانندگی، اونم یه پیری مث تو... تو یه پات لبه‌ی گوره پیرزن... باید بشینی پشت ماشین‌حساب کارای خوب و بدتو جمع بزنی برا آخرتت...


- من پیرم؟ من پام لبِ گوره؟ حالا نشونت میدم...
**********


آن روز بی‌بی با عصایش بدجور از خجالت راننده تصادفی درآمد و آخر سربه جای قبرستان سر از کلانتری درآوردیم!


گلابتون



ایجاد شُلغ به روش بی‌بی!

بخش بیست و نهم

- گلاب...

- ها؟!

- ها و مرگ... ها یعنی چی؟ خجالت نمی‌کشی؟ کاش ننه‌ت به جای این که قدتو دراز کنه، یه کم تربیت یادت داده بود...

- ببخشید بی‌بی جون... ببخشید... جونم؟ امر بفرمایید!

- امر بفرمایید و کوفت... مگه میذاری آدم حرف بزنه... نیدونم میخواسم چی‌چی بگم! یادم رف اصلاً.

چند دقیقه‌ای ساکت بودم که بی‌بی دوباره صدایم زد.

- گلاب...

- جونم بی‌بی؟ چیه عزیزدلم؟

- عزیزدلم و زهرمار ... این چه وضع جواب دادنه؟ خجالتم خوب چیزیه. فک کردی من نومزدتم که ایطوری جواب میدی؟ دختره خجالت نمیکشه با یه پیرزن نود ساله ایطوری حرف می‌زنه.

سرم را انداختم پایین که بی‌بی دوباره گفت:

- گلاااااااااااب...

خیره شدم به بی‌بی و سرم را تکان دادم.

- چرا عین بز سرتو تکون میدی؟ مگه زبون تو دهنت نیس که کله دو مَنیتو تکون میدی؟

- ای بابا... چیه بی‌بی خب؟ عجبا!

بی‌بی بادی توی خودش انداخت و گفت:

- من یه پیشنهاد داشتم! میگم چطوره تو همین اتاق بغلی ترشی‌فروشی راه بندازیم و با زنای همسایه ایجاد اشتغال کنیم.  نظرت چیه؟

چند دقیقه نگاهش کردم که بی‌بی گفت:

- دوباره عین مجسمه خشک شد! منو باش از کی نظر می‌پرسم. با تواما خنگ خدا!

- نمیدونم بی‌بی، ولی آخه زنای همسایه...

- ولی و مرض... ولی و درد... بوگو تن‌پرورم. بوگو اهل کار نیستم. بوگو جونم اومده بالا میخوام چن ساعت گوشی واموندمو بذارم زمین. زنای همسایه چی؟ ‌‌نترس. با توئه ناله‌زده که کاری ندارم. بعدشم مگه زنای همسایه چشونه؟ خیلی‌ام آدمای خوبی‌ان! فقط باید چند تا نیروی بومی استخدام کنم! با کبری خانوم و کلثوم خانوم و ننه علی‌ام حرف زدم کلی استقلال کردن! مدیریت این کار رو هم خودم به عهده می‌گیرم.

- بلهههه... استقبال بی‌بی جون... بسیار فکر خوبیه.

- چرا ایطوری حرف می‌زنی؟

- چطوری؟

- داری منو مسخره می‌کنی؟

- وااااااااااااای... بی‌بی توروخدا باز شروع نکن.

- خیل‌خب. ببند اون دهنتو. این قاغذ رو بیگیر پاشو برو اینا رو برا عصر بخر بیا .
**********

عصر بود که زنان محترم همسایه با کلی به‌به و چهچه و تحسین از فکر بی‌بی، دور هم جمع شدند اما هنوز یکی دو ساعتی نگذشته بود که.....

چاقو را گرفته بود توی دستش و خون جلوی چشمهایش را گرفته بود بی‌بی! همانطور که نعره می‌زد، رو به کبری خانم گفت:
- من؟! من چیزی از ترشی سردرنمیارم؟! نیگا کن کی میخواد به من بگه هویجارو چیطوری خرد کن. نیگا کی می‌خواد به من درس آشپزی یاد بده! آخه تو از ترشی چی سر درمیاری؟ اگه زنِ ‌زندگی بودی که شوورتو تو خونه نیگر می‌داشتی. اگر آدم و کدبانو بودی که مادرشوور خوار شوورات ایقد بهت طعنه نمیزدن!

اسم مادرشوهر و خواهرشوهر که آمد دیگر نفهمیدم چه شد! کلم‌ها و هویج‌هایی را دیدم که در هوا سرگردان بودند و این طرف و آن طرف پرت می‌شدند!

********

همسایه‌ها که با اوقات تلخی رفتند، ‌بی‌‌بی با موهایی آشفته و سر و وضعی نامرتب جلویم ایستاد...
- خدا مرگت بده گلاب. هی میگم اینا آدم کار نیستن، میگی ایجاد شُلغ کنیم، ایجادشُلغ کنیم!
گلابتون


بی‌بی با سگرمه‌های درهم

بخش بیست و هشتم

بی‌بی با اوقاتی تلخ و سگرمه‌هایی در هم وارد اتاق شد.


- خوبی بی‌بی جان؟


- به تو رفطی نداره!


- وا بی‌بی خو چی شده؟


- تا جون تو دربیاد! بزرگِ شهری؟ نماینده مجلسی؟ رئیس کارخونه فولادی؟ چه کاره‌ای که دردمو به تو بگم؟ فقط بلدی چرت و پرتای منِ پیرزن گیس سفید رو تو اون روزنومه‌ واموندتون چاپ کنی!


ساکت نشسته بودم که بی‌بی با عصایش محکم زد توی پهلویم...


- هوی با تواما...!


- اِهههههه..... بی‌بی چرا می‌زنی خب؟!


- خو میگم خبر مرگت یه فکری کن...


- خب برا چی فکر کنم؟! موضوع چیه بی‌بی؟


- یعنی چی موضوع چیه؟ یعنی الان از قیافه من معلوم نیس ناراحتم؟


- بله، معلومه... ولی نمی‌دونم سر چی ناراحتین!


- خاک تو سرت! مگه تو نوه من نیسی؟! تو باید با یه نگاه به عمق درون من پی ببری و از اعناق وجود من آگاه بشی!


- وا بی‌بی! چی شد؟ باز رفتی یه کانال دیگه‌ها...


بی بی ناگهان زد زیر گریه...


- چیه بی‌بی‌؟ حرف بدی زدم؟ ببخشید توروخدا... اصلاً معذرت میخوام...


- چیکارِ تو دارم آخه خودتو مینّازی وسط؟ دلوم بری ای طِلفِ معصوم میسوزه!


- برا کی؟


- سیروس کل‌عباس...


- چطور مگه؟ خدایی نکرده چیزیش شده؟ تصادف کرده؟ مریض احواله؟


- مار به اون زبونت بزنه دختر! خدا نکنه! ذلیل شی که فقط نفوس بد می‌زنی...


- چمیدونم خب... شما که چیزی نمیگی.


- پَ تو چی می‌فهمی! اصن تو آدمی؟ انسانی؟ شعور داری؟ نفهم!!!


- من صحبتی ندارم با شما بی‌بی جان....


- غلط می‌کنی... مگه دارم با دیوار حرف می‌زنم! پس جواب این جوونای بیکار شهرمون رو کی می‌ده؟


 بدون حرف خیره شدم به بی‌بی...


- یارو رفته ١٦ سال آزگااااااااار درس خونده، خودشو کور کرده، ‌دانشگاه رفته که حالا بتمرگه تو خونه؟ چمیدونم والا میگه یکی هس به نام آقای فولاد! میخواد برا شرکتش نیرو بیگیره میخوا از این شهر و اون شهر بیگیره. نه همه جووونای شهر خودمون سرکارن، نه هیشکی بیکار نیس، نه همه چی گل و بلبله، بایدم از اونجا نیرو بیگیرن، بعدشم میگن چرا بارون نمیاد و دریاچه بختگان خشک شده، ما ل همین قلب و نیتا....


بی‌بی نگاهم کرد...


- میری همشو تو روزنومتون مینویسی، چاپ که شد میدم دختر اقدس خانوم برام بخونه، یه کلومش جا افتاده بود واااااای به حالت....


بلند شد چادرش را سرش کرد...


- میشه بپرسم الان دارین کجا می‌رین؟


- قراره بریم فرمونداری شکایت کنیم، بلکه برا این طلف معصوما فرجی بشه!!!!


گلابتون



این گلاب خانوم هیچی قووووت بلد نیس!

بخش بیست و هفتم


- بی‌بی...


- ها؟


- می‌خوام یه چیزی بهتون بگم روم نمیشه.


- وا! چی شده ننه؟ رو که نمیخواد.  بوگو ننه. بوگو دخترم...


- من...


- خب؟


- منننن....


- وااااای... خو بنال دیگه خفمون کردی...


- وا بی‌بی...


- بی‌بی و مرگ. جون آدمو به لب می‌رسونی دیگه. خو بوگو... بوگو عزیزم... منم مث ننه‌ات. رو که نمی‌خواد.


- یکی از پسرای کلاس خط‌مون، شمارمو گرفته که بیاد خواستگاری.


بی‌بی چشمانش گرد شد و خون دوید توی صورتش...


- به‌به چِشُم روشن... دیه چی؟ به بوات بوگو کلاشو بذاره بالاتر... دختره‌ی چش سفید خجالت نمی‌کشه. روش تو رو من واز شده میگه به پسر مردم شماره دادم. حیا کن دختر. دوره ما مگه ایطوری بود؟ اسم خواستگار که میومد، خودمونو تو هفت تا کُت و پیله قایم می‌کردیم. والا...


- ببخشید بی‌بی... اصلاً اشتباه کردم...


- تو بیخود کردی اشتباه کردی... غلط کردی اشتباه کردی. مگه الکیه؟ دیگه نبینم تکرار بشه‌ها.


سرم را انداختم پایین. چند دقیقه‌ای در سکوت گذشت که بی‌بی گفت:


- حالا خدا تو سر کی زده که از تو خوشش اومده؟ نه خیلی‌ام کاری و هنرمندی...


- گفتم که بی‌بی، یکی از پسرای کلاس خط‌مون...


بی‌بی بادی به غبغب انداخت.


- خیل‌خب. بوگو ننه دَدش بیان بینم کس و کارشون کیه؟ چکاره‌ان... فقط...


- فقط چی بی‌بی؟


- فقط تو سرتو میندازی پایین به گلای قالی نیگا می‌کنی. هر سؤالی‌ام پرسیدن من راستشو میگما... میدونی که اهل دروغ نیستم!!!


********
طبق خواسته بی‌بی در اتاق ماندم تا او برای چای بردن صدایم کند. مادر و خواهر خواستگارم که نشستند از لای در آنها را دید زدم.  بی‌بی به سرتاپایشان نگاهی انداخت، پشت چشمی نازک کرد و گفت:


- خب... حالا چی هس اسم شازده پسرتون؟


- باربد.


- چی؟ خارپشت؟ ووووی توبه! خدا به دور. ای چه اسمیه؟ اسم قحطی بود؟ لااقل اسم یه حیوون قشنگتر رو روش میذاشتین ننه.


از لای در اتاق دیدم که خواهر و مادر باربد با تعجب به هم خیره شدند... بی‌بی دوباره گفت:


- حالا چکاره‌اس پسرتون؟


- دامپزشکی خونده حاج خانوم.


- ای بابا دامپزشکی‌ام شد شغل؟ ای روزا آدمام پولی که خودشونو دوا درمون کنن ندارن. با چار تا جله خودشونو درمون میکنن. چه برسه به خر و سگ و اسب و قاطر!


خواهر و مادر باربد باز به هم خیره شدند که بی‌بی صدایم زد.


- گلاب ننه چایی بیار...


چای را که بردم، بی‌بی نگاهی به من و چای انداخت و گفت:


- این چیه آوردی؟ اینم شد چایی؟ آخه دختر چن بار بگم بذار آب لا بگیره؟ چن بار بگم یه کم بیشتر چای بزن رو فلاسک؟ از جیب بابات که نمیخوای بدی!  آشپزیت که خدا رو شکر صفره. یه جوراب که بلد نیسی وصله کنی. اینم از چاییت! خدا تورو مرگ بده که من راحت شم از دَسِت... فقط بیس و چارساعته اون گوشی کوفتیت رو دسِت گرفتی و خدا میدونه با کی حرف میزنی...


مادر باربد با چشمانی از حدقه درآمده به من نگاهی انداخت.


بی‌بی ادامه داد:


- والا زمان ما که ایطوری نبود. دخترا همه فن حریف بودن. کاری بودن. خواستگار که میومد یه الک میدادن دسشون ببینن می‌تونن گندم الک کنن یا نه. اگه دختره الکو می‌چرخوند و گندمو الک می‌کرد میدونستن کاریه، اگه به جای الک خودشو قر می‌داد و کمرشو می‌چرخوند! می‌دونستن بعله! این دختر از اون دخترای کاری نیس.


رو به مادر باربد کرد و گفت:


- دروغ میگم حاج خانوم؟


بدون اینکه منتظر جواب باشد ادامه داد: حالا دروغ چرا؟ نپرسیده میگم این گلاب خانومم هیچی قووووت بلد نیس! از همون بچگیشم یه نموره خنگ بود! تنها حُسنش دستخط خوبشه که اونم غذا و دستپخت و هنر محسوب نمیشه. از من بشنُفین و بچتون رو سیاه بخت نکنین...
*******


‌دیگر هیچوقت باربد را در کلاس خط ندیدم!


گلابتون




شدی عین شفتالو

بخش بیست و ششم

بی‌بی به لپ بادکرده‌ام نگاهی انداخت...

- وووووووی روم سیا... کُپِت چی شده دختر؟
- چیزی نیس بی‌بی...
- چی‌چی رو چیزی نیس، شدی عین شفتالو؛ میگم چته دختر؟ نکنه سرطان گرفتی...
- وا بی‌بی؟!
- وا و مرگ، خو میگم چته؟ صب یه مرگی تو سرت نیاد، ننه بابات بیان یقه منو بیگیرن...
- چیزیم نیس بی‌بی... یه کم دندونم درد میکنه...
- خو چرا زودتر نگفتی دختر؟
- خب فکر کردم چیز مهمی نیس... عصر باید برم دندونپزشکی...
- دندونپزشکی چیه؟ خودم درمونت میکنم، نفصِ! قیمت!!!
- نه بی‌بی جون... شما اجازه بدین من برم دندونپزشکی بعد...
بی‌بی غرولندی زیرلب کرد.
- هر غلطی دلت میخواد بکن...
چند وقتی بود نرفته بودم دندانپزشکی... عصر دست از پا درازتر برگشتم خانه...
- رفتی؟
- بله بی‌بی...
- تو که هنوز شبیه شفتالویی!
- خب دیگه، نشد دیگه... گفت ٧٠٠-٦٠٠ هزار تومن خرج دندونت میشه...
بی‌بی دهانش باز ماند...
- آخررررررررت، قیووووومت... ٧٠٠ هزار تومن؟ میه چه خبره؟ من با ٧٠٠  هزار تومن ٤ بار میرم آنتالیا و ورمیگردم! والا سر گردنه‌ام ایطوری نیس... بعدشم میگن چرا بارون نمیاد و درچه بختگان خشک شده!
- بی‌بی چه ربطی داره به دریاچه بختگان؟ شما چرا دوباره زدین به جاده خاکی؟
- دهنتو ببند دختر... آخ که دلوم حال اومد رفتی کنف شدی، حالا دیگه طبابت منو قبول نداری، ها؟ ولی غصه نخور کاریت نباشه، خودم درستش می‌کنم برات...


********
یکی دو ساعت بعد درد دندانم شدت گرفته بود که دیدم بی‌بی جان رفت توی حیاط و بلانسبت شما با یک جَله بوداده برگشت...
- این چیه بی بی؟
- شیرینی ناپلئونی!
- وا بی‌بی...
- جله‌اس دیگه، جله‌... اصله، اصله،  تازه‌ی تازه، مال همین دیروز!
- بی‌بی جله چیه؟ من دندونم درد می‌کنه، سرما که نخوردم!
- حرف نزن دختر... نشنفتی از قدیم‌الایام گفتن جله بر هر درد بی‌درمان دواست...
- بی بی چی داری میگی؟ چه دردی... خفه‌ام کردی.
- حرف نزن... وا کن اون دهنتو دودش بره تو دندونت، تازه اگه بذاری یه کم پودرشو بریزم تو دندونت که بهتره... صددرصد خوب میشی!
افتادم به سرفه...
- بی‌بی بسه توروخدا. خفه شدم...


**********
بی‌بی رفت بیرون و برگشت. داشتم می‌مردم از درد که گفت:
- بهتر شدی؟ گمونم یه کم ادام درمیاریا!
به بی‌بی نگاه کردم...
- چته نیگا میکنی؟ خو حالا... چند دقه دندون رو جیگر بذار تا بیام...
چند دقیقه بعد بی‌بی دوباره آمد بالای سرم....
-  وا کن دهنتو...
- این دیگه چیه؟
- چسب سنگ!
- بی‌بی تو رو خدا چسب سنگ برا چی؟ این کارا چیه؟
- نشنفتی میگن چسب سنگ بریزی تو دندون، دندون درست میشه؟ تازه پول پر کردنشم نمیخواد بدی...
- نمیخواد بی‌بی... نمیخواد بخدا... اصلاً خوب شدم...
- چی‌چی رو خوب شدی؟ داری درد می‌کشی، واکن اون دهن بیصاحابتو بینم... اصلاً بذار عنبر رو بیارم برات همشو بکشم بری مث من یه دست مصنوعی بذاری، راحت راحت شی...


********
شانس آوردم آن شب از دست بی‌بی فرار کردم، وگرنه مطمئناً اگر دندان‌درد مرا نکشته بود، بی‌بی مرا می‌کشت!!!
گلابتون





جیکّتَم در نیاد!!

بخش بیست و ششم


بی‌بی جواب آزمایشش را که دید غش کرد... چند روزی بود بنده خدا حالش خوش نبود و الان در کمال ناباوری دکتر گفته بود چند وقت بیشتر زنده نیست.


بی‌بی زد زیر گریه...


- دیدی گلاب... دیدی ننه... دیدی دنیا به هیشکی وفا نمیکنه... آخه چرا من؟ چرا من گلاب؟ همیشه حس می‌کردم تو اوج جوونی، جوونمرگ میشما!!! دیدی آخرشم حِسم درست بود...


فین محکمی توی گوشه چارقد سفیدش کرد و دوباره زد زیر گریه...


- اشکال نداره بی‌بی‌جون! حالا شما خودتونو ناراحت نکنین. عمر دس خداست...


بی‌بی چپ چپ نگاهم کرد...


- چی‌چی رو اشکال نداره؟ کوری؟ جواب آزمایش رو نمی‌بینی؟


و بعد پرصداتر زد زیر گریه...


چیزی نگفتم و گذاشتم بی‌بی قدری با خودش تنها باشد... عجیب بود، از فردای آن روز بی‌بی به کلی عوض شد...


- بی‌بی! ناهار چی داریم؟


- گلاب... عزیزم... بگو هر چی دوس داری برات درست کنم مادر...


- بی‌بی! شنیدی اقدس خانوم دماغشو عمل کرده؟


- ننه جان! درست نیس آدم پشت سر کسی حرف بزنه، خو دوس داشته عمل کنه!!!


- بی‌بی‌جون، چرا تلویزیون رو خاموش کردین؟ این قسمت از «ماه‌پیکر» خیلی حساسه‌ها!


- اینا چیه می‌بینی مادر؟ عزیزم! در شأن تو نیس!  درسته تلویزیون خودمون چارتا سریال درست و حسابی نداره، ولی خب بشین اخبار ببین، برا اطلاعاتتم خوبه!


- وااااااای خدا دیوونه شدم از سروصدای بچه‌های توی کوچه... توروخدا بی‌بی یه چیزی به مادراشون بگین. کلافه شدیم.


- مادر! تو خودت بچه نبودی؟ شلوغ نمی‌کردی؟ سروصدا نمی‌کردی؟ آیا لال بودی؟!!!!


- ای بابا.... بی‌بی !


- گلاب!


- بله؟


- ننه یه قلم قاغذ بیار دخترم!


- قلم کاغذ برا چی بی‌بی؟


- گلاب خیلی دارم سعی می‌کنم این دم آخری باهات مهربون باشم، خودت نمی‌ذاری... میخوام باهاش قایق قاغذی درست کنم! خو ناله‌زده زبون به دهن بگیررررر عزیزم!
- آوردی؟


- بله...


- ننه بنویس بنده بلقیس بلقیس‌زاده معروف به ننه بلقیس از بین  ٢ دهنه مغازه در خیابان قدس، ٣ باب خانه در خیابان سرداران، و٤ قواره زمینی که دارم همه را به طور مساوی بین بچه‌هایم تقسیم می‌کنم. امیدوارم بعد از مردن من مثل آدم با هم کنار بیایید و مثل گرگ به جان هم نیفتید!


زل زدم به بی‌بی!


- بی‌بی..... شما واقعاً‌ اینقد زمین و خونه و ملک دارین؟ پس چرا هیشکی نمیدونه...


- تا جون تو دربیاد! خو گذوشته بودم برا دوران پیری و کوریم... چمیدونستم تو اوج جوونی میمیرم!  حالام اینو فعلاً بذار کنار، تا بعد از مردن منم با کسی در موردش حرف نزن...
چند روزی همانطور پیش می‌رفت تا اینکه...


**********
جواب آزمایش را که دادم دست بی‌بی، بی‌بی دوباره غش کرد... انگار جواب آزمایشش اشتباه شده بود و هیچ مشکلی نداشت.


به هوش که آمد،‌ بعد از ابراز خوشحالی بسیار و البته چند حرف نابجا بابت اینکه جواب آزمایشش اشتباه شده  بود گفت:


- خب ننه چی گفتی؟ اقدس خانوم دماغشو عمل کرده؟ بگو زن تو این سن و سال خجالت نمی‌کشی؟ میگم گلاب سریال «ماه‌پیکر» تو این چن روزه به کجا رسید؟ راستی پاشو پاشو اون وصیت‌نامه رو هم بیار بده به من...  جیکتم در مورد اموال من در اومد، نیومدا  !!


گلابتون



موج مکزیکی ذرت مکزیکی!

بخش بیست و پنجم

بی‌بی داشت ساکش را می‌بست.
- کجا بی‌بی؟
- دارم میرم بازی ایران و قطر رو ببینم. پخش مستقیم!
- کجا؟ تهرون؟
- پ نه پ... ورزشگاه آزادی نی‌ریز! زود باش وسایلتو جم کن بینم...
- بی‌بی جون شما خوبین؟ اولاً من بیام چیکار؟ دوماً شما مگه نمیدونین خانوما رو تو ورزشگاه راه نمیدن؟
- اولاً که من به تو اعتماد ندارم که خونمو بسپارم دَسِت! بعدشم راه نمیدن که ندن. تا کی تبعیض بین زن و مرد؟ تا کی تفاوت؟تا کی نفاق؟ تا کی تورم؟!!! ها؟ تا کی‌ی‌ی‌ی؟!!!
- وا! بی‌بی حالت خوبه؟ دوباره زدی به جاده خاکیا!
- حرف نباشه... گفتم زود باش وسایلتو جم کن... بلیت بازی رو اینترنتی خریدم. دو سه ساعت دیگه‌ام بلیت اتوبوس داریم...
- بی‌بی دارین جدی میگین؟ میگم من نمیام! اصلاً به منم اعتماد ندارین، میرم خونه خودمون...
بی‌بی یکهو نرم شد...
- ننه گلاب، دلت میا من تنا برم؟ من از همون زمان قدیم، از همون روزایی که پله تو زمین توپ می‌زد، دلم میخواس یه بار از نزدیک فوتبالو ببینم!
- بی‌بی! مگه شما پله رو میشناسین؟
- نع! زود لباساتو جم کن... اون پالتو سفیدتم بردار... فردوس عادل‌پور تو برنامه هشتاد بود، هفتاد بود! می‌گفت همه سفید بپوشن بیان ورزشگا... یه چی‌ام بردار برا شب که می‌خوایم دمِ ورزشگاه بخوابیم.
- باید دمِ ورزشگاه بخوابیم بی‌بی؟
- نع... نه خیلی‌ام باکَلاسی، برات اتاق تو اَُتل  ١٥ ستاره رزرف!  کردم...
همانطور مردد داشتم بی‌بی را نگاه می‌کردم که زد توی پهلویم...
- خو چته بِر و بِر منو نیگا می‌کنی؟ برو پالتو و کلاهتو وردار برا تو ورزشگاه!
- بی‌بی آخه تو این گرما چطور با پالتو و کلاه بیام؟ بعدشم همه میدونن ما خانومیم!
- نع پس... میخوای با لباس خونه بیا! بعدشم من که خودمو قشنگ می‌پوشونم، عینک آفتابی‌ام می‌زنم. توام با اون ابروای پرپشت و هیکل درازت هیشکی شک نمیکنه دختری... اگه سؤالات تموم شد، جم کن اون چمدون نکبتتو...
بماند با چه وضعی خودمان را به ورزشگاه رساندیم و به خاطر آن کلاه و پالتوی دراز و گشاد، چقدر متلک نوش‌جان کردیم...
***********
کلی راه کوبیدیم و آمدیم ورزشگاه اما مگر بی‌بی‌جان از همان شروع بازی گذاشت بازی را ببینیم؟
- ننه من چرا همه جارو سیا می‌بینم؟
- بی‌بی جون خب عینک آفتابی زدین دیگه...
عینکش را برداشت.
- هاااااااا!!!! آخییییش راحت شدم!
- وووووووی ننه! چرا من ایطوری میشم! داره دلوم میاد بالا!
- بی‌بی جون این موج مکزیکیه!
- چیه ننه؟
- موج مکزیکی... موج مکزیکی.
- ذرت مکزیکی ننه؟ کجا می‌فروشن؟
- هیچی بی‌بی... هیچی...
- دروازه ایران کدوم طرفه ننه؟
چرا همشون میدون دنبال یه توپ؟ خو به هر کدومشون یه توپ بدن!
خلاصه همینطور با سؤالات ریز و درشت بی‌بی بازی را دنبال می‌کردیم که ناگهان تماشاگران شروع کردند به دادن شعارهای آنطوری!!!!
بی‌بی چشمهایش گرد شد...
- وووووی ننه، روم سیا... اینا دارن چی چی میگن؟
- فحش میدن بی‌بی...
- بیخود میکنن! خجالت نمیکشن... گوشاتو بیگیر... گوشاتو بیگیر...
- بی‌بی جون نمیشه که!
- نمیشه و مرض، میگم بیگیر گوشاتو...
بی‌بی چند دقیقه‌ای تحمل کرد و وقتی دید هر لحظه شعارها بدتر می‌شود، شیپور، کیسه تخمه، پفک و چیپسش را زد زیر بغلش و عازم رفتن شد...
- بیریم...
- کجا بی‌بی؟ تازه بازی گرم شده... درثانی درای ورزشگاهم بسته‌اس...
- بسه‌اس که بسه‌اس... اگه من بلقیسم که می‌تونم درو بازکنم!
خدا می‌داند آن روز با چه مشقتی از ورزشگاه آمدیم بیرون... توی اتوبوس که نشستیم، بی‌بی نگاهم کرد...
- بمیری دختر... هی میگم اینجور جاها، جای دخترا نیس، میگی بیریم بیریم...
گلابتون




می‌خوام باسَوات بشم گلاب!

بخش بیست و چهارم

- من می‌خوام ادامه تحصیل بدم گلاب!


بی‌بی همانطور که روزنامه نی‌ریزان فارس را سروته گرفته بود و عکسهای آنرا نگاه می‌کرد گفت:


- من می‌خوام باسَوات!!! بشم گلاب! خسه شدم از بس فقط بافتنی کردم و عکسای این روزنومه‌هارو نیگا کردم. توام که خداروشکر لالی! برا آدم چار تا کلمه کتاب نمی‌خونی، همش کلت تو اون گوشیه نکبتیه...


- اتفاقاً خیلی خوبه بی‌بی جون... اصلنم به این فکر نکنین که الان برا یادگیری دیره‌ها... نشنیدین که میگن ز گهواره تا گورررر دانش بجوی‌‌‌ی‌ی ی‌ی....


- ای مرض و زگهواره‌ه‌ه‌ه‌... ای مرض و گووووور.... منظورت از این شعر چی بود چش سفید؟ ها؟ منظورت اینه که من پام لبه گوره، ها؟ خدا ذلیلت کنه که آخرشم باید زخم‌زبون خودتو بزنی... این بجای روحیه دادنته مرده‌شورتو ببرن؟!!!


- بی‌بی جون این چه حرفیه؟ بخدا منظوری نداشتم...


- آره مرگ خودت... تو بمیری که راس می‌گی... فردا میری منو ثبت‌نام میکنیا!


- چششششم...


***********
فردا صبح رفتم و بی‌بی‌جان را در مدرسه کهنسالان ثبت‌نام کردم. بماند که برای خرید وسایل تحصیل چه‌ها کشیدم...


- گلاب... من فُرم مدرسه می‌خوام... از این مانتوها که دختر دبیرستانیا می‌پوشن...


گلاب... برام دفتر نقاشی سیمی بخر...


گلاااااااب... کولیم رنگ صورتی باشه!!!


گلااااااااااب... یه عینک گِردم برام بخر، از اونا که تازه مد شده...


- ولی بی‌بی جون... شما که خداروشکر چشاتون مشکلی نداره!


- چیه؟ مگه میخوای از جیب ننت خرج کنی که زورت میاد؟ نشنفتی میگن عینک سوات میاره؟ میخوای من اونجا اعتمادبه نفسمو از دست بدم؟ میخوای جلو همکلاسیام کم بیارم؟ آه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه‌ه گلاب، چرا تو هیچوقت منو درک نمی‌کنی؟!


کمی ساکت شد و به فکر فرو رفت...


- میدونی گلاب... حساب کردم اگه همینطوری ادامه بدم تو ١٠٥ سالگیم مدرک دکترامو میگیرم... خیلی خوبه، نه؟!!!!


- بله بی‌بی جون... خیلیییی خوبه!


- چرا اینطوری گفتی خیلییییی خوبه؟


- چطوری گفتم؟!!!!


- یه طوری که انگار داری مسخره می‌کنی....


- وااااااااای خدااااا... بی‌بی توروخدا دوباره شروع نکن.


***********
چند روز بعد بالاخره لحظه سرنوشت‌ساز فرا رسید. بی‌بی شب تا صبح از هیجان خواب نرفت. صبح زود بلند شد. صبحانه‌اش را توی کولی‌اش گذاشت، لباسها و کفشهای صورتی‌اش را پوشید و عازم شد...


دوسه روز اول خوب بود... بی‌بی سرگرم شده بود و کاری به کار من نداشت... دفتر مشقش را جلویش می‌گذاشت وچیزهایی می‌نوشت و خطوطی به عنوان «الف» و «ب» رسم می‌کرد که هیچ بنی‌بشری از آن سر درنمی‌آورد، اما دقیقاً روز پنجم بود که با عصبانیت وارد خانه شد...


- من دیگه نمیرم مدرسه، اصلاً از این قرتی‌بازیا خوشم نمیاد... یعنی چی اصلاً؟ ضعیفه خجالت نمی‌کشه دستخط منو مسخره می‌کنه... شیطونه میگه همچی با این عصام بزنم تو سرش که نفسش بند بیاد...


- وا بی‌بی جون... این چه حرفیه؟ از دست کی عصبانی شدین؟ چی شده؟  یه کم خونسرد باشین...


بی‌بی لعنت بر شیطانی گفت...


- از دست همین کوکب درازه... دستخط منو مسخره می‌کنه، بعدشم با چار تا مث خودش هرهرهر می‌خندن... خجالتم خوب چیزیه والا...


- بی‌بی جون ولی شما که نباید ناامید بشین... مگه قرار نشد دکتر شین، مگه قرار نشد تو ١٠٥ سالگی فارغ‌التحصیلیتون رو جشن بگیرین؟


- گلاب خفه شو که عقده‌هامو سر تو خالی میکنما... حوصله این چرت و پرتا و روحیه دادنای الکی رو هم ندارم... اصلاً مگه همه مملکت باید دکتر مهندس بشن؟ مگه مملکت شُلغای! دیگه لازم نداره؟!


- بله، خب اینم حرفیه بی‌بی جون... اصلاً من فکر می‌کنم همون بافتنی خودتون رو ادامه بدین بهتره...


- وا! بافتنی چیه دختر؟ میگم شلغای دیگه...


چند دقیقه‌ای ساکت شد...


- میگم گلاب، نظرت چیه تو کلاس  آرایشگری ثبت‌نام کنم؟ میگن نون خوبی توشه‌ها!!!!


گلابتون



بختِ بسته‌ی بی‌بی!!

بخش بیست و سوم

بی بی جلوی آینه ایستاد...


- خسته شدم از این تنایی ... از این بی‌کسی ... چرا یکی درِ این خونه رو نمی‌زنه؟


- بی‌بی جون! چرا خودتونو ناراحت می‌کنین؟ خب من برا همین پیشتونم دیگه...


-وووووووی دختر! توام شدی آدم؟! همش خودتو می‌ندازی وسط ... کی حوصله تو رو داره اصلاً؟


- میخواین زنگ بزنم شهین خانوم بیاد پیشتون؟


- نع.


- می‌خواین بریم پارکی جایی؟


- نچ


- می‌خواین براتون فیلم بذارم؟


-خوره.... نع.. نع... یه دقه زبون به دهن بیگیر...


چند دقیقه ساکت شدم اما دلم طاقت نیاورد.


- بی‌بی...


- مرگ...


- وا بی‌بی!


- من شوور می‌خوام! به چه زبونی بگم؟ ٨٥ سال هم شد سن؟! چرا یکی درِ ای خونه رو نمی‌زنه؟ همین چار روز پیش عفت خانوم با ٩٠ سال سن عروس شد... من که می‌دونم... منو طلسم کردن‌ها، طلسمم کردن...


هاج و واج خیره شدم به بی‌بی.


- بی‌بی جون طلسم چیه؟ شما دیگه ماشاا...


- من چی؟ من چی؟ من چییییی گلاب؟


- هیچی...


بی‌بی بلند شد، چادرش را انداخت روی سر و آماده بیرون رفتن شد...


- کجا بی‌بی؟


- تا چشم تو کور شه!  برم پیش سیمین فالگیر ببینم کاری از دستش برمیاد یا مجبورم تا آخر عمر قیافه نکبت تو رو تحمل کنم...


***********
چند ساعت بعد بی‌بی با لبی خندان برگشت...
- برگشتین بی‌بی؟


- آخه اینم سؤاله؟ یعنی تو نمی‌بینی من برگشتم؟


- چی شد حالا؟


- دیدی گفتم؟ دیدی؟ گفت بختتو بستن... گفت سیصد چارصد هزار تومن هزینه‌اش می‌شه ولی تضمینیه. گفت یه زن قد بلند لاغر چش سیاه که خیلی‌ام بهت نزدیکه بختتو بسته...
- ای بابا! اینا همش خرافاته بی‌بی، بخت بستن چیه؟


بی‌بی خیره شد به من...


- گلاب! گفت لاغر درازِ چش سیاه...


- خب؟


- خب و کوفت... خب و درد... این چه کاری بود با زندگی من کردی؟ تو مگه ایمون نداری؟ مگه وجدان نداری؟ چرا می‌خوای بخت من تا ابد بسته بمونه؟ مگه توئه ناله‌زده تا کی می‌تونی پیش من بمونی؟ از خدا نترسیدی؟


- چی می‌گی بی‌بی؟


- پیش کی رفتی؟ طلسمت چی بوده؟


- بی‌بی اینا چه حرفیه؟


- گلاب! به جون خودت، به جون مادرت، اگه تا فردا باطلش نکردی من می‌دونم و تو.... اگر تا آخر این هفته خبری از خواستگار شد که شد؛ اگه نه، چشاتو از کاسه در میارم... گفته باشم فقط تا پنجشنبه وقت داری... به هرکی پول دادی برو باطلش کن خبر مرگت...


عجب گیری کرده  بودم‌ها...


*********
چند روزی بی‌بی با من سرسنگین بود. آبرو نگذاشته بود برایم. هرجا می‌نشست و بلند می‌شد از طلسم من می‌گفت و همسایه‌ها چپ‌چپ نگاهم می‌کردند.
تو دلم می‌گفتم خدا از سرت نگذرد سیمین خانم با این فال گرفتن‌ها و دروغهایت!  تا اینکه...
- گلاب...


- بله بی‌بی؟


- امروز چند شنبه‌اس؟


- پنجشنبه بی‌بی؟

- پنجشنبه قرار شد چی بشه؟


- بریم سر خاک آقا جون؟


- نع


- بریم پنجشنبه بازار؟


بی‌بی دندان قروچه‌ای کرد.


- نع...


- گلارو آب بدم؟!


- حالا هی برا من خودتو بزن به موش‌مردگی... دلم می‌خواد تا فردا هیچ خبری از خواستگار نشه...


دیگر واقعاً مانده بودم چکار کنم! بی‌بی به کل حرف توی گوشش نمی‌رفت تا اینکه...


- شب با صدای زنگ تلفن، بی‌بی گوشی را برداشت و گل از گلش شکفت...


- قدمتون سرچشم... حتماً... حتماً... منتظرتون هسم، گفتین هفته آینده؟ نمیشه یه کم زودتر؟!!!!


خداحافظی که کرد با لبخند خیره شد به من...


- می‌دونستم کار خود ذلیل‌شدته... برام خواستگار اومده... هفته آینده دارن میان...


***********
بی‌بی آن شب نفهمید من با خواهش و اصرار ناهید دوستم را راضی کردم تا فعلاً به بی‌بی زنگ بزند و نقش خواستگار را بازی کند... تا هفته بعد هم خدا کریم است.
گلابتون



مگه من کَرَم دختره چش سفید؟

بخش بیست و دوم

- بی‌بی جون! یه سی چل تومن دارین به من قرض بدین؟!


- ها؟


- میگم یه سی چل تومن دارین به من قرض بدین؟


- چی میگی ننه؟ بلندتر... نمی‌شنوم.


- پول... پول... یه کم پول می‌خوام بی‌بی...


- چی‌ می‌خوای ننه؟ کول؟ کولی؟ خجالت بکش... از سن و سال تو دیگه این کارا گذشته دختر...


- هیچی بی‌بی جون. ولش کن اصلاً.


- چی‌چی رو ول کنم؟ مگه من چیزی رو گرفتم؟ ها؟!!!


********
- بی‌بی میشه دو تا از دوستامو دعوت کنم خونه برا ناهار؟


- چیکار کنم؟


- شما نمی‌خواد کاری انجام بدین... منننن میخوااااام اگه شما اجازه بدییین دو تا از دوستامووووو دعوت کنم خونه برا ناهااااار.


- میخوای جایی بری؟


- نع. نع.  دوستام. دوستام... میخوان بیان اینجا برا ناهار.


- باشه ننه. داری میری زود برگرد. داروهای منم سرِ رات بگیر...


- ای باباااااااااا... بی‌بی جدیداً چتون شده شما؟


- هیچی


- الان دارین میشنوین؟


- مگه من کَرم که نشنوم دختر؟ خجالت بکش...


- چقد خوب. پس من امروز دوستامو دعوت کنم برا ناهار؟


- چی ننه؟


********  
کم‌کم داشتم به رفتارهای بی‌بی شک می‌کردم. بعضی چیزها را خیلی خوب می‌شنید و بعضی چیزها را نه... باید گلویم را پاره می‌کردم، دست آخر هم متوجه نمی‌شد.
- دارم میرم بیرون، چیزی لازم نداری بی‌بی؟


- نع.


- یعنی هیچیِ هیچی؟


- نع. فقط یه چن کیلو گوشت و یه کیلو لپه و یه گونی برنج و  دو تا مرغ بخر بیا. چن تا چیپس و پفک و یه کم تخمه جاپونی! هم برا من بگیر.


- الان شما دارین میشنوین بی‌بی؟


- گلاب یه چی بهت میگما... مگه من کَرم دختره چش سفید؟


- خب میشه یه کم پول بدین؟


- چی؟


پول... پول...


- به سلامت ننه!!!
********


داشتم وسایلم را جمع می‌کردم که بی‌بی عین جن جلویم ظاهر شد.


- کجا؟


- دارم یه چن روز میرم خونه خودمون بی‌بی. قرار شده تا حنجره‌ام مشکل پیدا نکرده، یه چن روز فتانه دخترِ خاله شوکت بیاد پیشتون.


رنگ از صورت بی‌بی پرید...


- چی فتانه؟


- بله بی‌بی جون...


- لازم نکرده، اون دختره زبون دراز از خودراضی تنبل کارنکن پررو بیاد اینجا چیکار؟


- خب بی‌بی من حنجره‌ام مشکل پیدا کرده از بس تو این چن وقت داد زدم. میرم دوسه هفته بعد که بهتر شدم برمیگردم...


بی‌بی در چارچوب در ایستاد.


- تو غلط می‌کنی...


- وا بی‌بی...!


- به جون گلاب اگه بذارم بیری! چطور دلت میاد منِ پیرزن رو تنها بذاری؟ مگه تو قلب نداری؟ مگه احساس نداری؟ پس اون روزای قشنگمون چی میشه؟ اون خاطرات خوبِ با هم بودنمون چی میشه؟


 با دهان باز خیره شده بودم به بی‌بی...


- ها؟ چته؟


- بی‌بی شما دارین الان این حرفا رو به من میزنین؟ الان دارین قشنگ می‌شنوین؟ گوشاتون مشکلی نداره؟


- گلاب میزنم تو سرتا... من گوشام چه مشکلی میتونه داشته باشه دختر؟


- یه کم پول دارین به من قرض بدین؟


بی‌بی ساکت شد ودندان قروچه‌ای کرد.


- برو سرِ طاقچه وردار...


- میشه دوستامو ظهر دعوت کنم خونه برا ناهار؟!!!!!


گلابتون




کلّه ملق بی‌بی!!

بخش بیست و یکم


- دیگه بسه، تموم شد. خسّه شدم از بس صب تا شب نشستم به قیافه نکبت تو زُل زدم!


- وا بی‌بی! این چه حرفیه!


- میخوام از فردا ورزش کنم... می‌خوام یه زندگی شاد و سالم و پر انرژی رو شروع کنم...


- خیلی خوبه بی‌بی جون! آفرین...


- لازم نکرده تو از من تعریف کنی، ببین از فردا چه هیکلی بسازم...


********
شب بی‌بی دوچرخه به دست آمد توی حیاط...
- این چیه بی‌بی جون؟


- سیفون دسشویی!!!!


- وا بی‌بی! جدیداً هرچی به ذهنتون میاد میگینا! یه کم رعایت کنین...


- خب؛ چیه خب؟ نمی‌بینی که دوچرخه‌اس؟


- می‌بینم ولی منظورم اینه که مال کیه؟ چرا آوردینش؟


- از اسی پسر شوکت خانوم قرض گرفتم. می‌خوام تا یکی دو ساعت دیگه برم دوچرخه سواری!


- ها؟!!!!!!!!!!!


-ها و مرض... چیه؟ باز می‌خوای آیه یأس بخونی؟


- نع. خوش بگذره...


- چرا اینطوری جواب می‌دی؟ داری منو مسخره می‌کنی؟


- وا بی‌بی؟!!!! مشکل داری مثل اینکه شما با من... هرچی میگم یه چیزی میگی...


*****
یکی دو ساعت بعد بی‌بی کلاه کاسکت اسی را گذاشت روی سرش، چادرش را دور گردنش پیچید و در آن تاریکی از خم کوچه ناپدید شد...


فکر می‌کردم یکی دو ساعتی راحتم که ٢٠ دقیقه بعد سر و کله بی‌بی پیدا شد.


- چی شد؟ چرا برگشتین؟


- ای خدا ذلیل کنه اسی رو با این دوچرخه‌اش... تو این ٢٠ دقیقه ٨ بار خوردم زمین! مردمم که یه طوری چارچشی آدمو نیگا می‌کنن، انگار داری گناه کبیره می‌کنی... والا... بیا برو این دوچرخه‌ رو بهش پس بده...


- چرا من برم بی‌بی؟


بی‌بی نگاهم کرد...


- چشم! رفتم...


********
فکر می‌کردم بی‌بی از صرافت ورزش افتاده اما...


- کجا بی‌بی جون؟


- می‌خوام برم کلاس ورزش ثبت‌نام کنم، بدنسازی و ایروبیک... چیه؟ حرفی داری؟ تیکه میکه‌ای نمی‌خوای بپرونی؟


ظهر شد که بی‌بی خسته و کوفته آمد خانه...


- خوب بود بی‌بی جون؟!!!


-  مُردم؛‌ یه چار تا حرکت ایروبیک انجام دادم، گمونم کمرم گرفته...


- من که گفتم بی‌بی جون....


- چی چی رو گفتی؟ فکر کردی من کم میارم؟ فک کردی من ناامید میشم؟ نه جونم... هیچی برا من مث پیاده‌روی نیس. میخوام از این دستگاها بخرم.


- کدوم دستگاها؟


- همونا که خونه خودتونم هس روش میدویین...


- ولی بی‌بی پیاده‌روی تو هوای آزاد بهتره‌ها...


- من با تو صحبتی ندارم؛ با وکیلم هماهنگ کن برا خرید تردمیل...


- وکیل چیه بی‌بی؟ خاک عالم! چرا یهویی توهم می‌زنین؟


- نمی‌دونم... یهویی جوگیر میشم؛ میگم بابات دستگاهتون رو بیاره.


********
بی‌بی لباس ورزشی‌اش را پوشید و روی دستگاه ایستاد...
- بی‌بی جون آروم...


- تو حرف نزن فقط نیگا کن.


- بی‌بی جون یواش... میخورین زمینا...


- خیلی بی‌بی‌ت رو دست کم گرفتی گلاب خانووووم. چی فکر کردی؟


- بی‌بی... بی‌بی ی ی ی ی... چرا دکمه سرعت رو زدین...


- ای وااااای گلاب... گلاب... منو بگیر که مُردم... گلاااااااااااب...


تا بلند شدم و دستگاه را خاموش کردم، بی‌بی دو تا کلّه ملق زده بود!!!


********
عیادت‌کنندگان که رفتند، بی‌بی نگاهی به من انداخت...


- پاشو تا منم به هادی نوروزی و مرتضی داداشی و ناصر حجازی و بقیه ورزشکارای مرحوم نپیوستم، اون قلیون شاه‌عباسی منو وردار بیار...

گلابتون




من چی‌چی‌م از عمه هارون کمتره؟

بخش بیستم

- گلاااااااااااب..... گلااااااااااااااااااب.... بیا منو نجات بده...


- چی شده بی‌بی؟


- مگه کوری؟ نمی‌بینی؟ اینو بکش بالا دارم خفه میشم...


- این چیه بی‌بی؟


- لباس عمه بوات. خو لباس توئه دیگه... می‌خواستم ببینم بهم میاد یا نه؟


به سرتا پای بی‌بی نگاه کردم. کله و شکم ورقلمبیده‌اش توی آن لباس ظریف گیر کرده بود و همانطور داشت زور می‌زد...


- یه لحظه اجازه بده بی‌بی جون، ببینم چی میشه؟


- چی‌چی رو یه لحظه اجازه بده؟ من الان نیاز شدید به اکسیجِن دارم! من الان مثل گل نوشکفته می‌مونم که به خاطر کمبود هوا داره پرپر میشه...


- این حرفا رو داری از کجات درمیاری بی‌بی بخدا؟ یه کم کمک بدین...


- برو کناااار... اصلاً برو کنار خودم درش میارم...


- خب بذارین کمکتون کنم بی‌بی جون...


- لازم نکرده ... خَفَم کردی رفت...


بی‌بی در یک واکنش ضربتی، تکانی به خودش داد و لباس بنده را درآورد ولی به طرز فجیعی آن را جِر داد...


- ای واااای... بی‌بی ببین چکار کردی؟ لباسم پاره شد..


- شد که شد... فدای سرم... دختره چیش سفید... لباس تو مهمتره یا جون من؟ بعدشم هر روز داری نون منو کوفت می‌کنی، حالا برا یه لباس دوزاری خودتو خفه کن...


- بحث لباس نیس بی‌بی. من نمیدونم شما رو چه حسابی اینو پوشیدین؟ این لباس شَبه... لباس مهمونی... بعدشم این به سن و سال شما نمی‌خوره که...


- حرف نزن دختر... یه ریز برا من زر میزنه... مگه من چی‌چی‌م از عمه هارون کمتره؟ زنیکه عجوزه! دو برابر من سن داره، یه لباسایی می‌پوشه که نگو...


- عمه هارون کیه بی‌بی؟ همسایه جدیده؟!


بی‌بی محکم زد توی پیشانی‌اش...


- بعدشم می‌گن چرا برا دخترای امروزی جوک می‌سازن! همسایه جدید چیه خنگ خدا؟! همون سریاله‌اس که من هرشب نیگا می‌کردم... سیصد و خورده‌ای قسمت داشت تموم شدا...


- آهان.... ، ده بار می‌گم  اینارو نبین بی‌بی. گوش نمی‌دین که...


- اینا رو نبین، اینا رو نبین، پ چی ببینم؟ سریالای تکراری آی فیلم رو نیگا کنم یا اخبار بیست و سی یا شبکه نیما رو؟


- شبکه نیما چیه دیگه؟


- چمیدونم همون که مال بچه‌هاس... حتماً بیشینم خاله شادونه نیگا کنم با ترانه‌های عمو تورنگ وربجکم بالا، وربجکم پایین...


- نمی‌دونم بی‌بی، ولی اولاً اینا با فرهنگ ما سازگار نیس. بعدشم به اندازه‌ای که حوصله شما سر نره، تلویزیون فیلم و سریال داره...


- آره جون عمه بوات!!!

***********


به طور واضح نه ولی خب کم‌کم سریال‌های ماهواره‌ای تأثیراتش را بر بی‌بی نشان داد...  


- ناخونامو لاک میزنی گلاب؟


- وااااااا بی‌بی؟!


- وا و مرض؟ میزنی یا نه؟


-کفش ٥ سانتیت رو میدی دس من گلاب؟


- بی‌بی جون می‌خوری زمین بخدا...


- تو نیگران کفشِتی یا نیگران من؟ میدی یانههههه؟


- میخوام صبا به جای چارقد تو پیاده‌روی کلاه بذارم سرم...
*********


چند هفته‌ای گذشته بود و خیلی‌ها با بی‌بی‌حرف زده بودند تا رویه‌اش را عوض کند، ولی بی‌بی به هیچ صراطی مستقیم نبود تا اینکه در باز شد و بی‌بی مثل جت آمد داخل خانه...
- پاشو گلاب، پاشو دختر، اون چارقد آبیه و قبای گلدار منو بیار، ناخونامم پاک کن، پاشو دیگه خبرت... پاشو دیگه...


جَلدی بلند شدم و وسایل بی‌بی را فراهم کردم. ..


بی‌بی اما بعد از اینکه به طور کامل سر و وضعش را عوض کرد نفسی کشید و گفت:


- به قول مش موسی اصلاً این مدل لباس پوشیدن در شأن من نیس. به قول اون هیچی جای سادگی زنو نمیگیره!!!!!!!


گلابتون




خودمونیم دختر، قیافه توام به دزدا می‌خوره‌ها!

بخش نوزدهم


- چکار می‌کنی بی‌بی؟


بی‌بی هل شد و درِ صندوق قدیمی‌اش افتاد روی کله‌اش!


- ای مرگ، ای دردددد،  دختر تو مگه آدم نیستی که عین جن جلو آدم ظاهر میشی‌؟ همه‌اش پشت سر من بدووو...


- خو دیدم نیستی، جواب نمیدی، نگران شدم...


- ها مرگ خودت! ها؟ حالا چیه؟ چی می‌خوای دوباره؟


با تعجب زل زدم به پولهای بی‌بی.


- وااااااااای بی‌بی. این پولا چیه؟ از کجا اومده؟ یعنی شما اینقد پول داشتین؟


- بی‌بی گوشه قبای گلدارش را انداخت روی پولها...


- پول کجا بوده دختر؟ مگه رو هم رفته چقد می‌شه؟ دویست هزار تومنم نمیشه. بعدشم برا من که نیس. برا اقدس خانومه داده به من براش نیگر دارم!


- نمی‌دونم بی‌بی جون. ولی از ما گفتن، خوبیت نداره آدم پولاشو تو  خونه نگه داره. اونم پول به این زیادی رو....


- باز گفت پول زیاد! باز گفت پول زیاد.... دخترهِ چیش سفید، میگم مگه ای چقد پول بود؟ نخوای فردا بری زبون لقی کنی و تو بلندگو جار بزنیا. شتر دیدی ندیدی‌ی‌‌ی‌ی. حالام پاشو برو رد کارت...


*********
تازه از سر سفره نذری ملوک خانم همسایه با بی‌بی برگشته بودیم که بی‌بی جان مثل اجل معلق آمد بالای سرم...


- نیسسسس، واااااااااای نیسسسس....


- چی شده بی‌بی؟ چی نیس؟


- زندگیمو بردن. پولامو بردن. حاصل یه عمر زحمت و گشنگی خوردنامو بردن.


- چی شده بی‌بی، چرا حرف نمی‌زنین؟


بی‌بی همانطور که داد و فریاد می‌کرد ناگهان ساکت شد و زل زد به من...


- پولا رو چیکار کردی؟


- من؟!


- میگم چیکار کردی پولارو؟ فقط توئه خیرندیده جاشونو بلد بودی.


- ای وای بی‌بی این چه حرفیه؟ من که بیس و چار ساعته جلوی چشم شمام.


- همدستات کیان؟ یالا اعتراف کن. می‌گم اعتراف کن... من پولامو می‌خواااااااام. آخرشم ٣٥ میلیون چشتو گرفت؟هااااااا؟ خداااااااا، چکار کنم؟


با دهان باز زل زدم به بی‌بی...


- بی‌بی شما ٣٥ میلیون پول داشتین؟!!!!!!! مگه نگفتین ٢٠٠ هزار تومن بیشتر نیس؟ مگه نگفتین مال اقدس خانومه؟


- جون مرگ بشی تو... برا من آرتیس بازی در نیار... حالا برا هر نامسلمونیه! میگم بوگو کجا قایموشون کردی؟


بی‌بی عصایش را برد بالا....


- من چمیدونم. خو شما ٢٤ ساعته در خونتون بازه. حتماً یکی اومده برده...


- رد گم نکن... برا من رد گم نکن... کار، کارِ خود ناکسته!  اعتراف می‌کنی یا زنگ بزنم آجان بگم بهت مظمونم!!!!


بلند شدم لباسهایم را بپوشم و بروم که بی‌بی پرید روی لباسهایم.


-چیه؟ میخوای از صحنه جرم فرار کنی؟ میخوای صحنه جرم رو به هم بزنی؟ راسته که میگن هر قاتلی دوباره به صحنه جرمش برمیگرده!


- قاتل چیه بی‌بی؟!! شما حالتون خوبه؟ عجب گیری کردما!


با بی‌بی در حال یکی به دو بودیم که صدای یکی دیگر از همسایه‌ها هم به آسمان رفت...


بعد از این که بی‌بی به قول خودش سروگوشی آب داد، کاشی به عمل آمد که در این ٢ ساعت خانه سه همسایه را دزد برده، یعنی به قول جناب پلیس دزد خودی بوده!


چند روز بعد وقتی دزد پولها که پسر نامحترم یکی از همسایه‌ها بود پیدا شد، بی‌بی تصمیم گرفت بعد از ٨٥ سال سن، دست از پنهان کردن پولهایش در بالش و صندوقچه و کلمن و ... بردارد و آنها را به بانک بسپارد...


همانطور که پولهایش را توی دستش گرفته بود و از در خارج می‌شد نگاهی به من انداخت.


- ولی خودمونیم دختر، قیافه توام به دزدا می‌خوره‌ها!


گلابتون



آاااااااااااای نفس‌کششش!

بخش هجدهم

واااااااای پام، وااااااااااای پام...


بی‌بی کنار در دو لّا شده بود. پایش را آورده بود بالا، گرفته بود توی دستش و همانطور جیغ می‌زد.


- چی شده بی‌بی جون؟


- چمیدونم یهو گرفت. گمونم شلکیده!!!


- چیز مهمی نیس بی‌بی؛ خوب میشه.


بی‌بی خونش به جوش آمد.


- چی‌چی رو چیز مهمی نیس؟ مگه من جونمو از سر راه آوردم؟ نکنه فک کردی من دارم ادا در میارم؟ نکنه به خون من تشنه‌ای که میگی چیز مهمی نیس؟


- نه بی‌بی جون! اینا چه حرفیه؟


- زنگ بزن اورجانس!


- اورژانس برا چی بی‌بی؟ وا!


- برا اینکه بیاد منِ چلاق رو ببره دکتر.


- هاااااا. منظورتون آژانسه. ولی بی‌بی جون من شنیدم به این زودیا نوبت نمیدنا...


- نوبت نمیدن؟ مگه شهر هرته که نوبت ندن؟ از تو حلقومشون می‌کشم بیرون!


- وا! بی‌بی... این چه وضع حرف زدنه؟


- می‌گممممم زنگ بزن اورجااااانسسس.


یک ربع بعد با بی‌بی توی درمانگاه بودیم. دور و بر صندوق حسابی شلوغ بود و جای سوزن انداختن نبود. هرکس غر می‌زد و چیزی می‌گفت که بی‌بی با همان پای شلکیده از لای جمعیت خودش را به نزدیک صندوق رساند و ناگهان فریادش به آسمان رفت...


- چی؟ دکتر اورتوپرت رفته مرخصی؟ پس تکلیف مردم چی میشه؟


چادرش را زد توی قدش، عصایش را بالا برد و داد زد:  آاااااااااااای نفس‌کششش....


چند نفری ریختند دور و بر بی‌بی بلکه آرامش کنند اما بی‌بی به هیچ صراطی مستقیم نبود... داد می‌زد:


- من باث امروز تکلیفمو با اینا مشخص کنم. اینا باث بدونن اینجا شهر هرت نیس. مردمو ذلیل کردن که چی؟ اینا باث بدونن داره به نی‌ریز ظلم میشه. من بخوام برم فسا دکتر، پول کرایه منو کی میده؟؟؟  


عصایش را دور سرش می‌چرخاند و فریاد می‌زد....


- من نوبت می‌خواااااااام... میخوام بینم اینجا یکی هس جواب منو بده یا  نه؟


بی‌بی آن روز کلی سرو صدا کرد و گرد و خاک راه انداخت ولی متأسفانه کسی نبود جواب او را بدهد و هرکسی این وضعیت را گردن دیگری انداخت!


٦-٥ ساعت بعد دست از پا درازتر برگشتیم خانه و کُل کارهای بی‌بی به بهانه درد پایش تا چند روز روی دوش منِ ‌بدبخت افتاد!!!


گلابتون




حمام آفتابه!!

بخش هفدهم

رفته بودم حمام و داشتم سرم را می‌شستم که ناگهان آب قطع شد. چشمانم داشت می‌سوخت. به ناچار بی‌بی را صدا زدم.


- بی‌بی جون آب قط شد؟


- نع... من فلکه رو بستم!!!


داد زدم: وا! بی‌بی جون خو مگه نمی‌دونین من حمومم؟


- چرا می‌دونم. توام مگه نشنفتی میگن تو مَرصف آب صرفه‌جویی کنین؟!


- بی‌بی جون! تو رو خدا اذیت نکنین. الان وقت شوخی نیس.


- شوخی چیه دختر؟! من دم پیری چه شوخی دارم با تو؟ به این دریاچه بختگان نیگا کن، دلت به حال این اُردکای بدبخت دریاچه بختگان نمی‌سوزه؟ درختا رو نمی‌بینی دارن خشک می‌شن از بی‌آبی؟ چشات کوره؟ نمی‌بینی شهردار داره همه بلوارا رو کاشی می‌کنه؟ ندیدی درختای سطح شهر داره خشک میشه؟ میگن آب نیس!  نمی‌بینی گند زده شده به این شهر؟ تو کوری ی ی ی؟ تو اینا رو نمی‌بینی؟ آخه چرا ما نباید به فکر سرمایه‌های ملی‌مون و نسلهای آینده‌مون باشیم؟ والا به خدا از بس مجوز چاه دادن و سد زدن، حال و روز شهر شده این. دختر من دلم به حال خودت می‌سوزه، چهار روزه دیگه با این وضعیت آب و هوا سرطان می‌گیری میفتی ورِ دل من!


- بی‌بی جون الان چه وقت این حرفاس؟ شما کنتور رو باز کنین، بعد میایم راجع بهش حرف می‌زنیم.


بی‌بی چند دقیقه‌ای ساکت شد و بعد ناگهان عین اجل معلق آفتابه به دست روبه‌رویم ظاهر شد!


- باز کردین کنتور رو؟


-نع.


- وااااااای، بی‌بی توروخدا... این کارا چیه؟


- کدوم کارا؟


- بی‌بی؟؟؟؟!!!!


- خیل‌خب حالا! برا من سگرمه‌هاتو نکش تو هم میشی عین وزغ، حالا بیا فعلاً با این آفتابه کلّتو آب بکش تا بعد...


به آفتابه خیره شدم. اشکم داشت درمی‌آمد...


- بی‌بی جون توروخدا به من رحم کنین. شما همین یه بار کوتاه بیاین.


بی‌بی کمی فکر کرد.


- قول میدی از این به بعد بیشتر از یه ساعت با گوشیت ور نری؟!


ولی بی‌بی...


- قول میدی یا نمیدی؟


- بی‌بی جون آخه...


- آره ه ه ه ه ه  یا نههههههه؟!


- باشه، قول میدم.


- تا سه ماه قبض آب رو می‌پردازی؟


- من پرداخت کنم؟


- آره ه ه ه ه ه  یا نههههه؟


-چشم. چشم.


- حالا بگو غلط کردم...


- این حرفا چیه بی‌بی جون؟!


- همینطوری الکی، محض اینکه دل من خنک شه.


- بچه‌ها تو روزنامه می‌خونن بدآموزی داره بی‌بی، بخدا کور شدم...


از آن روز وقتهایی حمام می‌روم که بی‌بی خانه نباشد!‌


گلابتون



گشنمه گلاب!

بخش شانزدهم

قابلمه پلویی را که گذاشتم سر سفره، بی‌بی نگاهی به برنجها و من کرد و گفت:


- اینا چیه؟


- یعنی چی چیه؟ خب برنجه دیگه بی‌بی جون...


- فک کردم لوبیا چش بلبلیه، مگه کورم؟ میگم این چه جور برنجیه؟


- چشه مگه بی‌بی جون؟ از همین برنج جدیداس که دیروز خریدیم دیگه...


بی‌بی قاشقی از برنج را برداشت و آن را تِست کرد.


- این برنجه؟ نه، این برنجه؟ بلانسبت انگار داری کاه می‌خوری! جلوی گاو بریزی پشت چش نازک می‌کنه برات!


- خو چکار کنم بی‌بی؟ خودتون گفتین این مارک خوبیه، از همین بخر...


بی‌بی اوقاتش تلخ شد...


- من به گورِ تو خندیدم! مَیه من می‌دونستم مزه و ریختش ایطوری میشه؟ مَیه ندیدی یارو مغازه‌داره چقد تعریف کرد ازش؟ همین چیزا رو می‌دن به خورد مردم دیگه... قدیم مگه ایطوری بود؟ برنج که دم می‌کردی بوش تا ده تا کوچه اونطرف‌تر می‌رفت. مرغا مگه ایطوری بودن؟ مرغ که نبودن، باقلوا بودن!!! نه مث این مرغای هورمونی سوزنی! خدا می‌دونه ای روغنا چیه که میدن خورد مردم! روغن که نیس، عین چسب دوقلو می‌چسبه کنار ماهی‌تابه! همه چی تقلبی شده! هامبر که نمیشه بخوری! توتیس(سوسیس)! که هیچی نگو! خدا می‌دونه گوشت کدوم جونور بدبخته! اینم از برنجا و گوشتا و مرغا و میوه‌های سم‌زده... بعدم میگن چرا اینقد سرطان زیاد شده! والا قدیم مردم روغن خوش می‌خوردن. همون ماست و کشکی هم که می‌خوردن صد تا شرف داشت به این گوشتا و مرغا و برنجا! بعدم می‌گن میزگَردای دریاچه بختگان حاد نیس!


بی‌بی از عصبانیت سرخ شده بود و کف به دهان آورده بود!


- چه ربطی به دریاچه بختگان داره بی‌بی‌جون؟ حالا شما خونسرد باشین، یه لیوان آب می‌خورین براتون بیارم؟


- نع... آب رو کُلل زدن، مَیه میشه بخوری؟ یاد همون چشمه و برکه خودمون بخیر... نمی‌خوام... آب نمی‌خوااااام...


- بی‌بی جون! حالا شما خونسرد باشین... سکته می‌کنینا...


- به درک... به جهنم... به تو چه اصلاً... بذار سکته کنم راحت شم از دست تو!!!


- وااااا! بی‌بی جون !خب به من چه؟!


- گلاب! پاشو این قابلمه رو جم کن، ‌جلو من نشین، قیافتو نبینما...


- عجبا! خب من گشنمه بی‌بی جون!


- بمیری تو که همیشه‌ی خدا گشنته!‌ حالا کاشکی این همه میلُمبونی یه گوشت جونی‌ام می‌گرفتی! قدی دراز کردی فقط... پاشو قابلمه رو وردار برو تو آشپزخونه خبرمرگت بخور... الحق که یونجه خوری!


- وا! بی‌بی جون؟!!!


- نه که نیستی... حتماً عمه منه برا اینکه چاق شه دم به ساعت دبه عرق یونجه رو سر می‌کشه!


بی‌بی بدجوری قاط زده بود و داشت همانطور برای خودش زیر لب غُم‌غُم کرد... بی سر و صدا سفره را جمع کردم و رفتم توی آشپزخانه...
**********


دو سه ساعتی گذشته بودکه بی‌بی آمد جلوی در اتاقم ایستاد.  


- گشنمه گلاب، تو که خبرت قابلمه رو سوراخ کردی، ته‌دیگاشم نذاشتی... میگم اصغرآقای مغازه‌دار از این پفک درازا نداره؟؟؟!!!!!


گلابتون




فُکُلتو بزن تو!

بخش پانزدهم

بی‌بی عطر مشهدی‌اش را از بقچه درآورد و روبه‌روی آینه ایستاد. داشت دیر می‌شد و بی‌بی همانطور جلوی آینه ایستاده بود و وقت کشی می‌کرد. آن شب افطاری مهمان یکی از افراد سرشناس فامیل بودیم. همه دعوت بودند. نیم ساعتی دست‌بغل به دیوار تکیه داده بودم و بی‌حوصله زل زده بودم به بی‌بی که بی‌بی چادر نونوار و گل‌گلی‌اش را روی سرش انداخت و زُل زد به من!


- چته مث وَزَق با این چشمات منو نیگا می‌کنی؟! الان اذون میگنا، حالا هی معطل کن!


حرفی نزدم و با بی‌بی راه افتادیم سمت تالاری که مراسم افطاری آنجا بود. نرسیده به تالار، بی‌بی ناگهان چشمش به طلعت خانم افتاد و شروع کرد به لُغازخواندن.


- پیرزن 90 ساله خجالت نمی‌کشه با قبای نارنجی میاد مهمونی. فک کرده دختر چهارده ساله‌اس. یکی نیس بهش بگه عجوزه اومدی افطاری، نیومدی که عروسی. شرط می‌بندم روزه ‌هم نیست!


نگاهش کردم.


- بی‌بی جون! شما هنوز روزه‌تون رو باز نکردین. خوب نیس با زبون روزه پشت سر کسی حرف بزنین. خدا رو خوش نمیاد!


بی‌بی لگدی به پایم زد.


- تو یکی دیگه برای من منبر نرو. خودت فُکُلتو بزن تو که از همه چی واجب‌تره!


ساکت پشت سر بی‌بی راه افتادم. جای سوزن انداختن نبود توی تالار. مرادخان همه را دعوت کرده بود. مهمانی که نبود، سالن مد بود انگار! مانده بودم بین این همه مهمانان باکلاس، من و بی‌بی این وسط چکار می‌کردیم؟ احساس تنگی نفس به من دست داده بود.


بی‌بی که خیلی سعی می‌کرد باکلاس جلوه کند، خرامان خرامان رفت و روی یکی از صندلی‌ها نشست. دستش را زد زیر چانه‌اش و چنان ژستی گرفت که نگو، اما این حالت فقط تا وقتی طول کشید که غذاهای رنگارنگ روی میز چیده شد...


بی‌بی نگاهی به مرغ شکم پر، کباب کوبیده، سالادها و دسرهای روی میز انداخت و با چنگال افتاد به جان مرغ  بیچاره.


- بی‌بی جون یواش‌تر، زشته، ما که نخورده نیستیم.


- چی‌چی رو زشته؟ بجنب که هیچی گیرت نمیادا...


- بی‌بی جون اجازه بدین براتون بکشم...


- بیخود. مگه خودم چلاقم؟ میگم گلاب! حالا که نعمت پخشه، یه چند تا سیخ کباب برداریم برا سحرمون، نظرت چیه؟


- بی‌بی خواهش می‌کنم، به خدا همه دارن نگات می‌کنن.


- خو نیگا کنن تا چشاشون در بیاد. آدم یا مهمون دعوت نمی‌کنه، یا اگرم دعوت کرد جورشو می‌کشه...


خلاصه این که تا میز غذا جمع شد من ده بار مُردم و زنده شدم... نمی‌دانم چه شده بود که بی‌بی عین قحط‌زده‌ها رفتار می‌کرد!


مهمانها که بلند شدند، بی‌بی جان ظرفی حاوی حدود ده سیخ کباب را گرفت دستش و همانطور که از در خارج می‌شد رو به مهمانانی که خیره خیره نگاهش می‌کردند گفت:


-دارم به گلاب می‌گم حیفه نعمت خداس که حروم بشه... حداقل ببریمشون برا مرغامون!!!


هاج و واج بی‌بی را نگاه کردم، آیا من و بی‌بی مرغ بودیم؟!!!!! درثانی کدام مرغ، کباب کوبیده می‌خورد؟


بی‌بی آن شب تا مرز ترکیدن رفت و کلی از مراد خان و مهمانی‌اش تعریف کرد، من ولی به این فکر می‌کردم که چطور یک ماه پیش همین جناب مراد خان نتوانست در جهیزیه خریدن دختر یتیم همسایه‌امان 500 هزار تومان به او کمک کند!!!


گلابتون



سیا نرمه‌نرمه سیا توبه توبه

بخش چهاردهم

- باز تابستون اومد و مدرسه‌ها تعطیل شد که این بچه‌های همسایه مث مور و مَلَق! بریزن درِ کوچه و ونگ بزنن... ننه‌هاشونم که هیچی، بیس و چار ساعته‌ی خدا کله گُذُشتن.


بی‌بی همانطور داشت نق می‌زد که ناگهان توپ به شیشه اتاق خورد و بی‌بی جان از هول با جهشی ناخواسته رفت تو دیوار...


- ای دردددد... ای کووووووفت...  خدا بگم چکارتون کنه که نمی‌ذارین آدم یه ساعت آرامش داشته باشه... من می‌دونم و شما...
***********


تابستان که می‌آمد به گفته بی‌بی همین آش بود و همین کاسه... بچه‌ها ظهر تابستان می‌ریختند توی کوچه و سر و صدایی می‌کردند که نگو و نپرس...


بی‌بی به کله برآمده‌اش در آینه نگاهی انداخت و گفت: من می‌دونم و شما... خیلی عصبانی بود انگار... جَلدی رفت توی آشپزخانه، کارد بزرگ آقاجان را برداشت و به سرعت از اتاق رفت بیرون که دویدم دنبالش...


- بی‌بی جون کجا؟ تو رو خدا کارد رو بدین به من، آخه آدم به خاطر یه شیشه ساده که آدم نمی‌کشه، اونم یه طفل معصوم رو. به خودتون فکر کنین. به آبروتون.  به سرنوشت ما...


بی‌بی چند لحظه به من خیره شد و بعد محکم زد تو سرم.


- اینو زدم تا یه کم اون عقل ناقصت رو به کار بندازی. آخه دختره خنگ به من میاد آدمکش باشم؟ می‌خوام توپشون رو پاره کنم تا درس عبرتی بشه براشون!


سرم را انداختم پایین و پشت سر بی‌بی راه افتادم. بچه‌ها عین لشکر شکست‌خورده پشت در خانه بی‌بی جمع شده بودند و جرأت زنگ زدن نداشتند...


بی‌بی به تک تک بچه‌ها خیره شد.


- کار کی بود؟


همه ساکت سرشان را انداخته بودند پایین.


- میگم کار کی بود؟


جیک هیچکس درنیامد...


- خیلِ خب، پس من این توپ مبارکتون رو پاره می‌کنم تا حساب کار دسِتون بیاد.


همه همانطور ساکت بودند که اسکندر پسر اقدس خانم به حرف آمد.


-من بودم بی‌بی. اگه دوس دارین توپ رو پاره کنین؛ ولی این کار درستی نیست. من که الکی این کارو نکردم. پس ما بچه‌ها وقتایی که حوصلمون سر میره باید چکار کنیم؟ مگه تو تلویزیون نمیگن بچه‌ها با گوشی بازی نکنن بهتره؟ مگه نمیگن بچه باید تو فضای آزاد بازی کنه؟ مگه شما خودتون بچه نبودین و بچگی نکردین؟ تازه پول کلاسای آموزشی و سالنم که گرونه. سینما هم که تعطیله.  پس ما باید چکار کنیم؟


به قیافه بی‌بی نگاه کردم. بدجوری تحت تأثیر حرفهای اسکندر قرار گرفته بود و لب و لوچه‌اش آویزان بود. سری تکان داد و توپ را داد دست اسکندر...


- ننه بازی کنین. هرچن تا شیشه‌ام که دلتون می‌خواد بشکنین! شربتی، آب خنکی، هندونه‌ای چیزی نمی‌خواین براتون بیارم؟!!!


************


از آن به بعد بی‌بی جان با شنیدن سروصدای بچه‌ها هندزفری گوشی‌اش را توی گوشش می‌گذاشت و آهنگ «سیا نرمه‌نرمه سیا توبه توبه» را گوش می‌داد!!!
گلابتون




از چارقد تا تونیک بی‌بی

بخش سیزدهم

همه چیز از دعوت‌نامه دختر عمه ملوک شروع شد. ٦-٥ سالی می‌شد که با شوهرش ساکن انگلیس شده بود و گهگاهی عکس‌های آنچنانی‌اش! را می‌فرستاد برایمان.
آن روز وقتی آخرین عکسش را کنار موزه بریتانیا همراه با یک دعوت‌نامه برای بی‌بی فرستاد، بی‌بی مدتی به عکسهای او و خانمهای دور و برش خیره شد و آن شب از شوق رفتن به انگلیس تا صبح پلک روی هم نگذاشت...
***********
نشسته بودم توی خانه که بی‌بی با یک عینک آفتابی‌ گنده روی چشمهایش وارد شد.
-Hi گلاب!
- وا بی‌بی جون! سلام، این چه وضعیه؟  
بی‌بی با یک ژست خاص عینک را روی موهای تُنُکش گذاشت و گفت:
- دارم زبون فرنگی تمرین می‌کنم. اقدس خانوم میگه اونجا زبون مارو نمی‌فهمن، یه طور دیگه لباس می‌پوشن. پیرزناشون مث ما نیستن که از صُب تا پَسین بیشینن سر کوچه غیبت این و اونو بکنن. می‌خوام تمرین کنم تا موقع رفتن، اخلاقم با اونا جور بشه!!!
- بله... خوبه بی‌بی جون، ولی فک نمی‌کنم چند روز سفر ارزش این کارا رو  داشته باشه‌ها...
- خدا رو چه دیدی؟ شاید اونجا به‌عنوان فرارمغزها از من استفاده کردن! شایدم نذاشتن دیگه بیام... شاید موندگار شدم... وااااای گلاب، فک کن هی عکس بیگیرم، بِرفستم برا زنای همسایه تا چششون درآد!


- وا بی‌بی....!


وا و زهرمار... همین تو نمی‌ذاری من به یه جایی برسم.


خودمونیم، به نظرم توام خیلی حسرت منو میخوریا! خیلی دلت می‌خواس الان جای من بودی، نه؟ حالا اگه جای پام محکم شد، برا توام یه کارایی می‌کنم تا حسرت به دل نمونی ننه!‌
***********


بی‌بی از فردای آن روز یک طور دیگر شد، کارهایی می‌کرد که نگو و نپرس...


- ننه گلاب! به نظرت به جای حنا، موهامو از این رنگای زردی که انیس خانوم می‌ذاره، بزنم بهتر نیس؟ ننه، اونجا به جای قبای گلدار چین چینم، تونیک بپوشم خوبه؟ چطوره یه کلاه بیگیرم برا اونجا تا آفتاب پوستمو اذیت نکنه!!!! میگم گلاب مانیتور ناخون چیه راستی؟!!!


یکی دو هفته‌ای بیشتر نگذشته بود و بی‌بی کاملاً از این رو به آن رو شده بود تا اینکه دوباره از طرف دختر عمه ملوک نامه‌ای رسید به دستش  با این مضمون که...
- بی‌بی جون! گفتم اختر خانوم مادرشوهرمم با شما بیاد تا هم شما تنها نباشی، هم اون بنده خدا 

منتظرتون هستم!
بی‌بی نامه را که خواند، وا رفت...  از همان قدیم‌الایام با شوکت‌خانم مادرشوهر دختر عمه آبشان توی یک جو نمی‌‌رفت و چشم دیدن همدیگر را نداشتند.


- خدا بگم ذلیلت کنه دختر با این دعوت کردنت، ببین منو با کی می‌خواد برفسته، با کسی که ازش متفنفرم!!! روز خوش نبینی دختر، خو یهویی می‌گفتی نیا دیگه بی‌بی...  من با این زنه تو بهشتم نمیرم، چه برسه به فرنگ... پاشو اون چمدون منو باز کن گلاب، چارقدمم بیار تا بپوشم!


گلابتون




خو زودتر می‌گفتی دختر!

بخش دوازدهم

صدای خروپف بی‌بی از توی هال بلند بود. گوشی‌ام را برداشتم، رفتم توی حیاط و یواشکی شروع کردم به صحبت کردن که بی‌بی مثل اجل‌معلق آمد بالای سرم.

- با کی حرف می‌زنی؟

گوشی‌ام را سریع کردم توی جیبم.

- با هیشکی بی‌بی جون!

- خودم صداتو شنیدم، میگم با کی پچ‌پچ می‌کنی ناله‌زده؟

- هیشکی بی‌بی‌جون! شما مگه خواب نبودین؟

بی‌بی نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت.

- باشه، فک کن من....

- ای باباااااااا، بلانسبت بی‌بی جون! این چه حرفیه؟

بی‌بی رفت توی اتاق.

شب دور از چشم بی‌بی، گوشی‌ام را برداشتم و شروع کردم به چت کردن.

- چکار می‌کنی؟

- هیچی بی‌بی جون! کار خاصی انجام نمی‌دم.

بی‌بی یکهو عین ماده پلنگی پرید روی کله‌ام.

- معلومه چه کاری دسِّتِه تو؟ ننه بابات تو رو سپردن دست من، هی این ماس‌ماسکتو گرفتی دسِّت که چی؟ فک کردی من هیچی حالیم نیس؟ فک کردی اگه پیرم نمی‌دونم چیکار می‌کنی؟

گوشی را از توی دستم کشید بیرون.

- بله گلاب خانوم! اگه نخوردیم نون گندم دیدیم دست مردم. حالام فعلاً اینو بهت نمیدم تا اعتراف کنی کیه!

- کی کیه بی‌بی؟ چی میگین شما؟

- حرف نزن بی‌چشم و رو. دختر باید سنگین رنگین باشه، از همون قدیم گفتن دختر بشین آسون تا بختت بیاره شاه خراسون...

عجب گیری کرده بودم. حرف‌زدن با بی‌بی فایده‌ای نداشت. بی‌بی به هیچ صراطی مستقیم نبود!

**********

چشم بی‌بی‌را که دور دیدم، گوشی تلفن خانه را برداشتم و شروع کردم به حرف‌زدن؛ آنقدر آرام صحبت می‌کردم که خودم هم صدایم را به زور می‌شنیدم،‌ که ناگهان چشمان غضب‌آلود بی‌بی مرا به خود آورد.
گوشی را قطع کردم و همانطور که لباسهایم را می‌پوشیدم به بی‌بی لبخند زدم.

بی‌بی دندانهای مصنوعی‌اش را روی هم فشار داد.

- مرضضضض... کجا شال و کلاه می‌کنی؟

- میرم بیرون بی‌بی جون!

- با کی؟

- با دوستم.

- کدوم دوستت؟

- دوستم دیگه‌ بی‌بی جون! خیلی طول نمی‌کشه زود بر می‌گردم.

بی‌بی کفگیر بزرگش را در دست گرفت و در آستانه در ایستاد.

- میگی با کی میری بیرون یا نه؟

- ای بابا، چرا اینطوری می‌کنی بی‌بی؟ خب من هر روز میرم بیرون، این کارا چیه؟

- یا میگی، یا با همین کفگیر به دو قسمت مساوی تقسیمت می‌کنم. موضوع چیه؟ یارو کیه؟

- یارو چیه بی‌بی؟ دست شما درد نکنه! اصلاً کار درستی نیست کسی عمداً به کسی شک کنه‌ها. شما فکر کردی من...

بی‌بی کفگیر را برد بالای سرش... چن روزه هی داری پچ‌پچ می‌کنی فکر کردی من حالیم نیس. یواشکی با تیلیفون حرف می‌زنی. همش تو سایپایی بعد میگی هیچی نیس، اعتراف می‌کنی یا بزنم؟؟!!

بی‌بی کفگیر را بالاتر برد، چشم‌هایش شده بود دو پیاله خون، انگار راستی راستی می‌خواست بزند.

- چشم، چشم میگم بی‌بی‌جون، فردا تولد ٨٧ سالگیتونه. نوه‌ها و بچه‌هاتون تصمیم گرفتن به همین خاطر براتون جشن بگیرن. تو این دو سه روز داشتیم با هم یه طوری هماهنگ می‌کردیم که شما نفهمین. بچه‌ها قرار گذاشتن شما رو با یکی دو تا از دوستاتون با تور سیاحتی بفرستن شمال تا بهتون خوش بگذره، اصلاً هم کارتون درست نبود که به من شک کنین!!!

بی‌بی اندکی وارفت و بعد گل از گلش شکفت.

- وووووی خو زودتر می‌گفتی دختر! میگم ننه! تور آنتالیا جا نداشت؟؟؟!!!!!

گلابتون




می‌خوام یخچال آفساید بخرم

بخش یازدهم

- می‌خوام یخچال آفساید بخرم.

- یخچال آفساید چیه بی‌بی؟ این مارک تازه اومده بازار؟

بی‌بی خیره شد به من!

- همونایی که دو تا در بزرگ دارن، ١٠ نفر باید زیرشو بگیرن... هر چی‌ام میریزی توش پر نمیشه!

- هااااان، یخچال ساید! حالا چی شده ساید خَر شدین؟

بی‌بی جاروی توی دستش را کوبید تو کمرم.

- چش سفید ورپریده!! خدا ذلیلت کنه، حالا دیگه به من فحش می‌دی؟ حالا دیگه من خر شدم؟ از گیس سفیدم خجالت نمیکشی؟ تف تو این زندگی... تف تو این روزگار... من چکار کنم از دست تو؟!

امان نمی‌داد بی‌بی که...

- بی‌بی به خدا منظوری نداشتم. منظورم...

- حرف نزن... نمی‌خوام ریختتو ببینم...

- اصلاً غلط کردم بی‌بی جون!... ببخشید.

بی‌بی چند لحظه‌ای ساکت شد.

- رفتم خونه آقا ملک، یه جاهازی برا دخترش خریده، اون سرش ناپیدا... چش کور روشن می‌شه. یخچال آفساید، چار تا قالی دستباف، استک ساز،  میکرومیو...

- میکرومیو چیه دیگه؟

- همونایی که توش چیز گرم میکنن، مث تلویزیونه...

- آهان، ماکروویو...!

- حالا هرچی... خداروشکر که تو هیچی خواستگار نداری! وگرنه بابات به خاطر جهیزیه‌ی تو به خاک سیاه می‌شِست.

- خواستگار به کنار بی‌بی جون! ولی خوشبختی به پول نیست.

- باز من یه حرفی زدم، تو برا من ادای آدمای چیز فهم رو درآوردی. پس خوشوَختی تو چی چیه؟ وقتی پول و خونه و طلا و جاهاز خوب باشه، هر کی باشه خوشبخت میشه.
*******

دو ماهی گذشته بود و بی‌بی از فکر یخچال ساید آمده بود بیرون. نشسته بودم توی خانه، که در را باز کرد و جَلدی آمد تو اتاق...

- همش عین این مرغای خونگی چپیدی تو اتاق و نمی‌دونی دنیا دست کیه. شنیدی چی شده؟

- نه بی‌بی.

- دوماد آقا ملک قاچاق فروش از آب در اومده، تازه معتادم هس. بیچاره دختره یه چشش اشکه، یه چشش خون... خدا ذلیلش کنه به حق پنج تن که دختره رو سیاه بخت کرد.

- بله بی‌بی جون.

- بله و زهرمار، هی میگم هیچی تو پول نیس، هی پول پول می‌کنی، بیا حالا این پول، این طلا، این جهاز خوب، به چه درد خورد؟

من دیگر چیزی نگفتم!!!!!!!

گلابتون




یاد همون وختا بخیر

بخش دهم

- بیا اینم پول خُرد!

بی‌بی هِن و هِن کنان، زنبیل قرمز توی دستش را پرت کرد جلویم و با عصبانیت چادر گلدارش را از سرش درآورد.

با تعجب زل زدم به بی‌بی.

- پول خُرد؟ کو بی‌بی؟

- اینا دیگه. همین خرت و پرتایی که تو زنبیلن. مگه کوری؟ اینا پول خُردن!

جیکم در نیامد، که بی‌بی ادامه داد:

- میگم چسب زخم نمی‌خوام، میگه قرص استامین‌فُن بذارم؟ میگم قرص داریم، میگه جیلت بذارم؟ رفتم دم سبزی فروشی، میگم: نیم کیلو سبزی بسه! میگه: خُرد ندارم، دو تومن بذارم؟ به یارو میگم: نیم کیلو لپه بده، میگه: باقیشو بِسکوت! بذارم؟ نشستم تو تاکسی، کرایه تاکسی شده ٦٠٠ تومن، ٨٠٠ تومن گرفته، یه قوطی کبریت نصفه هم از توجیب شلوارش درآورده داده، میگه: اینم تهش! خو یهو مث زمان قدیم معامله کالا به کالا کنین تا مردمم اذیت نشن!

داشتم میومدم خونه، حساب کردم وقتایی که میرم بازار رو هم  ١٢-١٠ هزار تومن بهم جنس میدن، چون پول خُرد ندارن!

- خب بی‌بی جون شما از قبل پولتو خُرد کن که اینطوری نشه.

- مگه من کمیته‌ام که دائم پول خُرد تو دس و بالم باشه؟ یه چی برا خودت میگیا! یاد همون وختا بخیر... لااقل یه کوپین موپینی میدادن!

- چه ربطی به کوپن داره بی‌بی جون؟

- هیچی ... وقتی عصر موقع خیابون رفتن وسایل همین زنبیل رو بهت دادم تا به جای پول بدی به تاکسی‌دار و مغازه‌دار و داروخونه‌چی،  ربطش رو پیدا می‌کنی!

گلابتون




آه و ناله‌های بی‌بی

بخش نهم

در را محکم به هم کوبید، چادرش را گوشه‌ای انداخت و قاب آقاجان خدابیامرز را برداشت و گذاشت تو بغلش. سگرمه‌هایش توی هم بود بی‌بی جان...

- چیزی شده بی‌بی؟

بی‌بی زد زیر گریه.

- خدا بگم چکار نکنه این ضعیفه طلعت خانوم‌ رو... یه سر رفتم خونشون،‌ چنان شووَرُم شووَرُم می‌کنه،‌ انگار که چی؟ لباسی که شووَرُش برا روز زن براش خریده، پوشیده هی جلو من رِجِه میره و میگه: اینو حاج آقا خریده، اینو حاج آقا خریده؛ ضعیفه ندید بدید!

حالام اومده میگه: بی‌بی جون! به نظرت برا روز مرد چی بخرم برا عباس آقا؟ یکی نیست بگه تو اخلاقتو درست کن، مدام به جون پیرمرد غُر نزن، به خونه و زندگیت برس، کادو خریدن پیشکش...

-  اینکه بد نیست بی‌بی جون، حالا چرا شما ناراحتی؟

بی‌بی دماغش را پرصدا بالا کشید.

- مرضضض، شد من یه بار یه چیزی بگم، تو با من مواقف باشی، با من همدردی کنی، بگی بی‌بی چته؟ چرا اعصاب نداری؟ مگه من چن سالمه که باید تو این سن و سال بیوه بشم و نتونم روز مرد برا شووَرُم یه چیزی بخرم!!؟ دخترای هم سن و سال من هنوز مجردن و دارن ادامه تحصیل میدن!!!!! خدا رحمتت کنه مرد، چه زود تنهام گذاشتی... چرا قدرتو ندونستم؟چرا دندونای مصنوعیتو نشستم؟

بی‌بی دوباره پرصداتر زد زیر گریه...

- چرا ما آدما تا زنده‌ایم قدر همو نمی‌دونیم؟ چرا لحظات خوبمون رو با هم تقسیم نمی‌کنیم؟ چرا به هم لبخند هدیه نمی‌کنیم؟

چشمانم شده بود چهار تا! بی‌بی این حرفهای قلنبه سلنبه را داشت از کجایش درمی‌آورد؟ انگاری بنده‌خدا حالش خیلی بد بود! بلند شدم و همانطور که داشت بلند گریه می‌کرد گرفتمش توی بغل بلکه آرامش کنم...

- هوی چته گلاب، چکار می‌کنی؟ ببر اونور اون هیکلتو، خفه شدم!

خودم را کشیدم کنار که بی‌بی با صدای مش موسی از جا پرید...

- همسایه خونه‌ای؟

بی‌بی چشمانش را تندتند پاک کرد، قاب عکس آقاجان را تندی توی طاقچه گذاشت و گل از گلش شکفت.

گلابتون




یه پرده گوشت رو تن بی بی!!

بخش هشتم

- من خیلی چاقم گلاب؟

به هیکل گرد و قلنبه بی‌بی خیره شدم.

- نه بی‌بی جون. کی گفته؟

بی‌بی تند شد.

- منو مسقره می‌کنی چش سفید؟ فکر کردی خودم کورم؟ فکر کردی میذارم اون هیکل لاغر مُردنیتو مدام به رخ من بکشی؟ فکر کردی میذارم به ریشم بخندی؟ پاشو خبر مرگت اون کولی و پیژامه آغاجون خدابیامرزت رو بردار فردا می‌خوام باهات بیام باشگاه!
- پیژامه آقاجون دیگه برا چی بی‌بی جون؟

- با اون راحت‌ترم. منو یاد خدابیامرز آغات میندازه، انرژیم بیشتر میشه!

- ولی بی‌بی جون، شما...

بی‌بی چنان به من خیره شد که آب دهانم را قورت دادم و پتو را کشیدم روی کله‌ام!

فردا صبح با بی‌بی جان یکی دو ساعتی رفتیم باشگاه، آب شدم جلوی بقیه. بی‌بی موهای سفیدش را دم اسبی بسته بود و چنان با پیژامه آقاجان حرکات ریتمیکی از خودش درمی‌آورد که نگو و نپرس... حسابی داغ کرده بود و به هِن و هِن افتاده بود، به طوری که در دقایق آخر او را به زور از سالن بردم بیرون...

آن شب اما بی‌بی تا خودِ صبح از پادرد و کمردرد نالید و کلی حرفِ آبدار حواله من کرد که تو مرا به این روز انداختی و...

فکر می‌کردم بی‌بی جان از حال و هوای لاغرشدن آمده بیرون اما زهی خیال باطل...

- گلاب تو تلویزیون اقدس خانوم اینا یه زنای قشنگ و ترگل ورگلی نشون می‌‌ده‌‌‌ه‌ه‌ه‌ه که نگوووو... اقدس خانوم میگه اینا خارجی‌ان و داروهای خارجی می‌خورن... منم می‌خوام سفارش بدم!

- بی‌بی جون! ولی این داروها عوارض دارن.

بی‌بی نگاهم کرد...

- چشم براتون سفارش می‌دم!

گلاب به رویتان! استفاده کردن بی‌بی از این داروها همان و تا صبح دقیقه‌ای یک بار راه دستشویی را گز کردن همان...

از بیمارستان که بیرون آمدیم، بی‌بی دستی به شکمش کشید، نگاهی به قد و بالای من انداخت و گفت:

خییییلی‌ام خوبم. چیه هیکل لاغرمردنی مث تو؟ آدم وحشت می‌کنه نگات کنه! انگار از قبر در اومدی. اصلاً به قول آغاجون خدابیامرزت، زن باید یه پرده گوشت رو تنش باشه!!!

گلابتون




خودم کله گلاب رو دیدم!

بخش هفتم

بی‌بی سراسیمه وارد خانه شد و گفت:

- جمع کن گلاب، تا قوم مغول حمله نکردن، جمع کن بریم.

با کنجکاوی نگاهش کردم.

- کجا؟ قوم مغول کیه بی‌بی؟

- چنگیزخان و هُلاکو و دارو دستشون! خب خونه دایی محمودت رو میگم. تو این یه سال که نمی‌خواسته به دَدَ‌ش یه سر بزنه، ببینه دَدَش زنده‌اس، مرده‌اس. چیزی می‌خواد، نمی‌خواد. حالا دَم عیدی دلش برا من و رودخونه پهنابه و طبیعت نی‌ریز تنگ شده. زنگ زده به اصغر که داریم عیدی با پسرا و عروسا و دومادا و دخترا و بچه‌هاشون میایم خونه بلقیس! یکی نیس بگه طبیعت بکر کجا بود؟ پول کجا بود؟ غذا کجا بود؟ والا غلط نکنم همش تقصیر اون زن ورپریدشه، وگرنه کی زندگی تو تهرون رو ول می‌کنه میاد اینجا که نه چهار تا خیابون درست داره، نه چار تا دار و درخت!!!

دوزاری‌ام افتاد. دایی محمود برادر بی‌بی جان، سی سالی بود که تهران زندگی می‌کرد و بعد از چند سال تصمیم گرفته بود با اهل و عیال در این تعطیلات نوروز سری به بی‌بی بزند.

بی‌بی همانطور داشت یکریز حرف می‌زد و دور سر خودش می‌چرخید.

- خبر مرگت پس چرا نشستی دختر؟ پاشو وسایلتو جم کن دیگه. اون عینک آفتابیِ منم یادت نره، کلاه نقاب قرمزه رو هم برا من بردار، بالاخره یه جایی میریم دیگه.

سری تکان دادم و رفتم سرِ کمد که صدای زنگ در، برق را از کله بی‌بی پراند. بی‌بی نگاهی به من کرد و گفت: یعنی کی می‌تونه باشه؟

شانه‌ای بالا انداختم که بی‌بی دوباره گفت:

- ذلیل شی که همش تقصیر توئه دختر. هی میگم بجنب، داری دور سر خودت می‌چرخی. بیا... حالا چکار کنیم؟ ولش کن اصلاً نمی‌خواد در رو باز کنی!

- ولی بی‌بی جون...

- ولی نداره... هیسسس! ساکت باش تا ندونن خونه‌ایم.

با بی‌بی همانطور ساکت منتظر ماندیم اما مگر صدای زنگ در قطع می‌شد. چند دقیقه بعد بچه‌های دایی محمود که حالا صدایشان از بیرون به گوش می‌رسید، شروع کردند با سنگ و چوب و لگد، در خانه بی‌بی را کوبیدن. ول کن نبودند که. کم‌کم وضعیت داشت بحرانی می‌شد که یکباره فریبرز نوه لوس دایی جان از دیوار بالا آمد و همانطور که خودش را روی دیوار می‌کشید، از پشت پنجره چشمش افتاد تو چشمهای من و داد زد:

- خونه‌ان، خونه‌ان، خودم کله گلاب رو دیدم!

بی‌بی محکم زد تو سرم و همانطور که پتو را روی سرش می‌کشید گفت: حالا برو دروباز کن و بگو بی‌بی مریض احوال بوده و زنگ درو نشنیده و منم WC بودم. جونت دربیاد این چن روز عیدم غذا درست کن و بشور و بساب تا دیگه از پشت دریچه کله نکشی!

گلابتون




تیم خانه‌تکانی بی‌بی!!

بخش ششم

بی‌بی انگشتش را روی قاب بابابزرگ خدابیامرزم کشید و شروع کرد به نق‌زدن:

- ذلیل شی گلاب. دو ماهه اومدی اینجا افتادی، لم دادی، نه آبی، نه جارویی، هیچی... اسمشه اومدی کمک من. باید غذام درست کنم بذارم جلوت تا کوفت کنی!

تا آمدم حرف بزنم، جارو را کوبید توی کمرم...

- زهرمار... دَم عیده، از تو که آبی برا من گرم نمیشه، پاشو آقا اسماعیل و مش‌ممد و فضل‌اله و مش موسی رو صدا بزن تا روز جمعه‌ای بیان یه کم کمکمون خونه‌تکونی...

- ولی بی‌بی...

بی‌بی جارو را انداخت زمین و چادر گلدارش را زد توی قدش.

- ای کوفت و بی‌بی... ای درد و بی‌بی... مرضضضض!!!

از در خارج شد و چند دقیقه بعد با دار و دسته‌اش وارد خانه شد...

چشمم به آقایان محترم همسایه که افتاد خنده‌ام گرفت اما از ترس بی‌بی جلوی خنده‌ام را گرفتم. بنده‌خداها مثل دارودسته دالتون‌ها لباس کار پوشیده بودند و گوش به فرمان بی‌بی منتظر بودند تا دستورات او را اجرا کنند. تعجبم از این بود که فضل‌اله  وسواسی چطور این مسئولیت را قبول کرده!

- بی‌بی چادر دور کمرش را محکمتر کرد و شروع کرد به دستور دادن:

- اسی جون تو از قالی‌ها شروع کن.

آقا اسماعیل با تعجب به بی‌بی خیره شد.

- منو میگی بی‌بی خانوم؟

- پ ن پ... شاه اسماعیل صفوی رو میگم.

- فضل‌اله  توام دسشویی و حموم رو بساب...

- ولی بی‌بی شما که می‌دونین من وسواسی‌ام...

بی‌بی دسته جارو را بلند کرد.

- ولی‌ملی نداره. می‌خوای کمک کنی یا نه؟!

- بله بی‌بی جان...

- مش ممد توام شیشه‌ها رو پاک کن.

- گلاب توام یه تکونی به خودت بده یه چیزی برا ناهار آماده کن.

نگاهی به مش موسی (همان پیرمرد مجرد همسایه) انداخت.

- شمام نمیخواد به چیزی دست بزنی. همین که قدم رو چشممون گذاشتین و تشریف آوردین اینجا کافیه! میخواین اتاق بغلی استراحت کنین تا بگم گلاب براتون یه جوشونده‌ای چیزی دم کنه. منم این نردبون رو میگیرم تا مش ممد که می‌خواد شیشه‌ها رو تمیز کنه نیفته.
همه گوش به فرمان اوامر بی‌بی، وسایل خود را زیر بغل زدند و رفتند پی کار خودشان که چند دقیقه بعد فریاد مش ممد به هوا رفت:

- بی‌بی جون ول کن این نردبونو. دسات می‌لرزه. لرزه افتاده تو نردبون، من نمی‌تونم خودمو کنترل کنم.  ولش کن بی‌بی.

- چی چی رو ول کن ول کن، مگه میشه؟ میخوای ولش کنم بیوفتی، یه مرگیت بشه، صبح اقدس خانوم بیاد رو سرم؟

مش ممد همانطور که دودستی به شیشه چسبیده بود گفت:

- ولی بی‌بی اینطوری نمی‌تونم تمیز کنم. شیشه‌ها پُرِ لک میمونه‌ها.

بی‌بی نردبان را ول کرد و همانطور که از در خارج می‌شد زیر لب شروع کرد به کنایه زدن:

- مرتیکه از سیبیل کلفتش خجالت نمیکشه، دوتا شیشه رو نمیتونه پاک کنه... به درک، خداکنه بخوری زمین. دلم خنک شه!!!!

بعد داد زد:

- فضل‌اله  حموم و دسشویی تموم شد؟ زود باش، آشپزخونه هم مونده‌ها.

زیرچشمی نگاهی به فضل‌اله  انداختم. بنده خدا ٣ تا دستکش روی هم پوشیده بود و چیزی نمانده بود توی دستشویی گریه‌اش بگیرد.

- اسی جون یه دستمالی هم رو این قابا بکش...

بی‌بی نگاهش افتاد به من.

- چته مث بز منو نگاه می‌کنی؟ درست کردی غذارو؟ حواست باشه یه غذای خوب درست کنیا. آخه بنده خدا مش موسی معده‌اش حساسه!
*************

الغرض آن روز بعد از اتمام کارهای بی‌بی و میل کردن دستپخت بنده،‌ آقایان آش و لاش به خانه‌اشان رفتند که بی‌بی گفت:

- آخیییی کمر برام نموند، کار نمی‌کنن که، چقد خسته شدم، هرچند زحمت اصلی رو بنده خدا مش موسی کشید!

گلابتون



با تواَما... اوهوووووی...

بخش پنجم

بی‌بی چهارچشمی خیره شده بود توی آینه رنگ و رو رفته توی تاقچه و دماغ گنده و خال گوشتی کنار دماغش را برانداز می‌کرد. سرم توی گوشی بود ولی حرکات بی‌بی آنقدر جالب بود که ناخودآگاه توجهم به سمت بی‌بی جلب شد.

بی‌بی همانطور که با دماغش ور می‌رفت و آن را از نیم‌رخ و سه‌رخ و تمام‌رخ برانداز می‌کرد، انگشت شستش را زیر دماغش گذاشت،  آن را بالا ‌داد و گفت:

-  میگم گلاب، ننه! دماغ دختر عفت خانوم رو دیدی؟ یه دماغی داشت عینهو کلم، حالا شده قد یه مویز.  یه طوری شده اصلاً.

سری تکان دادم، دوباره ادامه داد:

- می‌گفت هزینه‌اش زیاده، به نظرت اگه من گردنبند یادگار خدا بیامرز آقاجونت رو بفروشم، با پولش می‌تونم دماغمو عمل کنم؟

دهانم از تعجب باز شد،  که بی‌بی گفت:

- ها چته نگا می‌کنی؟ دوباره مثِ مترسک زل زد به من! با تواَما... اوهوووووی...

- ولی بی‌بی جون! آخه این عمل ریسکش زیاده.

- چی‌چیش زیاده؟ دیسک دیگه چیه؟ برا من ادا آدمای باسواد رو درنیار. من دیسک میسک حالیم نیس. فردا با هم میریم پیش دکتر! نه نگو که شیرمو حلال بابات نمی‌کنم! دیگه خود دانی!

القصه! چند روز بعد نوبت گرفتیم و همراه بی‌بی روانه مطب دکتر شدیم. بنده خدا دکتر هرچه سعی کرد بی‌بی را منصرف کند که مادر! در این سن و سال این عمل برای شما خوب نیست، موفق نشد که نشد ...  حرف بی‌بی یک کلام بود: آقای دکتر! عملم می‌کنی یا برم پیش یه دکتر دیگه؟

**********

از آن روز بی‌بی مجله‌های زیبایی را ورق می‌زد و به انواع دماغها زُل می‌زد. گاهی هم  مثل دختر عفت خانم تو دماغی حرف می‌زد و به قول خودش، جلوجلو برای اینگونه حرف زدن خودش رو آماده می‌کرد تا اینکه...
********* 

چند روزی به عمل بی‌بی مانده بود. بی‌بی رفته بود خانه عفت خانم تا در مورد مدل دماغش با دختر عفت خانم مشورت کنه. یک ساعتی گذشت که در باز شد و بی‌بی خانم پریشان وارد خانه شد...

- واااااای ننه گلاب توبه! توبه! دختر عفت خانم حالش بد شد.  بو سرخ کردنی میومد که یهو از حال رفت.

- جدی بی‌بی؟ برا چی؟

- چمیدونم ننه. مادرش می‌گفت دماغش حساس شده و باید خیلی مراقب باشه.

- عجب! پس شمام باید خیلی حواستون جمع باشه بی‌بی.

- من؟! من چرا؟! اصلاً کی گفته من می‌خوام دماغمو عمل کنم؟!

بی‌بی‌چادرش را گوشه‌ای انداخت. جلوی آینه ایستاد و زل زد به دماغ گوشتی‌اش.

- خدا رحمت کنه آقا جونت رو. خدابیامرز از همون اول همین خال گوشتی و دماغ من بود که چشمش رو گرفت!

گلابتون




بی‌بی همین الان یهویی!!

بخش چهارم

 - من از اینا می‌خوام!

- کدوما بی‌بی؟

- همونا که تو بیس و چار ساعت دسِت می‌گیری و باهاش عکس می‌گیری و فیلم می‌گیری و ترانه گوش میدی!

با تعجب نگاهش کردم!

- موبایل می‌خوای بی‌بی؟

- ها. عیبی داره؟ مگه من چند سالمه؟ تو چرا همش می‌زنی تو ذوق من؟ مگه تو وجدان نداری؟ مگه تو انسان نیستی؟ مگه قلب نداری؟ مگه من چی‌چیم از اعظم خانوم کمتره؟!

آهان... شستم خبردار شد، اعظم خانم گوشی خریده بود که بی‌بی هم هوس کرده بود...

دوباره نگاهش کردم.

- بی‌بی‌جون ولی...

- مرض! ولی ملی نداره! یا برام می‌خری یا به مش موسی میگم برام بخره! «منظورش همان پیرمرد مجرد همسایه بود بی‌بی جان!»
*******

گوشی را که دادم دستش گل از گلش شکفت. بماند چه‌ها بر من گذشت تا توانستم کار با گوشی را به بی‌بی یاد بدهم... اوضاع اما وقتی خرابتر شد که بی‌بی به قول خودش تصمیم گرفت «سایپا» یا همان «واتساپ» هم نصب کند!
گوشی که از دستش نمی‌افتاد دیگر.
- گلاب! غذا درست کن؛ من دارم بحث سیاسی می‌کنم! گلاب! برو بیرون خرید، من دستم بنده. گلاب! اون چارقد سفیده منو بیار یه عکس از من بگیر می‌خوام برا پروفی‌لَم! (منظور همان پروفایل بود!)

کار به جایی رسید که از بیست و چهار ساعت شبانه روز، بی‌بی به قول خودش ١٨-١٧ ساعت در «سایپا» بود و مدام در حال رانندگی! مدام از خودش عکس می‌گرفت و خصوصاً عاشق



عکسهای «من!

همین الان یهویی» بود.

من هم که اعتراض می‌کردم می‌رفت زیر پتو و ساعتها  گوشی به دست زیر پتو می‌ماند...

این وضعیت یک ماهی ادامه داشت تا اینکه...
**********

بی‌بی قبض تلفن را که دید جیغی کشید و غش کرد.

به هوش که آمد شروع کرد به داد و بیداد کردن سرِ من!

- همش تقصر توئه، خدا ذلیل کنه تو رو که نری برا من گوشی بخری که از کار و زندگی بیفتم. چشام ضعیف شده، مچم درد می‌کنه، نه به پیاده‌رویم می‌رسم، نه به استخرم، نه به دوستام! اِی خدا ازت نگذره دختر...

قبض تلفن آن ماه را من پرداختم!!!

گلابتون




دیگ آش بی‌بی در ستاد انتخاباتی

بخش سوم

یک مشت برگه زده بود زیر بغلش، چارقد گلدارش را پوشیده بود و داشت از در می‌رفت بیرون. بی‌بی مشکوک می‌زد این روزها. یک طوری برگه‌ها را پیچیده بود زیر چادرش که انگار قرارداد ترکمانچای را به او سپرده بودند! نگاهش کردم.

- بی‌بی جون جایی میری؟

- دوباره تو فضولیت گل کرد؟ مگه تو شووَرمی که من هرجا بخوام برم باید اول به تو بگم؟ به جای اینکه همش این ماس ماسَکِتو دَسِّت بگیری و با اون چشای کورشده‌ات زل بزنی به اون، (منظور بی‌بی‌جان موبایل بود!) قابلمه مسی رو بردار، یه کته گورجه دم کن که اومدم، بلکه توام این وسط خیرت به یکی برسه!

فَکَم افتاد! یعنی این بار جریان از چه قرار بود؟!

دَم اذان بود که بی‌بی با لبخندی پت و پهن وارد خانه شد و بوی کته که به دماغش خورد، لبخندش پهن‌تر شد.

غذا را که جلویش گذاشتم، نطقش باز شد:

- می‌خوایم با اعظم خانوم و اقدس خانوم و ننه حسین و مش شوکت ستات! بزنیم!

- ستات چیه بی‌بی؟

- ستات دیه! همون جایی که نامزدا میرن!

- نامزد؟! نامزدیه کی؟ کسی قراره نامزد کنه؟!

بی‌بی با یک نگاه عاقل اندر سفیه چند دقیقه به من خیره شد و گفت:

- گلاب! ننه تو چرا اینقد خنگی آخه؟ بعد میگی بی‌بی اوقات‌تلخی می‌کنه. ستات دیگه! ستاتی که نامزدا میزنن و بعد میرن مجلس!

دو زاری‌ام افتاد. بی‌بی‌جان منظورش «ستاد انتخابات» بود!

خدا به خیر بگذرونه!
*********

بی‌بی گونی سبزی را گرفته بود دستش و داشت کشان کشان به طرف در می‌برد.

- بی‌بی جون اگه جسارت نباشه جایی می‌ری؟

- ووووووی گلاب، کَپِّه شی. به جای اینکه اینقد سؤال جواب کنی، پاشو اینو تا دم در بیار. ذلیل شی الهی، می‌بینی که جون ندارم. قراره بریم اینارو تو ستات پاک کنیم! فردام قراره اعظم خانوم آش پشت پای بچشو بیاد اونجا بپزه. قراره یه سری کلاسای گلسازی و آشپزی‌ام اونجا برگزار کنیم!

بی‌بی‌ بادی به گلو انداخت و ‌ادامه داد:

- فعلاً که من رئیسم، تا فک کنم ببینم دیگه میشه چکار کرد تا این آقا رو بفرستیم تو مجلس، بلکه مام مث دور و بریای آقای «ن» به یه نون و نوایی برسیم!

- آقای «ن» کیه بی‌بی؟

- بی‌بی دوباره به من نگاهی از سر ترحم انداخت و من سرم را انداختم پایین!

خلاصه کنم، ستاد پاتوق خوبی شده بود برای بی‌بی و همسایه‌هایش. البته چند باری هم با افراد ستاد نامزدهای دیگر کارشان به درگیری کشیده بود و آنطور که می‌گفتند بی‌بی که بی‌نهایت احساس مسئولیت می‌کرده، با کفگیر آشی کوبیده بود  بر فرق سر یکی از آنها.

القصه، با کارهایی که بی‌بی‌ جان و دار و دسته‌اش در ستاد انجام دادند، باعث شدند نامزد مورد نظرشان چند روز بعد عذرشان را بخواهد!

بی‌بی جان هم که تازه مزه قدرت زیر زبانش رفته بود و خیلی از این قضیه عصبانی به نظر می‌رسید، بعد از این واقعه گفت:

همین کارا رو می‌کنن که آقای «سین» میره تو مجلس دیگه! بجای اینکه 50 نفر بیان اسم بنویسن و فقط به فکر خودشون باشن، نمیکنن که همشون باهم یکی باشن، بلکه این شهرم بعد چند سال یه تغییری بکنه...

کمی فکر کرد و همانطور که توی آشپزخانه می‌رفت ادامه داد:

- البته از چن تا ستات دیه هم بهم یه پیشنهادایی شده، به نظرت برم گلاب؟!!!

گلابتون




بی‌بی بلقیس یا بی‌بی ژینوس؟

بخش دوم

دیوانه‌ام کرده بود! بی‌بی را می‌گویم. نمی‌دانم کدام شیرپاک خورده‌ای نشسته بود زیر پایش که اسم «بلقیس» از مد رفته و اگر می‌خواهی باکلاس و باشخصیت باشی، باید اول از عوض‌کردن اسمت شروع کنی!

سواد درست و حسابی که نداشت پیرزن، از صبح تا شب کتاب نامهای اصیل ایرانی را به دستم می‌داد تا برایش بخوانم و معنی‌اشان را بگویم. از همه بدتر این بود که از من می‌خواست او را با همان اسم، در حالتهای مختلف مثل عصبانیت و  خنده و عاشقانه و... صدا بزنم!!!

برای خودم شده بودم یک پا آرتیست! خدا نیاورد! هر اسمی هم که انتخاب می‌کردی، بی‌بی خانم یک ایرادی می‌گرفت. 

- ننه این طولانیه، این یکی با اسم آقات خدابیامرز به هم نمیاد! این قشنگه ولی تو دهنم نمی‌چرخه و...

دیگر واقعاً داشتم کلافه می‌شدم که ‌‌اسم «ژینوس» یا به قول خودش «جینوس» به دل بی‌بی نشست!

بی‌بی به اسم ژینوس رضایت داد و همانطورکه داشت زیر لبش «جینوس»، «جینوس» می‌زد، صدای خروپفش به هوا رفت.
*******

صبح با لگد بی‌بی ازخواب پریدم. عینهو مجسمه ابوالهول ایستاده بود جلوی من و اخمهایش توی هم بود. نگاه متعجب مرا که دید گفت:

- مگه اسم من چشه؟ اسم به این خوبی، به این جوووونی! همش تقصیر توئه ورپریده است که این کتابه رو برا من نیاری و منو هوایی نکنی!!! خدا کنه آدم خودش شخصیت داشته باشه، والا...

گنگ شده بودم! یا خداااااا! یعنی چه شده بود؟

بی‌بی تا آن شب با من سرسنگین بود اما آنطور که یکی دو روز بعد برایم تعریف کرد گویا آنشب پدرش حاجی‌بابا که سالها پیش اسم بلقیس را برایش انتخاب کرده بود، به خوابش آمده و از دست او ناراحت بود!

بی‌بی از عوض‌کردن اسمش منصرف شد اما این وسط فقط ما بودیم که با این کارهای بی‌بی در این چند روز مغزمان کپک زد!

خدا رحمتت کند حاجی بابا... نمیشد دو هفته زودتر به خواب بی‌بی می‌آمدی؟!!!!

گلابتون




ماجراهای من و بی‌بی

بخش نخست

قرار بود یک مدت بمانم پیش بی‌بی. در این یک ماه اخیر که مش موسی پیرمرد ٨٥ ساله زن مرده محله، همسایه بی‌بی شده بود، بی‌بی جان که تا همین چند وقت پیش به قول خودش نای حرف‌زدن هم نداشت، چه برسد به غذاپختن! حالا آنطور که از گوشه و کنار به گوش می‌رسید، مدام غذاهای خوشمزه می‌پخت و برای آن بنده خدا هم (البته به گفته خودش بدون هیچ منظوری!!!) غذا می‌فرستاد.

بچه‌های بی‌بی اوضاع را که اینگونه دیدند، پس از چند جلسه محرمانه تصمیم گرفتند یکی از نوه‌های بی‌بی مدتی پیش او بماند تا هم خدایی ناکرده کسی به چشم بد به این قضیه نگاه نکند و هم بی‌بی از تنهایی دربیاید که البته قرعه هم به نام منِ بدبخت افتاد، چون از نظر بقیه بی‌بی با گلاب رابطه صمیمانه‌تری داشت و راحت‌تر بود! (البته باید عرض کنم منظورشان از راحت همان متلکها و بد و بیراه‌هایی بود که بی‌بی بی‌رودربایستی نثار بنده می‌کرد!)

القصه، سعی کردم از قبل به بی‌بی جان خبر ندهم تا او را که همیشه از تنهایی می‌نالید، به قول معروف سورپرایز کنم.

چمدان به دست عین خوشحال‌ها از در نیمه‌باز خانه بی‌بی جان گذشتم که با ظرفی خالی که یک شاخه گل سرخ هم درون آن بود مواجه شدم!

بی‌بی که مشغول خواندن ترانه عزیزوم وای وای/ جون دلوم وای وای بود!!!، تا مرا چمدان به دست دید اخمهایش رفت توی هم!!!

- چیه ننه؟ کجا بودی؟ چمدون برای چیه؟ نکنه اومدی اینجا بمونی؟ بهتره یکی دو ساعت که موندی برگردی خونه. من راضی به زحمت نیستم. از درس و مشقات عقب می‌افتیا!!!

پیش خودم فکر کردم عجب استقبال گرمی! اما من بادی نبودم که با این بیدها بلرزم... ببخشید بیدی نبودم که با بی‌بی جان بلرزم...

و از آن روز ماجراها داشتیم با بی‌بی جان!
گلابتون

برچسب ها: گلابتون ، بی بی
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها