/ اوایل خوب بود، اما مدتی بعد غرغرهایش شروع شد
/ مثلاً ازدواج کرده بودم تا همصحبتی داشته باشم اما انگار از همیشه تنهاتر بودم.
/ خوشش نمیآمد از شغل من، از اینکه مدام پشت سر گله و گوسفند باشم و دور از خانه...
/ یک زمانی به خودمان آمدیم که دیگر نمیتوانستیم همدیگر را تحمل کنیم.
هیکلی خشک و لاغر دارد و صورتی استخوانی و آفتابسوخته.
اهل یکی از روستاهای نیریز است و میگوید ٣٨ سالهام اما چهرهاش بزرگتر از اینها نشان میدهد. دلخو شی ندارد از زندگی مشترکش. از زنی که هیچوقت او را درک نکرد...
با خانمش در دفتر مشاوره پشت به هم ایستادهاند و اخمهایشان توی هم است. برای مصاحبه که دعوتشان میکنم زن زیر لب غر میزند، مرد اما دور از چشم همسرش، روی یکی از صندلیها مینشیند و شروع میکند به حرفزدن:
پدرم گلهدار بود و هر چند ثروتمند نبودیم اما دستمان به دهانمان می رسید و خدا را شکر هشتمان گرو نهمان نبود. از همان بچگی توی صحرا دنبال گوسفندها بودم. صبحها آفتابنزده بلند میشدم و گوسفندها را هِی میکردم و در دشت و صحرا میچرخاندم. ٧-٦ ساله بودم که رفتم مدرسه اما در مدرسه هم همه فکر و ذکرم گله بود و گله...
آن موقعها با پدر و مادرم ییلاق و قشلاق میکردیم. کلاس پنجم بودم که درس و مشق را بوسیدم و گذاشتم کنار و برای همیشه رفتم دنبال گوسفند و گلهداری و عشایری.
خوب آن موقع برادرهایم هر کدام رفته بودند دنبال زندگیاشان و من باید یک طوری جورشان را میکشیدم. بیست و یکی دو ساله بودم که چشمم کبری را گرفت. تازه از سربازی آمده بودم و دلم میخواست کسی کنارم باشد. کبری میرفت کلاس خیاطی. همسایهامان سوسن خانم خیاطی یاد میداد و گهگاهی او را میدیدم که با آن چادر گلدار نخنما، وسایل به دست، پشت در خانه سوسن خانم ایستاده است.
آن روز وقتی موضوع را به مادرم گفتم، دستهایش را به هم مالید و کلی ذوق کرد. یکی دو روز بعد چادر چاقچور کرد و رفت در خانهاشان.
خانواده کبری بدشان نیامده بود انگار. همین شد که چند شب بعد با پدر و مادرم و ١٢- ١٠ تا از فامیل رفتیم خواستگاری. جا نبود توی آن اتاق کوچک. کبری سینی به دست وارد شد و بعد از تعارف چای، گوشه دیوار نشست.
خوب آن موقع رسم نبود که دختر و پسر با هم حرف بزنند یا شمارهای رد و بدل کنند. مراسم آن شب که تمام شد، یکی دو روز بعد مادرم جواب مثبت را از آنها گرفت و دو سه روز بعد با خطبهای که بینمان خوانده شد، کبری رسماً زن زندگیام شد...
دو سال عقد بودیم. در این مدت دلم میخواست زودتر سور و سات عروسی را به راه بیاندازم و برویم سر خانه و زندگیامان اما پدرش مدام امروز و فردا میکرد. کبری جهزیهاش آماده نبود و فرصت میخواست. چیزی نگفتم و آخر سر هم مجبور شدیم خودمان مقداری از وسایل را بخریم تا بتوانیم زندگیامان را شروع کنیم...
بعد از عروسی رفتیم خانه پدرم. یک سالی آنجا بودیم و بعد از خریدن خانهای قدیمی، رفتیم آنجا. اوایل کبری خوب بود. بهانه نمیگرفت و به خانه که میآمدم غر نمیزد اما چند وقت بعد غرغرهایش شروع شد.
در این ده یازده سال زندگی مشترکمان، تنها همان چهار ماه اول حاضر شد چادرنشین باشد و در قشلاق با من همراه شود. مثلاً ازدواج کرده بودم تا همصحبتی داشته باشم اما انگار از همیشه تنهاتر بودم. دو سال بعد دخترمان به دنیا آمد. صدیقه هر روز بزرگ و بزرگتر میشد و دعواهای ما بیشتر و بیشتر. بعد از دو سه ماه دوری از خانه، تا پایم به خانه باز میشد، حرفمان بالا میگرفت. خوشش نمیآمد از شغل من، از اینکه مدام پشت سر گله و گوسفند باشم و دور از خانه... هیچوقت با من همراه نبود. مدام توی رویم میایستاد و با من یکی به دو میکرد. بیشتر وقتها ترجیح میدادم برای اینکه آرامش داشته باشم در صحرا بمانم و به خانه نروم. در این مدت بارها تصمیم گرفتیم طلاق بگیریم اما به خاطر دخترم صدیقه منصرف شدیم...
یک زمانی به خودمان آمدیم که دیگر نمیتوانستیم همدیگر را تحمل کنیم. رویمان به هم باز شده بود و هیچکدام کوتاه نمیآمدیم. آدمی نبودم که بتوانم از صبح تا شب دعوا و بحث را تحمل کنم. روح و روانم بدجوری به هم ریخته بود.
مرد آه میکشد...
البته بجز اینها چیزهای دیگری هم بود، یک چیزهایی که نمیشود گفت... توی دل آدم بماند بهتر است...
این درست که قرار است بعد از ١١- ١٠ سال از هم جدا شویم، اما بالأخره او یک روز ناموسم بوده، مادر بچهام... نمیدانم. شاید هم مشکل از هر دویمان بود. از من که همه زندگیام گله و گوسفندها شده بود و از کبری که من دلش را زده بودم و...
اما هر چه هست دیگر نمیتوانیم با هم باشیم. مگر من چند سال زندهام؟
اسم طلاق را که آوردم بدون هیچ مخالفتی پذیرفت از هم جدا شویم.
این روزها، روزهای آخر زندگی مشترکمان است اما فقط این را بگویم که زندگیام نابود شد.
از جایش بلند میشود...
شاید بعد از کبری دیگر سراغ هیچ زنی نروم اما اگر قرار است دوباره زنی مثل او نصیبم شود، امیدوارم خدا آن فرصت را به من ندهد...