بعد از مدتها کندَهکاری اندکی پول پسانداز نیمودم.
زولَیخا که پولها را زیر لچ قالی نَظاره کرد، گفت: چََرا پولهایت را در بانک نمیگوذاری تا بی ما سود بَدهند و کمک خرجی باشد؟
گفتَه کردم مگر در این وَلایت سود مَیدهند؟
زولَیخا گفت: اینجا که وَلایت افغانیستان نیست. در وَلایت ما بی جای سود، بابت نگهداری پولها دستمزد مَیگیرند. اما یَک بانک جدید در این وُلسوالی مَیشناسم که مَیگویند سود خوبی بی پولها مَیدهد.
*****
در حال کندَهکاری در چاه بودم که بی یَکباره یَک پیامک روی گوشی موبایلم آمد. پیام را که نَظاره نیمودم، کولنگ از دستم رها شد و دوباره روی انگشت لَنگ چپم افتاد. از حَیرت پیامک و درد انگشت از جا پریدم و تا لبه چاه بالا آمدم. فکر کردم زولَیخا پولهایم را از بانک برداشته است. اما بی او که زنگ زدم، فهمیدم انگار کار یَک نانجیب دیگر است. گفتم شاید حَسابَم را هَک نیمودهاند.
ترسان و لرزان بیسرعت روی دوچرخه پریدم و بی سوی شهر روان شدم. بی در بانک که رَسیدم، اما با عده زیادی از مردم پریشان روبرو شدم که کَنار درِ بستَهی بانک تجمع نیموده بودند. خولاصه فهمیدم ارباب بانک پولهای ما را برداشته است.
با عصبیّت کولنگم را از ترکَ دوچرخه برداشتم و بی سرعت بی سوی در شیشهای بانک روان شدم. داد زدم بروید کَنار؛ مَیخواهم شیشههای این بیصاحب را خرد کونم. همه دار و ندارم را بردند؛ بی دادم بَرسید.
همه از ترس بی کَنار رفتند. اما همین که آمدم ضربه را وارد کونم، یَک نفر پرسید مگر چقدر پول داشتی؟
- یَک میلیون تومان.
- یک میلیون؟ من ٢٠٠ میلیون داشتم و این همه داد و بیداد نمیکونم. تو برای یک میلیون مَیخواهی شیشههای بانک را خرد کونی؟
سر و صَدای بقیه هم بولند شد و من کولنگم را پایین آوردم. ناگهان یَک موتِرسیکلت ویراژکونان آمد، صاحبش موتِر را در جدول انداخت و بی سمت بانک دوید. میلههای بانک را دودستی بَگرفت و سرش را بی آن زد.
«پولم را بدهید، همه زندگیام را بردند.»
یَک کارت بانکی از کیسه شلوارش بیرون آورد و با عصبیّت بی کسی که پشت دستگاه خودپرداز بود گفته کرد: این را بَگیر بکون تویش بَبین چَه خبر است؟!
بی او گفتَه کردم مگر چقدر داشتی؟
- باور کون یَک میلیون تومان حیساب داشتم.
کمی دل توی دلم آمد که مثل خودم بدبخت پَیدا مَیشود که ناگهان یَکی بی او گفت: «این آقا را نَظاره کون.» اشاره او بی یَک مرد میانسالی بود که بهتزده زبان در کام فرو برده و ساکت گوشهای ایستادَه بود. «این را مَیبینی؟ یک میلیارد تومان اینجا سرمایه داشته، اما هیچ نَمیگوید. تو چَرا این همه سر و صدا مَیکونی؟»
در این بَین یَک گدایی را نَظاره کردم که همین دیروز هَزار تومان در خیابان بی او کمک نیموده بودم. او هم بر سر خود میزد که ٧٠ میلیون تومانم رفت، چَکار کونم؟
در حالی که عصبیت تمام مرا فرا گَرفته بود، چَهره خندان یَک نفر توجهم را جلب نیمود.
پرسیدم چَرا مَیخندی؟ گفته کرد: از قوم و خویشان خود مَیخندم. اینجا جایی است که حالا همه پولدارهای شهر لَو مَیروند.
این را که گفت، سرم را پایین انداختم؛ دوچرخهام را برداشتم تا قبل از این که بی عنوان یَکی از سرمایَهداران شهر شَناخته شوم، از صحنه بُگریزم.
نجیب