ورزشگاه آزادی، ورزشگاهی که حالا باید به آن یک صفت پیر هم چسباند. آنقدر پیر که ببیند بچهای که روزی روی سکوهایش نشسته بود و تیم محبوبش را تشویق میکرد، بعدها ستاره همان تیم شد، روی سکوهایش برای او ترانهها سرودند و روزی روی همین چمن جام را بالای سرش برد و باشکوهترین خداحافظی همه دوران را در جشنی صدهزار نفری برگزار کرد. حالا آزادی پیرتر هم شده، پیرتر از همیشه، وقتی میبیند همان بچه، کاپیتان بینقص آبیها با سری تراشیده، با پیراهن شماره ده و هیبتی مثالزدنی بعد از سالها دوری سرمربی تیم رویاهایش هم شده. چه استقبالی از او شد، آدم دلش میخواست ساعتها بنشیند و به کاور ترانه «بیا بیا تک ستاره فوتبال ایران» از سوی نسل جدید هواداران استقلال گوش دهد. اما افسوس از این گذر زمان، همان که آزادی را پیر کرد، علیمنصور را ستاره کرد و دست آخر در همان آزادی پیر، بدترین بدرقه تاریخ را برایش رقم زد. وقتی ارکستر استقلال ناکوک میخواند «پیتزا فروش حیا کن، استقلالو رها کن...» امان از این آزادی و خاطرههایش.
حالا همه چیز تمام شده. رویای مربیگری منصوریان در استقلال به کابوس
هواداران این تیم بدل شد، در نهایت هم سرمربی جوان، وقتی دید «هوادار صبرش
را نمیکند» در یک بدرقه تلخ، پیش چشمان ژنرالی که همین چند سال پیش از روی
همین سکوها خلع سلاح شده بود، تصمیم گرفت غزل خداحافظی را بخواند و باری
را که روی دوشش سنگینی میکرد، زمین بگذارد. قرار نبود منصوریان بهتنهایی
این بار را بهدوش بکشد. وقتی در بهار ۹۵ به استقلال آمد با هواداران عهدی
بست که البته خودش به آن وفا نکرد، قرار بود هر کسی در مقابل استقلال
ایستاد، علیمنصور نامش را به هواداران بگوید، اما آنقدر چوب لای چرخ
استقلال منصوریان گذاشتند، آنقدر یکی یکی از لشگرش جدا شدند که دست آخر
تنهاترین استقلالی تاریخ شد. شد یکی مثل حجازی. وقتی هوادار صبرش تمام شود،
«عقاب آسیا» و «داداش استقلالیا» سرش نمیشود. منصوریان هم رفت، مثل
حجازی.
چهارشنبه وقتی داور سوت پایان کار منصوریان در استقلال را کشید، هیچکس
صدای سوت را نشنید، آنقدر صدای پراکنده روی سکوهای چندپاره آزادی بود که
گوش کسی به داور و سوتش بدهکار نبود. آن روبرو سمت راست عدهای هنوز قهرمان
دهه هفتاد را صدا میزدند؛ همانها که تا آخرین نفس فریاد کشیدند «داش علی
منصوریان» آنها وفادارترین استقلالیها به منصوریان بودند. روبرو اما غولی
که هشتاد دقیقه به واسطه پیروزی یک گله تیم منصوریان در قفس مانده بود،
آزاد شد، آهسته و پیوسته خیلی زود تقریبا بیشتر سکوهای آزادی را در نوردید؛
«منصوریان حیا کن، استقلالو رها کن». همان موقع منصوریان تصمیمش را برای
رفتن گرفته بود، شاید اصلا در همان بازی پدیده وقتی شعار حیا کن رها کن را
شنید نباید حرف بزرگترهایش را گوش میکرد و همان شب از استقلال میرفت.
کاش میرفت و صداهایی که از سکوهای پشتش میآمد را نمیشنید. همیشه خنجر از
پشت جور دیگری اثر میکند، مثل همانهایی که بلیت خریدند آمدند پشت سر
علیمنصور نشستند، منتظر ماندند تا ناکامیاش را ببینند و از پشت خنجرشان را
در او فرو کنند؛ همانهایی که گفتند «پیتزا فروش حیا کن، استقلالو رها
کن»... این شعار، مثل همان سنگهایی که به علی پروین زدند، هیچوقت از
خاطره ورزشگاه پیر آزادی محو نمیشود...
همیشه وقتی یکی را به آخر خط میرسانند، دلش خیلی پر میشود، مثل
علیمنصوری که چهارشنبه وارد آخرین کنفرانس مطبوعاتیاش بهعنوان سرمربی
استقلال شد و پنجشنبه از آن خارج شد. ۸۹ دقیقه برای گفتن آنچه در ۴۷۵ روز
بر او رفته بود، زمان زیادی نبود. از جفای رحمتی، بیوفایی هیاتمدیره و
نارفیقی ساکت، منصوریان آنقدر گفت تا با خیالی راحت کنفرانس را ترک کند.
باید حال عجیبی باشد که بهعنوان سرمربی وارد ورزشگاه شوی، به عنوان هوادار
خارج. این که در آن چهارشنبه تلخ چه بر سر علیرضا آمد باید بماند برای
زمانی دیگر. برای گپی دو نفره، که بگوید آن ده، پانزده نفری که اسمشان را
به هواداران نگفت چه کسانی بودند، بگوید که چهکارهایی کردند تا او برود.
اما تلخترین تصویر آزادی در این سالها مربوط به کسی بود که روی صندلی اول
اتوبوس تیمش به عنوان سرمربی به ورزشگاه آمد، اما بعد از استعفایش، حتی
اتوبوس باشگاه هم منتظرش نماند. بامداد پنجشنبه وقتی منصوریان به تونل
آزادی رسید فقط علی چینی منتظرش بود. باور کردنی نبود، از آن جشن یکصدهزار
نفری در فینال جام حذفی ۸۷، فقط یک علی چینی برای منصوریان باقی مانده
باشد. منصوریانی که روی دستها به آزادی آمده بود، آخرین جملهاش را در
همان ورزشگاه با تلخخندی گفت و رفت: «خداروشکر این یه دونه رفیق رو برای
خودم نگه داشتم...»