چند ساعتی بود بیبی به نقطه نامعلومی خیره شده بود و آه میکشید.
- چیزی شده بیبی؟
بیبی آه کشید...
- کسی چیزی بهتون گفته؟
بیبی آه کشید...
- اتفاق خاصی افتاده بیبی؟
بیبی چنان آهی کشید که سوراخهای دماغش مملو از هوا شد و بعد ناگهان زد زیر گریه...
دست و پایم را گم کردم. تابهحال، بیبی را اینقدر دمغ و ساکت ندیده بودم.
- بیبیجون چی شده؟ توروخدا بگید... ای بابا...
بیبی سری تکان داد و با یک حرکت مثل فیلمهای هندی دستش را گذاشت زیر چانهاش.
- تنهام بذار گلاب... میخوام تو خودم باشم...
دیگر داشتم شاخ در میآوردم. یعنی چه شده بود؟
بیبی تا چند ساعت گریه کرد و اشک ریخت و درنهایت گفت:
- مشموسی داره تا چن روز دیگه دو سه هفته با یه تور سیاحتی میره سفر...
- جدی بیبی؟ به سلامتی... حالا ناراحتی شما واسه چیه؟ من میخوام بدونم مشکل شما چیه که آه میکشین و گریه میکنین؟
بیبی اخمهایش رفت توی هم...
- هیچی اصلاً... خاک تو سرت!
- وا بیبی جان، خوب من چمیدونم شما چتونه خوب!
******
بیبی چند روزی همانطور بود. به نقطهای نامعلوم خیره میشد و بدون هیچ حرفی آه میکشید. دلم لک زده بود برای غرغرها و تکههای آبدارش! دیگر طاقت نیاوردم...
- بیبی...
بیبی آه کشید...
- بیبییییی...
- ها؟
- میگم یه چیزی بگم جوش نمیارین؟...
بیبی آه کشید.
- ای بابا... بیبی جون با شما هستما...
- بوگو...
- میگم من یه نوبت براتون گرفتم پیش مشاور. چطوره برین یه کم با مشاور صحبت کنین بلکه بهتر شین.
- بیبی همانطور چند ثانیه بیهیچ حرفی خیرهام شد و ناگهان در یک حرکت ضربتی دمپاییاش را به طرفم پرت کرد...
- ای بابا، چکار میکنی بیبی؟
بعد از چند روز به حرف آمد...
- دختره روسیاه شده دُرُسّه من ای روزا ناخوشم و هیچی نیگَمُت ولی دیه ای نشد که اَنگ دیوونگی بَرُم بچسپونی! میه من مغزم عیب کره که برم پهلو مشاور؟ اوکه مغزُش عیب دَره نَنته که ایطو دختری تربیت کرده! پوشو از جلو چشام گمشو.. پوشو...
راستش را بخواهید برخلاف دفعات قبل این بار اصلاً از دست بیبی دلخور نشدم. حتماً بیبی بهتر شده بود که دوباره اخلاقش برگشته بود سر جای اولش. اما بعد از چند دقیقه، دوباره زانوی غم بغل گرفت و روز از نو روزی از نو...
بعد از یکی دو روز وقتی فهمیدم بیبی درستشدنی نیست، تصمیم گرفتم جدیتر در مورد مشاور با او حرف بزنم...
بیبی گوشهای نشسته بود و مثل این چند وقت به نقطهای نامعلوم خیره شده بود...
- بی بی...
-ها؟
- میگم تو رو خدا جوش نیار، یه وقت بگیرم بریم پیش مشاور؟
- بیبی خیره نگاهم کرد و دست برد سمت عصایش که من به حرف آمدم...
- بیبی جون، تو رو خدا چند لحظه به من گوش کنین. به خدا خیلی تأثیر داره؛ چند تا از دوستا و آشناها رفتن و واقعاً جواب گرفتن. خدا نکنه شما دیوونه باشین. والا مشاور مال دیوونهها نیس. کاری نمیکنه اون بنده خدا که. فقط چن تا سؤال میپرسه ازتون. شما یه جلسه بیاین، اگه بد بود، هرچی دوس داشتین به من بگین.
*******
خلاصه پس از کش و قوسهای فراوان بیبی را به آمدن راضی کردم به شرط این که در این مورد با هیچکس حرفی نزنم.
در همان جلسه اول چیزی حدود ٦ ساعت پشت در اتاق مشاور منتظر بیبی نشستم. کمکم داشتم از آوردن بیبی به آنجا پشیمان میشدم که بیبی بالاخره آمد بیرون.
- خوبی بیبی جون؟ چی شد؟
بیبی سرش را انداخت پایین و قرمز شد...
- فک کنم آقا مشاور با تو کار داره ننه!
خلاصه من آن روز بالاخره مشکل بیبی را درک کردم... با فرستادن بیبی به آن تور سیاحتی، حال بیبی کاملاً خوب شد! چقدر خنگ بودم من!؟
گلابتون