تعداد بازدید: ۲۵۵۷
کد خبر: ۳۲۲۷
تاریخ انتشار: ۱۹ شهريور ۱۳۹۶ - ۲۲:۳۱ - 2017 10 September

بی‌بی همانطور که چادر گلدارش را دست گرفته بود، آمد روبرویم ایستاد.


- ای خوبه ننه؟


- این چیه بی‌بی؟ چادر می‌خوایم... چادر بزرگ، از این چادر برزنتیا...


- وااااای... من چمیدونم برم چادر از کجا بیارم، همین خوبه دیه. چار تا چوغ می‌زنیم، ایم می‌کشیم روش... مهم اصل کاره!
**


بی‌بی تصمیم گرفته بود در این روزهای آخر شهریور که به مهر نزدیک می‌شدیم، برای جشن نیکوکاری ستاد بزند. بدون هیچ حرفی این بار با او موافقت کردم و تصمیم گرفتم در این کار خیر کمکش باشم...


**
بعد از برپایی چادر، بی‌بی ضبط را روشن کرد...


خوشگلا باید برقصن، خوشگلا باید برقصن


آخه من قربون اون صورت خوشگلت برم...


سریع ضبط را خاموش کردم.  


- این چه آهنگیه بی‌بی، یه کارایی میکنینا...


- چیه مگه؟ خو مردم باید تو جشن نیکوکاری شاد باشن دیه.


- بله... ولی شما که دوس ندارین تا یه ساعت دیگه بیان خودتون و ستادتون رو جم کنن! یه آهنگ دیگه بذارین خب...


بی‌بی زیر لب لااله الا‌اللهی گفت و سر جایش نشست... 


یکی دو روزی از زدن ستاد گذشته بود، اما انگار خبری از هدیه‌ها و کمکهای نقدی نبود. بی‌بی مدام غر می‌زد و خودش را می‌خورد...


- کپه... پ چرا کسی نِیا کمک کنه؟


- خاک تو سر مردم که چسبیده به جیگرشون، بوگو بری پسِ مرگتون میخین؟ صب میراث‌خوراتون مال و منالتونو میخورن، چار تا گوربه گوریتونم میدن...


بی‌بی هر روز علی‌الطلوع در ستاد را باز می‌کرد و بافتنی به دست می‌نشست توی ستاد، اما دریغ از یک کمک قابل توجه...


آخر شب بود که بی‌بی آمد جلویم ایستاد...


- یه فکری به سرم زده گلاب...


- چی بی‌بی؟


- میگم چطوره برا اینکه مردم یه کم تشویق شن، بهشون بیگیم عسک سه نفری رو که بیشتر کمک میکنن می‌زنیم تو روزنومه...


- نمیدونم بی‌بی جون، به نظرتون فایده داره؟


- فایده نداره؟ حالا بیشین تماشا کن...
**


واقعیتش اصلاً فکر نمی‌کردم فکر بی‌بی تا این حد تأثیرگذار باشد، رقابتی افتاده بود توی محل که نگو و نپرس... به دو روز نکشید که مردم برای کمک توی صف ایستادند و خیل هدایا و کمک‌های نقدی، به ستاد بی‌بی سرازیر شد... بی‌بی را نگو که در پوست خودش نمی‌گنجید...


- هوووووووی... چتونه؟ چتونه؟ یوااااااش... مش قدرت هُل نده...


- زری خانم،  چرا خارج صف ویسیدی؟ اونایی که خارج صفن، کادوهاشون تحویل گرفته نیشه‌ها... گفته باشم!


در این بین داشتم تندتند کادوها و کمکهای نقدی را جمع می‌کردم که صدای جیغ بی‌بی بلند شد...


- خجااااالت بکش آقا جلیل، حیاااااا کن،  ای چیه؟ ها؟ ای سکه چیه؟ یعنی چی یه کم هوای مارو داشته باش؟ ها؟ من درَم بری رضای خدا ایطو کاری می‌کنم. میخی به من زیرمیزی بدی؟ میخی منه بخری؟ به من میگن بلقیس نه گُل شلغم!


خلاصه به هر سختی بود بی‌بی را آرام کردم. بی‌بی اما مگر ول می‌کرد.


- مرده‌شورشو بزنن، به اینام میگن خیّر؟ به اینام میگن آدم؟ تا دیروز که نیخواس کمک کنه، اسم پول که می‌آوردم، ندرم ندرم می‌زد، حالا که اسم روزنومه و معروف شدن اومده، شده هاشم طائی...


- حاتم طائی بی‌بی جون...


- خفه گلاب، میزنم لِهِت میکنما...
***


خلاصه روز موعود فرا رسید و بی‌بی به سلیقه خود، اسم سه نفر از بهترین خیرین را برای چاپ در روزنامه انتخاب کرد و داد دست من تا برای چاپ به نی‌ریزان فارس ببرم...


هنوز درست و حسابی لباسهایم را نپوشیده بودم که با کمی مِن‌و مِن آمد جلویم ایستاد...


- میگم گلاب...


- بله بی‌بی؟


- رفتی روزنومه بوگو با کسایی که مسئول ستات بودن مصاحبه نیکنن؟ آخه خدا رو خوش میا، زحمتاشه من بکشم، عسک بقیه چاپ شه؟


گلابتون


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها