تب تندی دارد برای حرفزدن. با وجود اینکه از قبل میشناسمش، اصلاً فکر نمیکنم با این ظاهر شاد و روحیه بالا، این همه غم تلنبار شده باشد توی سینهاش.
چند باری به دفتر مراجعه کرده اما هر بار به عللی امکان گفتگو میسر نشده، تا اینکه در یکی از روزهای گرم اَمرداد روی یکی از صندلیهای دفتر هفتهنامه مینشیند و شروع میکند به حرفزدن:
١٠ سال بیشتر نداشتم که مُهر یتیمی به پیشانیام خورد. پدرم در اواخر روزهای سرد پاییز برای همیشه چشمانش را بست و دیگر باز نکرد.
مرگ پدر، تأثیر بدی بر زندگی ما گذاشت. دست خالیامان خالیتر از قبل شد و من مجبور شدم از همان روزهای کودکی در مغازه این وآن کار کنم. صبحها کیفم را میزدم زیر بغلم و به مدرسه میرفتم و عصرها به جای بازیکردن با بچههای کوچه در مغازههای این و آن شاگردی میکردم و بار خالی میکردم. آرزوی یک خواب راحت، یک بازی فوتبال بدوندغدغه و یک شکم سیر غذا به دلم مانده بود. سرم توی لاک خودم بود و کاری به کار کسی نداشتم.
یکی دو سال بعد از مرگ پدرم، برادرم هادی عاشق شد. ١٦ سال بیشتر نداشت و پایش را کرده بود توی یک کفش که الا و بلا سعیده دختر همسایهامان را میخواهد. مرغش یک پا داشت انگار. نصیحتهای هیچکس توی گوشش فرو نمیرفت که نمیرفت. هر روز قهر، هر روز شکستن ظرفها و در نهایت نصیحتهای فک و فامیل، اما همه این کارها بیفایده بود. همه یک طورهایی بسیج شده بودند تا هادی را از خر شیطان بیاورند پایین اما هیچکس حریفش نمیشد. اصلاً گوشش بدهکار حرفهای این و آن نبود. در این بین فقط این من بودم که در یازده سالگی جدا از سایر نیازهای مالی، دلم کسی را میخواست که نوازشم کند، مادری که در آغوشم بگیرد، کسی که به حرفهایم گوش دهد یا حتی سرم غر بزند. دلم فقط کمی توجه میخواست اما انگار برای هیچکس مهم نبودم...
******
کشمکشها سه سال و دو ماه ادامه پیدا کرد تا بالاخره هادی حرفش را به کرسی نشاند. بعد از سه سال، بالاخره مادرم یک روز با دستهگل و شیرینی زنگ درِ خانه پدر سعیده را زد و خیلی طول نکشید که بساط عروسیاشان را به راه انداختند. آمدند کنار دست خودمان و در یکی از اتاقهای خانه مادرم زندگیاشان را شروع کردند. فکر میکردیم دیگر دردسرها تمام شده و میتوانیم نفس راحتی بکشیم اما زهیخیالباطل، اوضاع بهتر که نشد، هیچ، بدتر هم شد. به یک ماه نکشید که اختلافات هادی و سعیده شروع شد و جنگ و دعواهایشان شدت گرفت. هر روز بحث، هر روز داد و بیداد و کتککاری و در آخر میانجیمادرم و نصیحتهای او...
انگار خانه ما نمیخواست رنگ آرامش به خود ببیند! هادی و سعیده حرفشان توی گوش هم فرو نمیرفت و این وسط ناراحتیهایش مانده بود برای ما! مادر و دو خواهرم تمام همّ و غمّشان شده بود زندگی او! اینکه با خانمش بسازد و هر طور که شده کار به طلاق و جدایی نرسد.
******
خسته بودم از این بیتوجهیها و ندیدهشدن. فکر میکردم همین که عاشق شوم و کسی باشد که گوشی باشد برای حرفهایم و مرهمی بر زخمهایم، کافی است.
فیروزه را در خانه خواهرم دیدم و از همان اول مهرش به دلم نشست. شاگرد خیاطی خواهرم بود و گاهگاهی سری میزد به خانهاشان.
از رفتار و نجابتش خوشم آمد و حرفزدنها و بیقراریها شروع شد. ٤-٣ ماه بیشتر از آشناییامان نمیگذشت که بحث خواستگاری را پیش کشیدم. هفت سال پیش بود انگار و من هنوز درست و حسابی ١٨ سالم تمام نشده بود. آن موقع شاگرد یک مغازه بودم، حقوق ماهیانهام فقط ٧٠ هزار تومان بود و هنوز سربازی نرفته بودم. مثل هادی لج کرده بودم. هرچه مادرم میگفت الان برای زنگرفتنت زود است، من بیشتر اصرار میکردم. انگار چشمم به جز فیروزه کسی را نمیدید...
******
مخالفتی نکردند. خانواده فیروزه را میگویم. بندهخداها وضع مالیاشان از ما بدتر بود و ایرادگیر نبودند. همین که میدیدند پسر سالمی هستم و کاری به خیر و شر کسی ندارم، برایشان کفایت میکرد.
رفتیم محضر و بیو سرو صدا عقدکردیم. با یک جعبه شیرینی سر و ته قضیه هم آمد و من و فیروزه رسماً زن و شوهر شدیم. دو ماه بعد رفتم خدمت. در دوران سربازی مرتب با فیروزه در تماس بودیم و از دلتنگیهایمان میگفتیم.
دو سال دورانِ آشخوری به سرعت برق و باد گذشت. تا چشم روی هم گذاشتم و برداشتم، ماههای پایان خدمتم بود و فیروزه برای جشن عروسی لحظهشماری میکرد.
خدمتم که تمام شد کمی از فیرزوه مهلت خواستم. دستم خالی بود و فیروزه خودش این را میدانست. یک سال، روز و شب جان کندم. از تفریحمان زدیم، از لباس نو خریدن و هر چیز دیگر تا بتوانیم قدری پسانداز، و عروسیامان را برگزار کنیم، اما باز هم کافی نبود. مجبور شدم از یکی دو جا وام بگیرم برای جشن عروسی، و در نهایت عروسیامان برگزار شد.
******
زندگیامان را در یکی از اتاقهای خانه مادرم شروع کردیم.گاهی میرفتم کارگری و مدتی شاگردی این و آن را میکردم.
برایم کار عار نبود. داشتیم با فیروزه زندگیامان را میکردیم و با سادگیهای گاه و بیگاه خوش بودیم، تا اینکه...
برای بار چندم بود که کامران داشت به گوشیام زنگ میزد. از دوستان قدیمیام بود و از مدتها پیش او را میشناختم. از وضعیت زندگیام خبر داشت. میدانست هشتمان گرو نهمان است و دستمان به جایی بند نیست.
مدتی بود که تصمیم داشت مغازهاش را با کلیه اجناس واگذار کند و چند باری به من پیشنهاد داد تا آنها را یکجا بردارم و شغل جدیدی شروع کنم. از خوبیهای مغازه میگفت. از فروش بالایی که داشت و سودهایی که میکرد. میخواست برای همیشه به خارج برود و اصرار داشت من مغازه را بردارم. گفتم نه. برای خرید نان شبمان محتاج بودم و یک هزار تومانی نداشتم برای خرید آن جنسها، اما کامران مدام اصرار میکرد و بالاخره آنقدر گفت و گفت تا راضی شدم. دلم را زدم به دریا. بعد از این همه سال خسته شده بودم از کارگری و شاگردی. گفتم از این به بعد آقای خودم میشوم و دستم جلوی کسی دراز نیست. همین شد که مقداری پول از این و آن قرض گرفتم و چند وام با سود کلان گرفتم. خیلی سخت بود اما هر به ترتیبی که بود آنرا انجام دادم. بنده خدا دخترداییام برای همه وامها ضامنم شد و من مانده بودم با چه رویی از او تشکر کنم.
******
بالاخره روز موعود فرارسید. کامران مدتی بعد کلید مغازه را داد دستم و چند روز بعد برای همیشه از ایران رفت. او رفت و تازه بعد از رفتنش متوجه شدم چه کلاه گشادی سرم رفته.
مشتریها که میآمدند، از قیمت زیاد اجناس میگفتند و من تعجب میکردم. با سود زیاد نمیفروختمشان و برایم عجیب بود که مشتریها از قیمت بالای اجناس گلایه دارند اما زیاد طول نکشید که فهمیدم مشکل از کجاست.
کامران بدجوری به من رودست زده بود. با درست کردن چند فاکتور قلابی، جنسهایش را به قیمت بسیار بالاتری به من فروخته بود و منِ از همه جا بیخبر، مانده بودم چه کنم.
از همان روز بدبختیهایم شروع شد ودیگرتمام نشد. جنسها فروش نمیرفت و طلبکارها یکییکی سروکلهاشان پیدا شد. اجناس را زیر قیمت میفروختم بلکه خرج خودمان دربیاید اما آن هم به زور درمیآمد. قسطها، وامها و طلبکارها روی سرم آوار شده بودند و دستم به جایی بند نبود.
یک زمانی به خودم آمدم که حتی پولی برای پرداخت کرایه مغازه نداشتم. عملاً ورشکست شده بودم و نمیدانستم چه کنم. دوباره روی آوردم به کارگری و شاگردی ولی مگر کفاف میداد؟
زنگ پشت زنگ، طلبکار پشت طلبکار، قسط پشت قسط... خانمم عاصی شده بود از بس طلبکار آمده بود پشت در خانهامان و زنگ زده بودند. چند تا چک به نام خودش بود که داشت موعدشان میرسید و پولی برای پرداخت آن نداشتیم. از آن طرف هر ماه بابت قسطهایمان از حقوق دخترداییام کسر میشد و او با شوهرش مشکل پیدا کرده بود.
مانده بودم چه کنم؟ به هر دری میزدم بسته بود.
خانواده خودم آه در بساط نداشتند و خانواده فیروزه از ما بدتر بودند. بدتر ار همه اما رفتار فیروزه بود. بیچاره حق هم داشت. عاصی شده بود و پرخاشگر، تا اینکه یک روز بالاخره چمدانش را بست و بدونخداحافظی رفت. میترسید، از اینکه طلبکارها او را دستبند به دست راهی زندان کنند. سرد شده بود، خیلی سرد و تنها حرفش طلاق بود و جدایی...
مرد جوان قطرههای اشک کنار چشمش را پاک میکند و ادامه میدهد:
به هرکس رو زدم، رویم را نگرفت. از بزرگان شهر گرفته تا دوست و آشنا و هممحلی... تا به حال چندین بار به خودکشی فکر کردهام اما به خاطر مادرم منصرف شدهام، کاش کسی پیدا میشد و دستم را میگرفت...