تعداد بازدید: ۱۳۵۴
کد خبر: ۲۸۴۶
تاریخ انتشار: ۲۶ تير ۱۳۹۶ - ۱۸:۰۹ - 2017 17 July

ربع ساعتی بود اوامر بی‌بی تمام شده بود و داشتم کمی استراحت می‌کردم که مثل مجسمه ابوالهول آمد بالای سرم...


- تو که دوباره کپه مرگتو گذوشتی...


- چکار کنم بی‌بی؟ یه ربع بیشتر نیس کاراتونو انجام دادم که!


- کااااار... کاااااار... همچی میگه کار انگار دَره پاکَن دوبِیله می‌کنه... دختَرِی مردم ای دوره کار می‌کنن، ایوَری میرن، اوَری می‌رن، بلکه پول دو تا نون جلو بشن... نه مث تو که همش عین جنازه اُفتیدی...


- خب چکار کنم بی‌بی؟ شغل نیس...


- شُلغ نی، شُلغ نی، چیطو شُلغ نی؟ بری همه هِه، بری تو نیس؟


- خب چیکار کنم، شما بگو...


بی‌بی که انگار منتظر همین حرف بود، دستی به کمرش زد و با پَر چارقدش شروع کرد به بادزدن خودش...


- اتفاقاً یه فکرایی بَرَت دَرم!


- چه فکری بی‌بی؟


- همه لباسایی که تا حالا بافتمو جَم کردم، چار تا گونی برنجی شده، گذوشتم بیری تو پنجشنبه‌بازار بفروشیشون!


- چیکار کنم بی‌بی؟


- آپولو هوا کن! میگم خو، لباسارو بفروش، نصف، نصف، خودومَم میام کمکُت داد می‌زنم!


- ولی آخهههه... 


- ولی و مرض... ولی و درد بی‌درمون... بوگو خودوم نیخوام کار کنم... بوگو خودوم نیتونم قیتِ گوشی و تلوزیونه بزنم!
*******


یک ربع به پنج صبح بود که بی‌بی در حالیکه در آن تاریکی، موهای سفید تُنکش را دورش ریخته بود آمد بالای سرم...


- پوشو نِه!


چشمانم را مالیدم...


- کجا بی بی؟


- دارالرحمه!


آب دهانم را قورت دادم...


- الان بی‌بی؟


- گلاب خبر مرگت پوشو میخیم بیریم پنجشنبه‌بازار جا بیگریم...


- بی‌بی جون! الان که خیلی زوده، تورو خدا بذار بخوابم.


- کله ورندَرَی به حق پنج تن... خو پوشو دختر همه‌ی جاهارو گرفتن نِه!
*******


در آن ١٣-١٢ ساعت تا ساعت ٦ عصر بشود و هوا کمی خنک شود، در آن گرمای آفتاب زبانم از تشنگی درآمد. هر چه بی‌بی را قسم دادم اجازه بدهد بروم خانه و کمی استراحت کنم نگذاشت. من را نشانده بود روی زمین کنار بساط و خودش همانطور که چادرش را توی قدش زده بود و روی صندلی نشسته بود داد می‌زد:


- آی بافتنی... آی بافتنی... نوبر تابستونه بافتنی!!!!


ژاکت خوب آوردیم، جنس بنجل رو بردیم...


جنس چینی ارزونیتون، ژاکت نمیدیم بهتون!


چادرم را از روی صورتم کشیدم کنار... 


- بی‌بی جون اینا چیه داری میگی آخه؟


- دهنتو ببند ناله‌زده، حالا بین چطوری بازارو بترکونم...


- آخه کی میاد تو تابستون جنس بافتنی میخره بی‌بی؟ اونم این جنسارو...


بی‌بی سرش را به من نزدیک کرد...


- منظورت چی بود؟


- هیچی...


- شلغم! میگم منظورت چی بود؟


- غلط کردم بی‌بی... هیچی بخدا...
*******


ساعت از ٩ شب گذشته بود و من و بی‌بی همچنان همانجا نشسته بودیم. هیچکس حتی به بساط بی‌بی نگاهی هم نینداخته بود چه برسد به این که بخواهد قیمتی بپرسد و چیزی بخرد...


بی‌بی اما انگار قصد آمدن به خانه را نداشت. داشتم می‌مردم از کمردرد و پادرد و از ته دل دعا می‌کردم خدا فرجی کند تا خلاص شویم از این وضعیت که دیدم بی‌بی گل از گلش شکفت...

مش موسی پای بساط ایستاده بود و داشت با بی‌بی خوش و بش می‌کرد... بعد از احوالپرسی رو به بی‌بی گفت:


- بی‌بی خانوم البته که کار عار نیس ولی کلاً من خوش ندارم زن بیرون کار کنه... شوما باید هنرتونو تو خونه خرج کنین... حیف دستای هنرمند و چشای قشنگتون نیس که صرف بقیه بشه؟!


سعی کردم به بقیه حرفهایشان گوش نکنم. قیافه بی‌بی را می‌دیدم که کم مانده بود در آن تاریکی، در افق محو شود... 


بعد از رفتن مش‌موسی، به پنج دقیقه نکشید که بی‌بی‌ بساطش را جمع کرد و راهی خانه شدیم... 


ای خدا همه امواتت را بیامرزد مش موسی...


گلابتون


نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها