تعداد بازدید: ۱۳۹۴
کد خبر: ۱۹۰۳
تاریخ انتشار: ۰۳ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۸:۴۰ - 2017 23 April
ماجرای عکس پروفایل بی‌بی!!

مینی بوس در کوچه همانطور داشت بوق می‌زد...


- چقد دس پا سنگینی دختر... آماده شدی؟


- من که خیلی وقته وایسادم بی‌بی... شما از جلو آینه کنار نمیای...


- خُبه خُبه... حرف زیادی نزن... بدو اون چادر گلدار صورتیه منو وردار بیار...


- اونکه مال مهمونیه بی‌بی... آخه من نمیدونم گوراب کجاش دیدن داره که شما به همسایه‌ها پیشنهاد دادین بریم اونجا!


- میه قرار بوده تو بفهمی؟ مهم منم که می‌فهمم! تو لازم نیس چیزیو بودونی!
*******


بی‌بی که از پله مینی‌بوس بالا رفت شروع کرد به غرزدن...


- خدا ذلیلُت کنه... خدا وَرُت دَره به حق علی... ایقد ای پا و او پا کردی که همه جاهارو گرفتن. حالا من بیشینم رو سَرِ تو؟!


همانطور داشت غر می‌زد که مش موسی از جایش بلند شد...


- بی‌بی خانم بفرمایین بشینین اینجا...


بی‌بی لپ‌هایش گل انداخت و شروع کرد به تته‌پته کردن...


- ووووی روم سیا! خاک به سَرُم... نفرمایین! به جون گلاب، گلاب رو کفن کنم، رو تخت غسالخونه بشورمش، اگه بیشینم! بفرما شوما... بفرما... من سرپا راحت‌ترم... 


خلاصه بعد از کلی چک و چانه زدن، بی‌بی با کلی ناز و عشوه روی صندلی نشست، به بیرون چشم دوخت و در افق محو شد...
*******


ماشین هنوز درست و حسابی نایستاده بود که بی‌بی چادرش را زد زیر بغلش  و از جایش بلند شد...


- من برم جا بیگیرم!


- مگه سالن عروسیه بی‌بی؟ این همه جا... یه جایی می‌شینیم دیگه...


- حرف نباشه... من رفتم...


بی‌بی به سرعت از ماشین پیاده شد و هنوز وسایلش را زمین نگذاشته، چادرش را انداخت و گوشی‌اش را گرفت توی دستش...


- مش موسی یه زحمت میکشین یه چن تا عسک از من بیگیرین؟ برا پروفیلم میخوام.


دویدم توی حرف بی‌بی...


- بی‌بی جون میخواین من ازتون عکس بندازم؟


بی‌بی چپ‌چپ نگاهم کرد...


- نع! تو کارد بندیت خوب نی...


مش موسی خندید...  


- گوشی رو بده من بی‌بی...


بی‌بی اخم‌هایش رفت توی هم...


- اههههه... بی‌بی چیه مش موسی؟ لفطاً از این به بعد منو بی‌بی صدا نکنین...


- پ چی بگم؟!


- بلقیس جون... یعنی بلقیس خانوم!


- بله چشم...


بی‌بی دوباره خیره شد به من!


- ننه تو می‌خِی همینجا وِیسی؟


- بله بی‌بی... اشکالی داره؟


بی‌بی دندان‌های مصنوعی‌اش را روی هم فشرد...


- خو برو بین بنده‌خداها کاری، باری، چیزی ندارن کمکشون کنی، عین مترسک زل زده به من!


- آهان... چشم...
*******


سرمان گرم درست‌کردن آش بود که ناگهان فریاد بی‌بی به هوا رفت...


- واااااای... کمککککک... کمکککک...


همانطور بدون هیچ حرکتی خیره شدم به بی‌بی... ماتم برده بود... بی‌بی توی گوراب افتاده بود و داشت دست و پا می‌زد و کمک می‌خواست... جالب اینجا بود که همه همراهان عزیز به جای کمک، گوشی‌هایشان را بیرون آورده بودند و مشغول عکس گرفتن و فیلم‌گرفتن بودند...


بی‌بی داشت غرق می‌شد و من داشتم به زندگی بدون بی‌بی فکر می‌کردم که مش‌موسی در یک حرکت ضربتی شیرجه زد توی گوراب و بی‌بی را نجات داد...
*******


بی‌بی هنوز درست و حسابی به هوش نیامده بود که دوباره شروع کرد به غرزدن...


- خدا ذلیلتون کنه، خدا از سرتون نگذره... من دارم بال‌بال می‌زنم ویسیدین فیلم می‌گیرین؟ عسک می‌گیرین؟ الان موقع فیلم گرفتنه؟ اسم خودتونه گذوشتین همسایه؟ اگه من خفه شده بودم چه؟  


نگاه مهربانانه‌ای به مش موسی انداخت...


- من به شما افتخار می‌کنم... ایشالا سایتون رو سر من، یعنی رو سر همه همسایه‌ها باشه!
*******


خلاصه آن روز بی‌بی با کمک مش‌موسی از خطر مرگ نجات پیدا کرد و تا چند روز برای قدردانی از او، عکس پروفایلش را به عکس مش موسی تغییر داد!!!
گلابتون

نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها