درست سر ٣٠ سالگی خدمتم، به درجه مرتفع بازنشستگی نائل شدم. خوشحال بودم که در این مدت توانسته بودم مفید باشم. بچهها را به خانه بخت فرستاده بودم و با همت و تلاش خودم و عیال محترمه توانسته بودیم حداقل شرایط زندگی را برایشان فراهم کنیم! خدا را شکر بالای سرمان یک سقف رو به راه بود و طبقه بالایی را اجاره داده بویم و از شما چه پنهان، یک پسانداز چند ده میلیونی هم پشت دست داشتیم!
یک روز جمعه برای کوهنوردی به کوه زدم! تصمیم گرفتم آتشی روشن کنم و با چای داغ آتشی صبحانهای ساده نوش جان نمایم! صبحانهام به دلیل رژیم غذایی که داشتم شامل یک تکه نان سنگک و یک تکه کوچک پنیر بود! قوری کوچک سیاه آتشی و یک استکان و نعلبکی ساده و چند حبه قند کوچک هم کنار دستم بود و روی یک زیرانداز کوچک رنگ و رو رفته نشستم! چایام را در استکان ریختم و منتظر شدم کمی خنک شود! در این فاصله هوس کردم یک عکس سلفی از خودم بگیرم و در اینستاگرام بگذارم. همین کار را کردم و پایینش نوشتم: دنیای یک بازنشسته!!!
خلاصه صبحانه را خوردم و وسایل را جمع کردم و آرام آرام به خانه برگشتم!
شب قبل از خواب، طبق عادت همیشگی صفحه اینستاگرامم را باز کردم تا لایک و کامنتهای دوستان را نگاه کنم! چشمتان روز بد نبیند!!! پایین عکسی که بنده از صبحانه ساده و رژیمیام گذاشته بودم انواع هشتکها و گروهها برای همدردی و کمک به بنده تشکیل شده بود! هزاران نفر به استناد عکس سلفی بنده سر سفره صبحانه شخصی ضمن دلجویی، وضعیت اینچنینی برای یک بازنشسته را باعث سرافکندگی ارگانها و سازمانهای مربوطه دانسته و از مسئولین خواستار رسیدگی به قشر بازنشستگان شده بودند!
هشتک دیگری با عنوان #بازنشستگی# حسرت# درست شده بود که در آن هزاران نفر، از نماینده مجلس شهرمان خواسته بودند به فکر وضعیت بد زندگی بازنشستگان باشد. آنها از فرصت استفاده کرده و حسابی جناح مقابل را کوبیده بودند!!!
گروهی هم با گذاشتن تصویری از یک نامه سرگشاده خواستار رسیدگی سازمان بازنشستگان به وضعیت معیشتی افراد تحت حمایت شده بودند!
گروهی با درست کردن هشتک #بازنشسته#گرسنگی# تمام مؤسسات و نهادهای خیریه را زیر سؤال برده و با چاپ عکس سلفی من و سفره صبحانه توجه آنها را به لبهای خشکیده و دستهای ناتوان و زحمتکشم جلب کرده بودند!!!
گروهی هم در حالی که بنر بزرگی از عکس سلفی من و سفرهام چاپ کرده بودند مسیری را برای راهپیمایی تا جلوی فرمانداری برای حمایت از من به کاربرانشان مشخص کرده بودند!!!
گروهی دیگر نامهای به سازمان ملل و حقوق بشر نوشته و در حالی که عکس بنده را با فتوشاپ کمی لاغرتر و نحیفتر جلوه داده بودند گرسنگی و بی سرپناهی بازنشستگان را به آنها گزارش کرده بودند!!!
گزارشگران چندین کانال تلویزیونی ضمن نشان دادن عکس سلفی بنده، از بیداد فقر و بیعدالتی داد سخن سر داده بودند و دولت را مسبب این همه بدبختی میدانستند!!! از همه شوکآورتر اینکه چندین مجری خبر تلویزیون ضمن انتشار عکس سلفی من، جلوی دوربین گریه کرده و خواستار رسیدگی به وضعیت سالمندان و بازنشستگان شده بودند!!! و در آخر اینکه عدهای با انتشار این خبر، شماره حسابی را هم برای واریز وجه به کاربرانشان داده بودند تا برای حمایت از من و هزینههای زندگی و بیمارستان و درمان بیماریهای جسمی و روحیام به آن شماره حساب پول واریز کنند!!! و از رئیس جمهور خواسته بودند وضعیت بنده را شخصاً پیگیری کند!
قربانتان غریب آشنا
در محل کارم همیشه سعی میکنم به اربابرجوع احترام بگذارم و به حرفهایشان اعتماد کنم! یکی از همکارانم همیشه به این رفتاری که با ارباب رجوع داشتم اعتراض میکرد! و از این که حرفهای اربابرجوع در مورد مشکلاتشان را سریع باور میکردم و برای راه افتان کارشان به این در و آن در میزدم من را زودباور و ساده خطاب میکرد!
یک روز تصمیم گرفتم سرم را پایین بیندازم و مثل بچهی آدم کارم را انجام بدهم و کمتر احساساتی شوم!!!
در گیر و دار تصمیمگیری برای بی تفاوت شدنم نسبت به مشکلات ارباب رجوع بودم که صدای جوانی افکارم را پاره کرد! تا نگاهش کردم بدون مقدمه رشتهی کلام را بدست گرفت و از سختگیری همکارانم داد سخن آغاز کرد و گله کرد که چون پدرم شیراز است همکاران بنده فرمهای اداری را به او نمیدهند تا تکمیل کند تا وقتی پدرش از شیراز برگشت برای امضاء به اداره بیاید!
یک لحظه خواستم بلند شوم و از همکارانم خواهش کنم تا فرمهای اداری را که به نام پدرش بود به او بدهند تا کارش جلو بیفتد که ناگهان به یاد حرفها و متلکهای دوستم افتادم و سر جایم بر روی صندلی محکم نشستم و به او گفتم این کار مربوط به همکارم است و به من مربوط نمیشود! آن پسر جوان سراغ همکارم رفت و چند دقیقه چانه زد! ولی همکارم گفت این کار خلاف قانون است و ما نمیتوانیم فرمهای اداری را که به نام و مشخصات و اسرار محرمانه کس دیگری است به شما بدهیم؛ و برایمان مسئولیت دارد!
آن جوان به انواع و اقسام مقدسات قسم میخورد که پدرش شیراز است و تا بیاید طول میکشد.
من سرگرم کار شدم و متوجه نشدم پسر جوان کی اداره ما را ترک کرد! کمتر از نیم ساعت از چانه زنی پسرک نگذشته بود که مرد میانسالی جلوی میز همکارم ایستاد و با ارائه کارت شناسایی به همکارم گفت که برای تکمیل فرمهای اداری آمده است! آن مرد میانسال پدر همان پسری بود که اصرار داشت به دلیل مسافرت پدرش به شیراز، میخواهد کارهای پدرش را انجام دهد!!!
از تعجب داشتم شاخ در میآوردم! ناگهان پیرزن رند و شوخطبعی که از صبح برای کار اداری در اداره اطراق کرده و شاهد ماجرا بود کنار پسر جوان آمد و با طعنه گفت: من میخواهم به بابای شما ایمان بیاورم!!! اون اولین پیامبر و انسان بالدار روی زمین است که در کمتر از سی دقیقه از شیراز تا اینجا را برای دو تا امضاء ناقابل پرواز کرده است!
من و همکارم نگاه معنیداری به پسر جوان انداختیم و به سادهدلی و کوتاهی خود در انجام وظایفمان به خودمان لعن و نفرین فرستادیم! هنوز جمله پیرزن تمام نشده بود که در کمتر از یک پلک به هم زدن پسرک جوان ناپدید شد و معجزهای دیگر را ثبت کرد!!
قربانتان غریب آشنا
یک شب بارانی کنار بخاری لم داده بودم و در حال چرت به آهنگ دلنشین باران گوش میدادم و گاهی هم به صفحه جادویی تلویزیون که داشت یک فیلم هندی صددرصد عاشقانه پخش میکرد نگاه میکردم!
در همین حال تلفن همراهم زنگ خورد. یکی از هفتهنامههای باحال و تک مملکت بود که بنده را برای حضور در شورای تیتر آخرین شماره در حال چاپشان دعوت کردند!
شورای تیتر یک روزنامه یا هفتهنامه و هر ژورنالی، به شورایی گفته میشود که در آن چند نفر آدم اهل فن و باحال دور هم جمع میشوند و براساس مطالب و اخبار و گزارشهایی که قرار است در آن شماره چاپ شود، تیترهای خاص و هیجانی و گاهی اوقات جنجالی و جذاب انتخاب میکنند تا با سایز درشت در صفحههای مطبوعه و مخصوصاً صفحه اول به چاپ برسد!
سر همان ساعتی که دعوت شده بودم خودم را به دفتر هفتهنامه رساندم! بدلیل بارش عالی و نزول رحمت الهی مهمترین خبرها و گزارشها مربوط به باران بود! هر کدام از دوستان تیتری را برای خبر باران پیشنهاد داد! نوبت به من که رسید گفتم تیتر بزنید: آبشار تارم با دریاچه بختگان هم آغوش شد!
همه نگاهی به هم انداختند و سکوتی معنادار بر جلسه حکمفرما شد! از من خواستند یک تیتر دیگر پیشنهاد بدهم! من فکری کردم و گفتم خب تیتر بزنید: بختگان دستهای آبشار تارم را عاشقانه فشرد!
دوباره سکوت بر جلسه حاکم شد!!! دوستی که محاسنی زیبا و بلند داشت زیر چشمی نگاهی به من انداخت و در حالی که با انگشتانش محاسنش را نوازش میکرد رو به من گفت: سرماخوری مریضیای چیزی داشتید؟! دارویی یا جوشونده ای مصرف کردید؟!!
خودم را جمع و جور کردم و گفتم: نه! چطور مگه؟!!!
دوستان حاضر در جلسه همگی به هم نگاهی کردند و در حالی که با کنجکاوی سر تا پای من را ورانداز میکردند، با هم لبخند زدند!!
دو دختر خانم جوانی که در جلسه بودند در حالی که به من نگاه میکردند در گوشی با هم پچ پچ کردند و با تمسخر به من خندیدند!
من خودم را جمع و جور کردم و گفتم: اگر دو تیتر قبلی من را نپسندیده اید میتوانیم در صفحه اول درشت تیتر بزنیم: آبشار تارم در آغوش دریاچه بختگان آرمید! یا تیتر بزنیم: زفاف باران و خاک! یا مثلاً تیتر بزنیم: دخترک زیبای باران و پسرک جذاب خاک به هم رسیدند! یا مثلاً: بوسه باران و خاک!
هر چه من بیشتر میگفتم، سکوت و نگاههای معنادار جلسه بیشتر و بیشتر میشد!
در نهایت یکی از دوستان با حالتی نیمه عصبانی گفت: بابا ول کنید! تیتر میزنیم: آبگیری بختگان و تلطیف هوا!!! همه نفس راحتی کشیدند و سریع تأیید کردند و در حالی که به ساعتهای خود نگاه میکردند به من چشم غره رفتند!!!
مطلب بعدی که باید برایش تیتر انتخاب میکردیم مربوط به نطق هفت دقیقهای و کوبنده نماینده مردم در دفاع از مطالبات بحق مردم شهرستان در مجلس بود!
هر کسی تیتر پیشنهادی خودش را گفت و دوباره نوبت به من رسید!
من گفتم تیتر بزنیم: نماینده در مجلس دلربایی کرد! یا تیتر بزنیم: دلبری نماینده در مجلس!
نمیدانم چی شد که یهویی ختم جلسه اعلام شد و همه سریع خداحافظی کردند و جلسه را ترک نمودند و من را که بدون وسیله بودم با پای پیاده رها کردند!!! چند قدمی نرفته بودم که یکی از دوستان جلسه که داشت اتومبیلش را از پارکینگ نشریه خارج میکرد سرش را از شیشه اتومبیلش بیرون آورد و در حالی که میرفت و قصد نداشت من را سوار کند، با صدای بلند خطاب به من گفت: غریب آشنا! کاکام... اینقدر فیلم هندی نگاه نکن!!!
قربانتان غریب آشنا