بیبی جلوی آینه ایستاده بود و داشت به سر و وضعش میرسید.
- کجا بیبی؟
- دارم میرم پیش معصومه خانوم!
- معصومه زن کلاصغر؟
- نع...
- معصومه زن عمو؟
- نع. خیلی از ریخت و قیافهش خوشوم میاد! حالا پهلوشَم برم...
- معصومه خانم جوراب فروش؟
- وااااااااای... نع. نع. یه دقه زبون به کُپ بیگیر ذلیلمرده!
چند دقیقه ساکت شدم که بیبی به حرف آمد...
- میه نشنفتی معصومه خانم داره میا نیریز؟
- منظورتون خانم ابتکار که نیست احتمالاً؟
- چرا هس...
- شما میخواین برین پیش خانم ابتکار؟
-ها. طوریه؟
- نع. ولی میخواین برین چکار آخه؟
- میخوام برم چیکار؟ اییَم سؤال دَرَه؟ هنوز دوزاریت نفتیده به خاطر حرفِی من بود که اومد نیریز؟ خو میخوام برم در مورد مشکلات بختگان و بهرامگور صحبت کنم!
بیبی این را گفت و سوتزنان از در رفت بیرون... به یک ساعت نرسیده غرغرکنان آمد تو...
- سلام بیبی...
- سلام و مرض...
- بع بیبی؟!
- بع و زهرمار!!!
- وااااا بیبی؟
- وا و گولّه!
- خانم ابتکار رو دیدین؟
- فضولی؟
بیهیچ حرفی نشستم گوشه دیوار که بیبی گفت:
- پیرشه خدا کنه... یه هماهنگی نیکنه با آدم! تا من برسم رفته بود!
- مگه شماره شما رو داره؟
- نع!
- مگه شما رو میشناسه؟
- نع!
- پس چطوری توقع دارین باهاتون هماهنگی و خداحافظی کنه؟
- گلاب حوصله ندارما...
ساکت نشستم گوشه دیوار که بیبی نگاهم کرد...
- چرا مث مترسک نِشسّی جلو من؟
- کجا بیشینم؟
- رو سرِ من! یه حرفی، چیزی...
- چی بگم؟
بیبی استغفراللهی گفت و چادرش را انداخت روی سرش...
- حیف آدم که بیشینه با تو حرف بزنه!
*******
دو سه ساعتی بیبی سر و کلهاش پیدا نبود و داشتم نفس راحتی میکشیدم که در با صدای محکمی کوبیده شد به هم!
- بوگو کَپّه! بوگو دررررررررد... بوگو گولّه...
- با کی هستی بیبی؟
- با همین نالهزدهها...
- کیا؟
- ای درد بیدوا گرفتا دیه... پوشو برو نیگا کن. همه کوچه رو اُو ورداشته... تو ای خشکسالی، با ای وضع دریاچه بختگان بوگو میه واجبه؟ کورشدهها چششون اُفتیده به ای یَی وَقه بارونی که اُمده... با ای کاراشون چار تِی درختام که مونده بود خشک کردن. از بس سر آسیو پتو و قالی و رخت شسن ای چار تِی درختوام خشک شد... بوگو شما خدا ره میشناسین؟ شما انسانین؟ شما وِجدان درین؟ میخوام صد سال سیاه خونهتکونی نکنین... الهی که خودتون برین قالی و فرشاتون بونه!
- وا بیبی... اینقد ناله نفرین نکنین خوبیت نداره سَرِ سال جدید... حالا اون بندهخداهام چارهای ندارن. باید فرشاشون تمیز بشه دیگه...
بیبی نگاهم کرد...
- جدیییی؟
- آره دیگه بیبی...
بیبی از جایش بلند شد و ربع ساعت بعد آمد روبهرویم...
- پوشو... پوشو نشین...
- چکار کنم بیبی؟
- سه تای قالی و شیش تای پتو رو گذوشتم دسِّ خودوتِِ میبوسه... میفَمی که... سال جدیده و بویه همه چی تمیز بشه!
گلابتون
- ذلیلشده تو خو هنوز نشسّی خو...
- چکار کنم بیبی؟
- من چن دفه بویه یه چی رو با تو هماهنگ کنم؟ ها؟ میخی بییی خبر مرگُت یا نه؟
- کجا؟!!
- سرِ قبر بووِی پسر شجاع!
- پسر شجاع کیه بیبی؟
بیبی چشمانش را بست و نفسی عمیق کشید.
-گلاب بقرآن یه کلمه دیه حرف بزنی از منبع او سر فلکه آویزُت میکنم پویین... خفه شو، پوشو لباساتِ برُت کن مث آدم راه بیفت پشت سرِ من...
- ولی آخه...
عصای بیبی که بالا رفت، جَلدی لباس پوشیدم و بیهیچ حرفی راه اُفتادم پشت سرش...
هنوز چند قدمی تا فلکه و مغازهها مانده بود که بیبی به حرف آمد...
- گفتم شو عیدی لباسی چیزی بوسونیم یه کم نونوار بیشیم، والا میه ما چیچیمون از ننه عباس کمتره؟ ضعیفه شیش تای من سن دره، اگه بدونی چیچی بری شو عیدُش اِسَده بود!
حرفی نزدم... تازه دوزاریام افتاده بود ماجرا چیست...
بیبی همانطور خیره به ویترینها، مانکنها و لباسها نگاه میکرد و سر تکان میداد و من دنبالش حرکت میکردم. یکهو برگشت و خیره نگاهم کرد.
- مث ای مجسمههای متحرک فقط پشت سرِ من راه بیا... یه حرفی... نظری... چیزی...
- چی بگم بیبی...
بیبی سری تکان داد و چیزی نگفت...
نزدیک یکی از مغازهها بودیم که پا شُل کرد...
- بیا تو...
- کجا بیبی؟
بیبی استغفراللهی گفت و وارد مغازه شد. نگاهش دور مغازه چرخید تا روی لباس قرمزرنگ چسبانی ثابت ماند.
نگاهم کرد...
- نظرت چیه؟
- در مورد چی؟
بیبی نگاهی به من کرد و رو به مرد فروشنده گفت:
- ببخشید ننه... جدیداً دیه قتل عمد چقده؟
اشارهاش کردم.
- بیبی جون ای چه سؤالیه آخه؟
- گلاب اگه من تا شروع سال ٩٦ تورو نکُشم، بلقیس نیسم...
- وا... ! برا چی بیبی؟
- حرف نزن. گفتم نظرُت در مورد ای لباس قرمزو چیه؟
- خوبه بیبی ولی به درد من نمیخورده. زیادی جلف و تنگه...
- جلف اون قیافه بیریختته عجوزه. آخه تو رو چه به لباس نو؟ برا خودم میگم.
با تعجب نگاهش کردم.
- من نظری ندارم بیبی...
- زهرمار و نظری ندارم. تو غلط میکنی. بیخود میکنی. پس ٧٠٠ تومن پول کرایَتو دادم، دنبال خودم کشوندمُت که چی بشه؟! سرطان آورده بود اون زبونُت؟ میخواسی بیگی من نیّام!
- بیبی جون تو رو خدا ساکت باشین. من که چیزی نگفتم آخه.
- دیه میخواسی چه بیگی؟ دیه میه حرفِ نزدهای مونده؟ بیا یهویی فُحش بده. بیا بزن تو گوشُم!!!!
- بیبی جون من غلط کردم. این لباس خیلی قشنگه. خیلی بهتون میاد. توروخدا منو ببخشین.
بیبی رویش را برگرداند و به مرد فروشنده اشاره کرد تا لباس را بیاورد پایین.
فروشنده با تعجب نگاهش کرد!
- برا خودتون میخواین حاج خانوم؟؟؟!!!
- هاااااااااااا!!!! عیبی دَرَه؟
- نه حاج خانوم... فقط...
- فقط چی؟!!!
- هیچی، بفرمایین...
*******
کلهاش گیر کرده بود توی لباس بیبی.
-خفه شدم. خفه شدم گلاب...
کمک کردم تا لباس را تنش کند!
قیافه بیبی با آن لباس قرمز تنگ و قوز پشت سرش واقعاً خندهدار شده بود. پقی زدم زیر خنده...
- گوله برنو... مرگگگگ... میه چِمِه؟ خدا رحمت کنه آقاتو... مُرد. نیست که عید امسال منه تو یَی ایطو لباسی ببینه!
خودش را توی آینه برانداز کرد.
- خوبه. برو حسابش کن تا بیریم.
- مطمئنی بیبی؟
- ها...
*******
به خانه که آمدیم، بیبی لباس را تنش کرد و جلوی آینه شروع کرد به قر دادن...
اما قردادن همانا و جرخوردن لباس همانا...
بیبی به لباس جرخوردهاش نگاهی انداخت...
- خاک تو سَرُت گلاب. گفتم ای لباسو جنسی ندره، گفتی بخر!
گلابتون
- چی گف ننه؟ گف بهرام گور؟
- کی؟ کجا بیبی؟
- سَرُته بخوری الهی ... یَی ذرهی صِدِی ای تلوزیونو رِ بلند کن بینم دره چیچی میگه؟ میفَمی خو من گوشام سنگینه...
چند دقیقهای ساکت شدم و زل زدم به تلویزیون... بیبی راست میگفت. صحبت از منطقه بهرامگور بود و واگذاری معادن آن به بخش خصوصی...
بیبی نگاهم کرد.
- چه میگه؟
- هیچی بیبی... میگه باید منطقه بهرامگور به بخش خصوصی واگذار بشه تا بتونن از معادن آهن و مس و طلاش استفاده کنن.
- منطقه بهرام گور؟
- بله بیبی.
- پَ گورخراش چه میشن؟
- نمیدونم بیبی. فعلاً این در حد حرفه. هنوز که چیزی معلوم نیس...
- چیچی رو چیزی معلوم نی؟ میه اینجا شهر هرته؟ میه بزرگتر ندره؟ میه نماینده مجلس ندره؟ ایَم شد مث بخشِی که دادن سیرجون و کرمون؟ ایَم شد مث دریاچه بختگان که شیرَشه کشیدن؟ ایَم شد مث انجیرِی نیریز که به اسم جای دیگه میفرسَن ایور اووَر... ایم شد مث اُو رودخونه پهنووه! حالا چششون افتیده به ای چارتِی گورخر؟ نیگن ای طلف معصوما زن و بچاشونه بویه چه بکنن؟ نیگن اینا سَقَط میشن؟ نیگن اینجا یَی مکان تاریخیه؟ اینا ای فکرا رو نیکُنن؟ پوشو، پوشو دختر نشین...
- چیکار کنم بیبی؟
- یه زنگ به وکیل من بزن تا ای موضوع رو دنبال کنه!
- وکیل کجا بود بیبی؟ شما مگه وکیل دارین؟ یهویی جو گیر میشینا!
- میه میذارن جوگیر نشی؟ میه میذارن سرُته راحت بذری رو بالشت؟ میه میذرن کپهی مرگِتو بذری؟
- بیبی جون آروم باش. هنوز که چیزی معلوم نیس آخه. چرا اینقدر حرص و جوش میخورین. براتون خوب نیستا...
- بذار بیمیرم... بذار خلاص شم... آههههه... تا کی تنایی؟ تا کی بیشووری؟ تا کی بیهمدمی؟
- وا بیبی...شما دارین در مورد چی حرف میزنین؟
- بهرام گور!
- گمونم حالتون خوب نیس بیبیجون... بهتره قرصاتونو بخورین و راحت بخوابین.
- میه من قرصیام؟ میه من روانیام؟ بیام بزنم صافت کنم عجوزه؟ اعصاب ندارما!
- بع بیبی... اصلاً شبتون بخیر...
- کله ورندری خداکنه....
********
ساعت یک و دو بود که با صدای خشخشی نشستم توی رختخواب... در آن تاریکی همانطور که داشتم چشمانم را میمالیدم، نگاهم افتاد به بیبی... بلوزشلوار خاکی رنگی پوشیده بود، ماسکی زده بود روی صورتش و چراغقوه نیمه سوختهی توی دستش به شدت میلرزید...
- یا ابوالفضل... این چه وضعیه بیبی؟
- پاشو شال و کلا کن دنبالُم را بیفتت...
- کجا این وقتِ شب؟
- گفتی گفته منطقه بهرامگور مس و طلا دَره؟؟!!!
گلابتون