بگذار تا بگریم و شب را سحر کنم
جان وسرم، فدایی نام پدر کنم
این سالها که چوبِ ترازو به دوش اوست!
یادی از آن فتاده خونینجگر کنم!
میدانم این که رنج زمان، قوتِ روز توست
با چشم تر، چگونه به سویت نظر کنم؟
ای کوه بیستون، کمرت تابدارکیست؟
وَاَلَّله به غیر تو، ز غریبان حذر کنم
با آن همه فشار که بر روی دوش توست
اَرزد که قامتت، همه دُرّ و گهر کنم
گویم که ای پدر به کدامین کلام خود
کام دلت ز تلخی دوران، شَکَر کنم؟
من رهروی ز کوی توام ای مرید عشق
دارم اجازتی که به کویت گذر کنم؟
آه ای پدر خدای وفا، ای تو کوه صبر
بگشای در، پیش از آنکه به کویت سفر کنم
نام پدر، بدون وضو برزبان خطاست
حاضر مشو تو میر که من این خطر کنم!
نظر شما