بچه که بودم آرزو داشتم پولدار بشم و اولین چیزی هم که بخرم یک یخچال برای «ننه نخودی» بود.
ننه نخودی پیرزن تنهای محله ما هیچوقت بچهدار نشده بود. میگفتند در جوانی شاداب و سرحال بوده و برای بقیه نخود میریخته و فال نخود میگرفته.
پیر که شد دیگر نخود برای کسی نریخت، اما نخودی مانده بود ته اسمش.
زمستان و تابستان آب یخ میخورد ولی یخچال نداشت.
ننه، شبها راه میافتاد میآمد درِ خانه ما را میزد و یک قالب بزرگ یخ میگرفت.
توی جایخیِ یخچالمان یک کاسه داشتیم که اسمش «کاسه ننه نخودی» بود.
ننه انگار یکی از اعضای خانواده ما بود.
درِ خانه اگر باز بود، بدون درزدن میآمد تو، و اگر سرِ شام بودیم یک بشقاب هم میآوردیم برای او.
با بابا رفیق بود.
برایش شالگردن و جوراب پشمی میبافت و باهاش که حرف میزد توی هر جمله یک «پسرم» میگفت.
یک شبِ تابستان که مهمان داشتیم و توی حیاط جمع بودیم، ننه پرده را کنار زد و آمد تو.
بچه فامیل که از ورود یکباره یک پیرزن کوچولوی موحنایی ترسیده بود، جیغ زد و گریه کرد.
ننه به بچه آبنبات داد. نگرفت، بیشتر جیغ زد.
بچه را آرام کردیم و کاسه ننه نخودی را از توی جایخی آوردیم.
بابا وقتی قالب یخ را میانداخت توی زنبیل ننه، آرام گفت:
«ننه! از این به بعد در بزن!»
ننه، مکث کرد.
به بابا نگاه کرد؛ به ما نگاه کرد و بعد بیحرف رفت. و بعد از آن، دیگر پیِ یخ نیامد...
کاسه ننه نخودی ماند توی جایخی و روی یخش، یک لایه برفک نشست.یک شب کاسه را برداشتیم و با بابا رفتیم درِ خانه ننه.
در را باز کرد، به بابا نگاه کرد.
گفت: دیگه آبِ یخ نمیخورم، پسرم!
قهر نکرده بود، ولی نگاهش به بابا غریبه بود.
شبیه مادری شده بود که بچههایش بیهوا برده باشندش خانه سالمندان.
او توی خانه ما کاسه داشت، بشقاب داشت و یک «پسر».
یک در، یک درِ آهنی ناقابل، یک درنزدن و حرفِ پدر، ننه را پرت کرد به دنیای خودش و این واقعیت تلخ را یادش آورده بود که «پسرش»، پسرش نبوده!
ننه نخودی یک روز داغ تابستان مرد.
توی تشییعجنازهاش کاسه یخ ننه را انداختیم توی کلمن و بابا قدِ یک پسرمادرمرده اشک ریخت و مدام آب یخ خورد...
نظر شما
غیر قابل انتشار: ۰
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
خلاصه ی داستان رو می خوایم
عالی بود
نظر شما