تعداد بازدید: ۱۲۴۳
کد خبر: ۱۱۷۲۹
تاریخ انتشار: ۱۱ دی ۱۴۰۰ - ۱۸:۵۴ - 2022 01 January
بچه ها سلام
پادشاهی با یک غلام به یک کشتی سوار شدند تا به جایی مسافرت کنند. غلام اولین بار بود که دریا را می‌دید و همین که کشتی به دریا رفت شروع به بی‌تابی و گریه و زاری کرد.

هرچه با او به مهربانی صحبت می‌کردند، آرام نمی‌گرفت. تا حدی که پادشاه از دست او کلافه و خسته شده بود.

یک نفر دانا در کشتی بود و به پادشاه گفت: اگر اجازه بدهی، من می‌توانم این غلام را ساکت کنم.
پادشاه گفت: اگر این کار را بکنی، لطف بزرگی در حق من کرده‌ای.

فرد دانا به خدمه کشتی گفت که غلام را توی دریا بیندازند. غلام چند بار توی آب بالا و پایین رفت و بالاخره او را بیرون آوردند.

غلام از آن به بعد گوشه‌ای نشست و ناآرامی نکرد.

از آن دانا پرسیدند: دلیل این کار چه بود؟
فرد دانا گفت: تا وقتی که مصیبت را ندیده بود، قدر سلامتی و امنیت کشتی را نمی‌دانست. قدر آرامش کشتی را کسی می‌داند که به مصیبت غرق شدن توی دریا گرفتار شده باشد.

اصل حکایت:
پادشاهی با غلامی عجمی در کشتی نشست و غلام، دیگر دریا را ندیده بود و محنت کشتی نیازموده گریه و زاری در نهاد و لرزه بر اندامش اوفتاد. چندان که ملاطفت کردند آرام نمی‌گرفت و عیش ملک از او منغص بود. چاره ندانستند. حکیمی در آن کشتی بود، مَلِک را گفت: اگر فرمان دهی من او را به طریقی خامُش گردانم. گفت: غایت لطف و کرم باشد.

بفرمود تا غلام به دریا انداختند. باری چند غوطه خورد، مویش گرفتند و پیش کشتی آوردند. به دو دست در سکان کشتی آویخت. چون بر آمد به گوشه‌ای بنشست و قرار یافت. مَلِک را عجب آمد. پرسید: در این چه حکمت بود؟ گفت: از اول محنت غرقه شدن نچشیده بود و قدر سلامت کشتی نمی‌دانست. همچنین قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.
نظر شما
حروفي را كه در تصوير مي‌بينيد عينا در فيلد مقابلش وارد كنيد
پربازدیدها