پرده اول: هفته پیش مادرانِ دانشآموزانِ یکی از مدارس ابتدایی نیریز قرار میگذارند پولی جمع کنند و جشنی به مناسبت شب یلدا در مدرسه بگیرند. جشن برپا میشود: پذیرایی، جایزه، شادی و شعر.
همهچیز خوب پیش میرود و جایزهها بین همه تقسیم میشود؛ اما در این بین به یکی از دانشآموزان جایزه نمیرسد. علت را نمیدانند. هرچه هست دانشآموز با ناراحتی به خانه میرود و با گریه میگوید دیگر به مدرسه نمیرود.
مادرِ بیاطلاع از ماجرا پیگیری میکند و در نهایت مسئولان مدرسه متوجه میشوند که کسی این مادر را از جشن آگاه نکرده و او هم پولی نداده و نتیجه این که به فرزندش جایزه نرسیده. ظاهراً مادر هم به طریقی فرزند مظلوم را راضی میکند.
پرده دوم: چند سال پیش در سلسله مصاحبههایی که با زندانیانِ زندانِ نیریز انجام میدادیم، یکی از زندانیان گفت: در دوره راهنمایی تحصیل میکردم. یک دانشآموز معمولی بودم؛ نه خیلی زرنگ و نه تنبل. پدرم کارگر کشاورزی بود. آرزو داشت درس بخوانم و برای خودم کارهای بشوم. یک روز معلم فراموش کرده بود سر کلاس تکلیف بگوید. بعد از کلاس به یکی از دانشآموزان گفته بود به همه بگو تمرینهای فلان صفحه کتاب را حل کنند و بیاورند.
آن دانشآموز هم به هر که رسیده گفته بود و در نهایت من که بچه روستا بودم بیاطلاع ماندم. روز بعد معلم از همه خواست تمرینها را روی میز بگذارند که قاعدتاً من چیزی نداشتم. مرا جلوی تخته برد. هرچه گفتم من خبر نداشتهام فایدهای نداشت. معلم ترکه اناری را آماده کرد. من زیر بار نرفتم و دعوا شد. کار به دفتر مدرسه کشید و مدیر یک سیلی به من زد. من هم قهر کردم. دیگر به مدرسه نرفتم و ...
پرده سوم: به گزارش تلگراف، قطاری در ایستگاه دورافتاده کامیشیراتکی در شمال ژاپن فقط برای یک دانشآموز در سه سال گذشته توقف کرده است.
ظاهراً اپراتور قطار شرکت هوکایدو قصد داشت سه سال پیش ایستگاه را تعطیل کند تا اینکه متوجه شد هر روز یک نفر برای رفتن به مدرسه سوار قطار میشود. این ایستگاه در 26 مارس زمانی که دختر از دبیرستان فارغ التحصیل شود، برای همیشه بسته خواهد شد.
هرچند برخی منابع خبری میگویند ممکن است این داستان کمی اغراقآمیز باشد و این قطار برای 10 دانشآموز فعال است. (منبع: bgr.com/science)
پرده آخر: رضا امیرخانی یکی از پرکارترین و موفقترین رماننویسان معاصر ایران درباره معلم شیمی خود مینویسد: از معلمِ شیمی مدرسهمان مینویسم؛ غلامرضا آراستهراد[اهل نیریزِ فارس]. و مقِرّم به اینکه حتا یک کلمه شیمی از او یاد نگرفتهام و توأمان معترفم که او بزرگترین معلمِ من بوده است.
چندتایی توی کلاس بودیم که اهل نبودیم... مدرسهای ذله شده بود از دستمان. آن هم چه مدرسهای. علامه حلی...
قرار بود هفتۀ بعدش اخراج شویم، زنگِ سوم شیمی داشتیم... دقایقِ آخرِ کلاس آراسته مرا صدا زد که «رضا! بیا جلو کارت دارم...» و من چارشاخ مانده بودم. ... از این جهت که آقا اهلِ این نبود که کسی را به جلوِ کلاس بخواند... گفت: «برویم بیرون هواخوری»... رفتیم توی کلاسِ کناریمان که خالی بود. منتظر بودم که آقا شروع کنند به توبیخ کردن و مؤاخذه ... اما آقا از یک جای دیگر شروع کرد که به عقلِ جن هم نمیرسید.
ـ رضا! دو روز است که محوِ تو هستم. هرچه به تو نگاه میکنم عقلم به جایی نمیرسد. نمیفهمم منِ معلم چه ایرادی دارم که نمیتوانم تو را به این درسِ کوفتی علاقهمند کنم. بعدِ این همه سال معلمی، اینقدر بیعرضهام؟
من بغض بیخِ گلویم را گرفته بود ناجور. میخواستم بگویم ببخشید، اما صدا از حنجرهام در نمیآمد. به سرعت متوجه شد. ادامه داد:
- نه! تقصیرِ تو نیست. هر چه هست از قامتِ ناسازِ بیاندامِ ماست... تو تقصیری نداری. من باید بلد باشم که درسم را خوب بپزم که شماها از طعمش عقتان ننشیند...
چنان افتادم به شیمی خواندن که ظرفِ یک هفته بچهها را کربن و ئیدروژن و اکسیژن و گازِ بیاثر میدیدم ... و برای همین اصلاً نفهمیدم که چرا اخراجمان نکردند... از دریای اندوهِ او به من قطرهای رسید که چنین ماتمزدهام کرد. ..
چند نکته:
- در پرده اول ماجرایی تلخ روایت شد. ناهماهنگی و ضعف مدیریت در برپایی یک جشن ساده که میتوانست برای همه خاطرهانگیز باشد. این که مادرانِ دانشآموزان همت کرده و با خودیاریِ خودشان جشنی برای شادی و نشاط دانشآموزان برپا کردهاند، پسندیده است. اما هم آنها و هم بویژه مسئولان مدرسه باید نظارت میکردند که اول به همه اطلاعرسانی میشد. دوم با یک بررسی ساده متوجه میشدند که آمار جایزهها با تعداد دانشآموزان نمیخوانَد. سوم بررسی میکردند که آیا آن خانواده توان مالی نداشته (که قابل حل بود) یا این که بیخبر مانده.
- با احترام فراوان نسبت به مجموعه آموزش و پرورش، معلمان و مدیران ما باید به ظرایف برخورد با دانشآموزان آگاه باشند واجازه ندهند ماجراهایی شبیه پرده اول و دوم رخ دهد که گاهی نابودی آینده یک انسان موجب نابودی یک جامعه میشود. همانطور که در تاریخ به وفور آمده پدید آمدن یک جنایتکار یا دیکتاتور و در مقابل، یک دانشمند، و یا رهبر مصلح به مقدار زیادی حاصل تربیت در دوران کودکی در خانه و مدرسه است و گاهی یک معلم با یک برخورد، انسانی را نجات میدهد همانگونه که در پرده آخر خواندیم.
- گاهی در نظام آموزش و پرورش کشور شاهد برخی حساسیتهای عجیب و غریب هستیم که مثلاً در درس دهقان فداکار، بر تن برهنه ریزعلی خواجوی لباس بپوشانند یا نام شاهان هخامنشی را در کتابهای تاریخی حذف کنند، اما دریغ که حساسیت لازم روی شیوههای آموزشی و شیوههای برخورد با دانشآموزان را ندارند.
- ژاپن اگر به اینجایی که هست رسیده، انرژی هستهای ندارد، خاک ندارد، نفت و گاز ندارد، جمعیت جوان ندارد. اما سالهاست روی آموزش تکتک شهروندانش سرمایهگذاری میکند و نتیجه هم میگیرد.
نظر شما