/ زمین، باغ، آب، هرچه داشتیم را توی سوراخ وافور کرد و کشید...
/ دست آخر پیت نفتی را برداشت و زندگیمان را به آتش کشید.
/ تراولها را برگرداندم، از او خواهش کردم مرا به یک کمپ ترک اعتیاد برساند
/ اصلاً باورم نمیشد بدون دود و مواد هم میشود زندگی کرد.
/ وقتی دو سال گذشت و دیدند من همچنان پاک ماندهام کمکم باورم کردند...
کودکیِ تلخی داشته... خیلی تلخ... روزهایی که با یادآوری آنها آه از نهادش بلند میشود...
حامد یکی از هزاران معتادی است که روزهای تلخ اعتیاد را با گوشت و پوست و استخوان خود لمس کرده؛ ... و حالا بعد از گذشت آن روزهای سیاه روبروی ما نشسته و از خاطراتش میگوید:
اهل یکی از شهرهای اطرافم و روزهای تلخ کودکیام را هیچوقت فراموش نمیکنم. پدرم ابتدا وضع مالی خوبی داشت. اهل کار نبود و با ارث زیادی که از پدربزرگم به او رسیده بود، روزش را به شب میرساند.
همهچیز اما از اعتیاد پدرم شروع شد. با یک دود و دو دود شروع شد و کار به جایی رسید که تمام زندگی و مال و منالمان را دود کرد و به هوا فرستاد. زمین، باغ، آب، هرچه داشتیم و نداشتیم را توی سوراخ وافور کرد و کشید و کشید...
هر روز دعوا، هر روز بحث، هر روز کتککاری و فحش و ناسزا... پدرم دار و ندارمان را میفروخت و میکشید و مادرم نفرین میکرد و بد و بیراه میگفت... پدرم هم کوتاه نمیآمد و مادرم را زیر مشت و لگد میگرفت و این وسط من و برادر و خواهرها بودیم که آرزوی یک ساعت آرامش به دلمان مانده بود.
پنجم ابتدایی بودم که درس و مشق را بوسیدم و گذاشتم کنار و سیگار کشیدن را شروع کردم... کمکم در کنار سیگار شروع به مشروبخواری کردم و در پانزده سالگی برای اولین بار با بنگ آشنا شدم.
کمکم اموال پدرم به طور کامل ته کشید؛ به طوری که حتی در خانه نانی برای خوردن نداشتیم و همین باعث شد که پدرم به موادفروشی رو بیاورد و متأسفانه این وسط مادرم هم ناگزیر با او همراه شد. حدود سالهای 86 پدر و مادرم با هم مواد فروشی را شروع کردند و از آنجا که هیچگاه بار کج به منزل نمیرسد، خیلی طول نکشید که پدرم دستگیر و روانه زندان شد.
آزاد که شد، از لحاظ روحی حسابی به هم ریخت. دست از مصرف تریاک کشیده بود و رو به قرصهای روانگردان آورده بود و واقعاً اوضاع روحی بدی داشت. تعادل روحی نداشت و کارهایی میکرد که ما واقعاً شرمنده در و همسایه میشدیم. تا حرف میزدیم کتکمان میزد و شروع میکرد به فحاشی تا اینکه دست آخر پیت نفتی را برداشت و کل خانه و زندگیمان را به آتش کشید. هر کار کردیم حریفش نشدیم تا اینکه به ناچار با پلیس تماس گرفتیم و او را تحویل زندان دادیم.
50 ساله بود پدرم که در زندان دچار ایست قلبی شد و فوت کرد. دروغ چرا؟ مرگ او همه ما را خوشحال کرد و آرامشی نسبی به خانهمان برگشت اما همچنان از لحاظ مالی آه در بساط نداشتیم...
پدرم که مرد، سعی کردم بیشتر کار کنم و این برای من که از 11-10 سالگی کار کرده بودم زیاد سخت نبود.
با مرگ پدر کششم به سمت مواد بیشتر شد. بنگ، ترامادول و مشروب دیگر جواب نمیداد و کمکم به سمت مواد سیاه کشیده شدم و به تریاک رو آوردم. از تریاک خوشم میآمد اما به پا کردن بساط آن سخت بود. تشکیلات زیادی مثل وافور و ... میخواست و وقت زیادی از آدم میگرفت.
آن روزها مغازه داشتم. یکی از دوستانم که هروئین مصرف میکرد آمد درِ مغازهام. به اصرار از او خواستم یک دود هرویین به من بدهد. قبول نمیکرد اما من لجبازتر از این حرفها بودم...
اولین بار که هروئین مصرف کردم انگار روی ابرها راه میرفتم... فکر میکردم به یکباره تمام مشکلاتم حل شده غافل از اینکه از چاله به چاه و چاه به دره افتاده بودم. کمکم مصرف هروئینم بیشتر و بیشتر شد و کار به جایی رسید که اصلاً نای کار کردن نداشتم. فقط و فقط به مواد فکر میکردم و به اینکه چطور مواد را تهیه کنم. هروقت داشتم با پول و وقتی نداشتم با زور و التماس... آنقدر کشیده بودم که از ریخت و قیافه افتاده بودم و وزنم به 35 کیلو رسیده بود اما اصلاً برایم مهم نبود. مثل کبک سرم را کرده بودم زیر برف... مصرف میکردم که زندگی کنم و زندگی میکردم که مصرف کنم... کار به جایی رسید که حتی به مادر و خواهر و برادرم هم رحم نکردم. وسایلشان را برمیداشتم و با فروختن آنها موادم را جور میکردم؛ به طوری که حتی بیچارهها از دست من درِ ماشین و اتاقشان را قفل میکردند...
کمکم خانواده قیدم را زدند و مرا از خانه بیرون کردند. دیگر نه برایم اعتباری مانده بود، نه قیافهای، نه پولی؛ به همین خاطر به ناچار از شهرمان کوچ کردم و به نیریز آمدم... حالا تنها چیزی که برایم مانده بود ماشینم بود که در آن زندگی میکردم. آرزوی یک کفش نو، یک خوراک گرم یا یک لباس جدید بدجور به دلم مانده بود. از لحاظ جسمی آنقدر به هم ریخته بودم که حتی جانی برای گرفتن کلاچ ماشین نداشتم. نه پولی داشتم که مواد تهیه کنم و نه غذایی که بخورم. به همین خاطر به ناچار ماشینم را هم فروختم و با آن اتاقی کوچک گرفتم و بقیه را دادم مواد و مصرف کردم... دلم میخواست به سمت خانوادهام برگردم اما از گوشه و کنار میشنیدم که خانوادهام به آشنایان گفتهاند من مردهام!
به آخر خط رسیده بودم که ناگهان ورق برگشت. آن روز از فرط خماری جانم به لبم رسیده بود. پتویم را فروختم و لب جاده ایستادم تا با پول آن به شهر خودمان بروم و مواد تهیه کنم...
خیلی تلخ بود. برای هر ماشینی که دست بلند میکردم، سر و وضعم را که میدیدند بیتفاوت از کنارم میگذشتند تا اینکه ماشینی چند متر جلوتر از من ترمز کرد و صدایم زد...
کنار ماشینش که ایستادم گفت بچه کجایی؟ از کجا میآیی؟ گفتم به تو ربطی ندارد. دلسوزانه گفت اینجا نایست که اگر چیزی گم شد میگویند کار توست... بعد هم ماشینش را روشن کرد و رفت، بدون این که حتی تعارفم کند... او که رفت به گریه افتادم و پیش خودم گفتم ببین کارت به کجا رسیده که مردم با تو اینطور برخورد میکنند.
چند دقیقه بعد بنده خدایی جلوی پایم ترمز کرد. از سر و وضعش معلوم بود که وضع مالی خوبی دارد و آدم حسابی است. سرتا پایم را ورانداز کرد و گفت بیا کنارم بنشین، کارت دارم. چیزی نگفتم که دوباره گفت، من این سمت خیابان کاری نداشتم اما تو را که دیدم یکهو انگار یکی در گوشم گفت به طرفت بیایم و به تو کمک کنم. قسم که خورد، رفتم کنارش نشستم.
- معتادی؟
- نه!
- از قیافه و دندانهایت مشخص است!
چیزی نگفتم.
آن روز یعنی 10 سال پیش، سه تا تراول پنجاه هزار تومانی از جیبش درآورد، آن را به من داد و گفت برو حالش را ببر. ..
نمیدانم آن لحظه چه شد که تراولها را برگرداندم، از او خواهش کردم مرا به یک کمپ برساند و پول کمپ را حساب کند و آن بنده خدا هم پذیرفت.
28 روز دوران ترک خیلی سخت گذشت؛ اما همه دردها را تحمل کردم تا رها شوم. خسته شده بودم و میخواستم هر طور شده به زندگی برگردم.
از کمپ که بیرون آمدم هیچ چیز نداشتم... هیچ چیز... شلوارم پاره بود و پول نداشتم آن را به خیاط بدهم تا برایم رفو کند. رفتم کارگری... خوشحال بودم و اصلاً باورم نمیشد بدون دود و مواد هم میشود زندگی کرد.
بیپولی، بیوسیلهای، بیگوشی، خیلی سخت بود اما با کارگری شروع کردم. چهار پنج روز سیگار میکشیدم اما همان را هم گذاشتم کنار.
لحظه به لحظه، ساعت به ساعت، ماه به ماه و سال به سال پیشرفت کردم. برای خودم لباس خریدم، غذا خریدم و بعد از دو سال توانستم موتور بخرم. کمکم شغل ثابت پیدا کردم و با وام و تلاش برای خودم یک ماشین باری خریدم...
خدا را شکر علاوه بر مسائل مالی، دیگر چیزهایی را هم که از دست داده بودم برگشت، چیزهایی که از ماشین و موتور و پول برایم ارزشمندتر بود، چیزهایی مثل عزت، آبرو، اعتبار... چهار ماه از پاکبودنم گذشته بود که یک روز به دیدار خانوادهام رفتم. مرا که دیدند شوکه شدند و حسابی خوشحال. دورادور میشنیدم که عدهای پشت سرم میگفتند این دوباره به سمت اعتیاد کشیده میشود اما وقتی دو سال گذشت و دیدند من همچنان پاک ماندهام کمکم باورم کردند...
نفس عمیقی میکشد...
حالا ده سال از آن روزها میگذرد. دعا میکنم هیچ جوانی معتاد نشود و مسیر من را دنبال نکند، چون با قاطعیت میگویم از هر صد نفر که به روز من بیفتد شاید تنها یک نفر بتواند دوباره به زندگی برگردد. انتهای این مسیر یا قبرستان است یا زندان... فقط خدا را شاکرم که دوباره به زندگی برگشتم...
نظر شما