دو شاهزاده
در کشور مصر دو شاهزاده زندگی میکردند. یکی از آنها به دنبال تحصیل علم و دانش رفت و شاهزاده دیگر مال و ثروت جمع کرد. در نهایت یکی از آنها بزرگترین دانشمند زمان خودش و دومی ثروتمندترین آدم در مصر شد.
برادر ثروتمند به برادر دانشمند گفت: من پادشاه شدم، اما تو هنوز فقیر هستی.
برادر دانشمند گفت: من باید خدا را شکر کنم؛ زیرا علم به دست آوردم و علم از پیامبران به جا مانده است. اما تو ثروت و پادشاهی پیدا کردی که میراث انسانهای بد مثل فرعون و هامان است.
*****
اصل حکایت: دو امیر زاده در مصر بودند یکی علم آموخت و دیگر مال اندوخت. عاقبة الاَمر آن یکی علاّمه عصر گشت و این یکی عزیز مصر شد. پس این توانگر به چشم حقارت در فقیه نظر کردی و گفتی من به سلطنت رسیدم و این همچنان در مسکنت بمانده است. گفت:ای برادر شکر نعمت باری عزّ اسمه همچنان افزونتر است بر من که میراث پیغمبران یافتم یعنی علم و تو را میراث فرعون و هامان رسید یعنی مُلک مصر.
کجا خود شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم
استاد زیرک و شاگرد مغرور
یکى از معلمان کُشتى شاگردى با استعداد داشت و به او سیصد و پنجاه و نه فن از فنون کُشتىگیری را یاد داد. هنگامى که استاد پیر شد، شاگرد گفت: شهرت استادم بىجاست و من به راحتی میتوانم او را شکست دهم.
این سخن به گوش پادشاه رسید و دستور داد این دو پهلوان کشتى بگیرند.
استاد پیر به کمک فن سیصد و شصتم بر شاگرد نیرومند خود پیروز شد و در پاسخ به گله او که چرا تمام فنون را به وى نیاموخته است، گفت: آنقدر نادان نبودم که به یاد روزهاى پیرى خود نباشم.
شاه از عاقبتاندیشى استاد پیر خوشش آمد و به او لباس ارزشمند بخشید.
ادب لقمان
از لقمان پرسیدند: از چه کسی ادب یاد گرفتی؟
لقمان جواب داد: از افراد بیادب. هر کدام از رفتار آنها را که به نظرم بد و ناپسند بود، انجام ندادم.
*****
اصل حکایت: لقمان را گفتند: ادب را از که آموختی؟ گفت: از بی ادبان. هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمدی، از فعل آن احتزاز کردمی.
نظر شما