به انتخاب دکتر جواد فرزانفر
تو پدر خوبی میشی...
اینو همیشه زری بهم میگفت، دختر همسایهمون. توی همه خالهبازیها من شوهر زری بودم، رضا و سارا هم بچههامون. همیشه کلی خوراکی از خونه کش میرفتم و میاوردم واسه خالهبازی، ناسلامتی مرد خونه بودم، زشت بود دست خالی بیام. یادمه یه بار پفک و یخمک و آجیل تو خونه نداشتیم منم قابلمه ناهارمون رو بردم واسه زن و بچهم. وقتی رفتم تو حیاط، زری داشت به بچهها میگفت سر و صدا نکنید الان باباتون میاد... وقتی زری میگفت باباتون، جوگیر میشدم. واسه همین برگشتم و از تو یخچال دوغ رو برداشتم، آبگوشت بدون دوغ مزه نداشت. ناهار رو خورده بودیم که مامانم سر رسید. دید آبگوشت نیست که نیست. یه دمپایی خوردم، دو تا لگد، گوشمم یه نیمچه پیچی خورد. بابام که اومد خونه وقتی شاهکارمو شنید خندید و بهم گفت تو پدر خوبی میشی. منم خرذوق شدم...
اون وقتا مثل الان نبود که بچهها از آدمبزرگا بیشتر بدونن. اون وقتا لکلکا بچهها رو از آسمون میاوردن... ولی یواشکی میاوردن که کسی نبینه که بگه اینو بهم بده اینو نده، سوا کردنی نبود. ولی من همیشه خوشحال بودم که لکلک بچهرسون منو اینجا گذاشته.
یه روز فهمیدم بابام خونه خریده و داریم از اینجا میریم. وقتی به زری گفتم، کلی گریه کرد. درد گریهاش بیشتر از همهی کتکایی بود که خورده بودم. منم جوگیر زدم زیر گریه. «مرد که گریه نمیکنه» دروغ آدمبزرگاست. تو خالهبازی ما مرد هم گریه میکرد. روز آخر هر چی پول جمع کرده بودم برداشتم و رفتم واسه زری و رضا و سارا یادگاری گرفتم.
واسه زری یه عروسک گرفتم، گفت اسمش رو چی بذارم؟ گفتم دریا.واسه آخرین بار بهم گفت تو پدر خوبی میشی.
گذشت و دیگه هیچوقت زری رو ندیدم تا امشب تو جشن تولد یه رفیقی... خودش بود، همون چهره، فقط قد کشیده بود. رفیقم رو کشیدم کنار و گفتم این کیه؟ گفت: زری خانوم رو میگی؟ وقتی مهمون داریم میاد و کارامون رو انجام میده... آخه شوهرش از داربست افتاده و نمیتونه کار کنه. گفتم بچه هم داره؟ گفت تو که فضول نبودی، آره یه دختر داره، دریا...
زدم از خونه بیرون با دو جمله که مدام تو ذهنم تکرار میشد...
دریا خانوم لکلک بچهرسون دست خوب کسی سپردت.
زری زری زری... نمیدونم من پدر خوبی میشم یا نه ولی میدونم تو مادر خوبی شدی...
نظر شما