سامان ساردویی
پاییز که بیاید
عشقهایِ کهنه از قلبم میریزند
خودم را میبرم روی نیمکتها
بدونِ احساس زیرِ باران
مثل درختان بدونِ برگ
مانند ماشینهای
پارک شده به دور بوستانها
مهم این است که بتوانی از
زمستانِ فراموشی بگذری
آن هنگام
دوست داشتنهایِ تازهای
در نگاهت شکوفه میزند
من باور دارم
روزی چشمهای مرا
دوست خواهی داشت
و این لحظه
آخرین شعر من است!
نظر شما