بچهها سلام
بزبزک زنگوله پا، یک سبد بافت. آن را از سقف خانه آویزان کرد و به بزغالههایش گفت: « اگر روزی من در خانه نبودم و گرگ آمد، بروید توی این سبد و طناب را بکشید. »
آن روز خیلی زود رسید. بزبزک زنگوله پا بچّههایش را صدا کرد و گفت: « مواظب خودتان باشید. خانه را تمیز کنید، ظرفها را هم بشویید. من زود بر میگردم و برایتان یک آش خوشمزّه میپزم.» و رفت.
درِ خانه باز مانده بود.
از قضا گرگ وارد خانه شد و گفت: «بچّهها سلام! من خالهتان هستم.»
بزغالهها پریدند توی سبد، طناب را کشیدند و گفتند: «خاله جان سلام. مادرمان گفته بود که شما می آیید تا خانه را تمیز کنید و برایمان آش خوشمزّه بپزید. به ما هم گفته این بالا بمانیم تا مزاحم شما نباشیم. وقتی همه کارها را انجام دادید ما هم میآییم پایین.»
گرگ ناچار شد که خانه را جارو بزند، گردگیری کند، ظرفها را بشویَد و بسابَد، لباسهای کثیف را داخل لباسشویی بریزد، لباسهای شسته را اتو بزند، سبزی پاک کند، اجاق را روشن کند و آش بپزد.
گرگ از خستگی روی تخت اُفتاد و منتظر شد که آش بپزد تا بزغالهها پایین بیایند. امّا خیلی زود خوابش برد.
بزبزک زنگولهپا از راه رسید. گرگ را که دید جارو را برداشت و با آن، گرگ را زد و از خانه بیرون کرد.
بزغالهها را از سبد پایین آورد. بعد هم دور هم نشستند و آشی را که گرگه پخته بود خوردند و خندیدند.
امّا بزبزک زنگوله پا، دلش برای گرگه سوخت. یک ظرف آش هم برای او کشید و پشت در گذاشت.
نظر شما